بیتا

بیتا دل نوشته های رویایی وخیالی نیست، اندوه و حزن یک مادرست، بیتا عشق مادریست به دختر، دلنوشته ی مادرانه، بیتا وبلاگ مادری دل سوخته وفداکاراست که تمام لحظات زندگی را با خاطرات و یاد دخترش زنده ست و زندگی می کند.

بیتا

بیتا دل نوشته های رویایی وخیالی نیست، اندوه و حزن یک مادرست، بیتا عشق مادریست به دختر، دلنوشته ی مادرانه، بیتا وبلاگ مادری دل سوخته وفداکاراست که تمام لحظات زندگی را با خاطرات و یاد دخترش زنده ست و زندگی می کند.

«رایگان شده است ، قفس»

بیا این سر بازار خبر آورده‌ام
خبر از فقر و ستم
خبر از شلاق و قفس
اینجا ستم را سه برابر می‌فروشند!

خبرت هست
کارگر اینجا گُرده‌اش
بوم نقاشیِ بیداد شده
سفره‌ی خاطره‌اش
پُرِ شلاق ، پُرِ فریاد شده

سیب سرخی شده از
سیلی خود ، چهره‌ی آموزگار؟

خبرت هست ،
روز معلم رایگان شده است
قفس؟

سهم آزادگی‌ات را بِسِتان
اگر حنجره‌ای مانده برایت!

«رسول بداقی

لحظه ای چشمانت را قرض بده
می خواهم بهار بکارم
در خرابه های دلم

لحظه ای آرامش!

به انتظار هیچ چیز نباشی
بی دغدغه ی نان ،
با غلتی در سبزه های بهاری ...
و رقص تن فرسوده
به آواز آب
و
اندام شقایقها
در باد.
به انتظار هیج چیز نباشی
تا تابش خورشید را
در جریان رگهایت حس کنی ،
و از خاک
و بستر سبزه :
نیرو بگیری،
آن سان که در لحظه ی آرامش تو :
زمین آغاز هستی دردمندش را
از یاد برده باشد.
به انتظار هیچ چیز نباشی :
هیچ !

داریوش سلحشور
تیر ۷۲ ـتهران


سر میز شام به بهانه این که «مهناز» دست ام را بگیرد، برایش غذا کشیده و نوشیدنی تعارف می کردم. «مهناز» لبخند محو و نمکینی به چهره داشت. به گمان ام دریافته بود که چه هوایی در سر دارم. او با احتیاط به هر آن چه که تعارف می کردم، دست دراز می کرد. هر دو لبخندی تحویل هم دادیم و گفتم: می دونید از قدیم گفتن... دست شکسته به کار می ره... اما دل شکسته به کار نمی ره... خیلی سخته که دل آدم بشکنه... اما دست... دست چیزیه که... یکی بخواد دست رو دستت بذاره... حال دلت هم خوب می شه...
«مهناز» با دست راست ظریف و بلوری اش، لیوان نوشیدنی اش را برداشته، جرعه ای نوشید و گفت: خب.. الان مشکل شما دقیقا چیه؟...
• راستش مشکل من... دست خالی و دل پر منه... نقل من... نقل همین جمهوری اسلامی یه که... با دست خالی می خواد... دنیارو تصاحب کنه... اگه خاطر شریف تون باشه... همین چند دقیقه پیش... از صدور انقلاب گفتین... می دونید... صدور انقلاب به نظر من... صدور این نمکدون نیست که... بخوای به جاش مثلا این بشقاب رو وارد بکنی... چطور من با دست خالی... دل و دستم به کار نمی ره... صدور انقلاب هم همین طوره... ببینید «مهناز»... منظور از صدور انقلاب دقیقا چیه؟... حالا مثلا من می گم... دست ام خالی یه... خب به امید خدا... یه روز... شاید یه نفر... همین نزدیکیا... بخواد دست مو بگیره... اما انقلاب چی؟... ما می خوایم چیه انقلاب مون رو صادر کنیم؟... اصلا ما خودمون چه طرفی از انقلاب مون بستیم... که بخوایم واسه بقیه هم صادرش بکنیم؟... «مهناز»خانوم... انقلاب واسه من... تو سیاهی... تو اعدام... تو مصادره اموال... ترس و اضطراب... تحقیق و گزینش... خاموشی های شبانه و جنگ... آژیر خطر و وضعیت قرمز... کوپن ارزاق و کمبود نفت و بنزین... تحریم و بدبختی... فقر و فلاکت... سانسور و خفقان... شهید و مجروح... مفقود الاثر و موجی... شلاق و سنگسار... تزویر و ریا... انگشتر عقیق و پیراهن یقه بسته روی شلوار... شلوار بدون اتو و ریش بلند... چادر سیاه و نوحه و عزا... امزاده و زیارت اهل قبور... تر حلوا و خرما... گلاب و پیراهن مشگی مردانه... کفش بدون واکس و اورکت کره ای... روزنامه های دولتی تیراژ بالای بدون خریدار... کتاب های مذهبی چاپ نفیس بدون خواننده... دوست داشتن های دزدکی... ازدواج های بدون احساس... برنامه های تلویزیونی بی محتوا... فیلم های سینمایی سفارشی بی سر و ته... مشروب های چهار لیتری های غیر استاندارد... فیلم و ویدئوی قدغن... چادر و چاقچور اجباری... پیراهن آستین کوتاه مکروه... دریا و دریاچه پرده کشی شده... انسان های مغموم و ماتم زده... ووو... انقلاب واسه من تو همه اینا خلاصه شده... «مهناز» ما می خوایم چی رو صادر بکنیم؟... "سخن کان از دماغ هوشمند است / گر از تحت الثری آید بلند است"... قرار نیست من با زور و اجبار انقلاب مو صادر بکنم... اگه انقلاب من حرفی واسه گفتن داشته باشه... خودش صادر می شه... از دست ما می قاپنش... من چه کاره ام؟... کی تا حالا واسه اینا... رغبتی از خودش نشون داده؟...
احساس کردم که «مهناز» قدری تحت تاثیر قرار گرفته است. زیرک و هوشیار بود. مثال کاراکترهای فیلم های فارسی انتظار تحول یک ساعته و یا یک روزه از او را نداشتم. شاید هم قصد داشت تا مرا سر بدواند. هر چه که بود، نمی شد دستش را به راحتی خواند.
- حالا چرا نمی خورید؟... سرد می شه و از دهن میافته ها... نه خوشم اومد... کافی یه یکی چینه دانه تونو یه خورده بتکونه... خوب می تازونید... دست چپ تون بی کار نباشه... چنگال واسه یه همچین وقتایی یه...
لیوان نوشیدنی ام را پر کرد و گفت: بد نیست... گلویی ام تر کنید... دهن تون خشک شد... خیلی ام عجله نکنید... همه دین و ایمون منم... قرار نیست یه شبه تاراج نکنید... هنوز دو روز تا راهپیمایی فرصت داریم...
نگاه های مان در هم گره خورد و هر دو بی اختیار خندیدیم.
قرار بر آن شد که بعد از خروج از رستوران، قدم بزنیم و «مهناز» را پای پیاده به منزل شان برسانیم. تا خواستم صورتحساب رستوران را بپردازم «مهناز» چند قدمی از من جلوتر افتاد. دل دل می کردم که دستش را بگیرم یا نه. تا این که به خودم جرات دادم و شانه به شانه «مهناز» که شدم دست لطیف و دوست داشتنی اش را در دست ام گرفتم. «مهناز» دستش را پس نکشید و گفت: مبارکه... خیلی زود پسر خاله شدین... به نظرتون فامیل و آشنا ببینن بد نمی شه؟...
• اوه چرا... اما «مهناز» بذار یه چیزی بگم... من شمارو یه چند بار قبلا هم دیده بودم...
- منم همین طور...
• می دونی «مهناز»... بعضی وقتا به شونه هام فکر می کنم...
- اوهوم...
• می گم... شونه هم واسه تکیه دادن... نباید خیلی جای بدی باشه... نه؟...
- بله درسته... اما فامیل و آشنا... گمون نکنم خیلی باهاتون موافق باشن...
باز هر دو خندیدیم. طولی نکشید که به دم در منزل «مهناز» و خانواده اش رسیدیم. خانه ای سر پا و متوسط در انتهای یک دالان نسبتا باریک و قدیمی. از ابتدای دالان بلافاصله دست «مهناز» را به دست گرفتم. احساس می کردم که نفس های هر دوی مان به شماره افتاده است. جوانب کوچه را به دقت از نظر گذراندم و نفس عمیقی کشیده و «مهناز» را گرفته و آرام به دیوار تکیه داده و گفتم: ببین «مهناز»... من... من... من... در کل... آدم بی ادبی نیستم... یعنی... من... چه جوری بگم...
بعضی وقت ها کلمات از وصف و توصیف برخی حالات و سکنات عاجزند. در این قبیل موارد باید حتما رفتار مناسبی کرد. «مهناز» بوی به لیمو می داد. آخ که بوی به لیمو چقدر مطبوع و دل نشین است.

مهدی راهدار

وارونگی مفاهیم در وارونگی زبان اتفاق می افتد ،در بدل پوشی های زبانی ، زبانی اخته که مد نظر صاحبان قدرت است ، سیستم های آموزشی ، روزنامه ها و مجلات ، تلویزی...ون ، اینترنت و تمام رسانه های جمعی در خدمت این وارونگی قرار می گیرند و به واسطه ی ساخت قدرت و خواست قدرت زبان فاسد می شود . زبان فاسد ، همه چیز را به سمت تباهی و انحطاط می برد . همه ی ما می توانیم سربازان و سیاهی لشکر این هجوم ویرانگر باشیم ، همه ما که به وارونگی زبان و وارونگی مفاهیم کمک می کنیم . می توان کودکی را که در میان آتش و دود گریه می کند ، در آغوش کشید ، می توان دست ها و گونه هایش را بوسید ، اما نمی شود به او گفت : گریه نکن ! نمی شود با عروسکی پنبه ای بغض غریبش را فرو نشاند ، این بغض از زمان و مکان می گذرد و اشکال عجیبی را بر چهره ی زندگی ترسیم می کند . دختری که در خیابان کتک خورده است ، به همدلی نیاز دارد ، اما نمی توان از مدارا برایش گفت ، چرا که با او مدارا نشده است ، کارگری که با دست های لرزان ، شرم بر سفره ی خالی اش می گذارد ، تنها بوی نان راضی اش می کند ، نه کلمات مهرآمیز ، نه زبان فریب ، نه وعده های فردا ... زبانی که به کودک می گوید گریه نکن !، زبانی که از دختر کتک خورده مدارا می طلبد ! زبانی فریبکارانه است ، زبان همراهی است ، همراهی با قدرت ، چنین زبانی از درون تمکین پذیری تاریخی ما سر بر می کشد ، زبانی که استبداد را به اشکال مخوفش بازتولید می کند ، چنین زبانی نیش نمی زند ، مخدر است ، ترویج انفعال است . نگاه کنید به سخنرانی های رهبران سیاسی و مذهبی ، به برنامه های صدا و سیما ، به روزنامه ها ، به میزگردها ، همگی در خدمت وارونگی مفاهیم هستند و شرایط موجود را موجه و طبیعی جلوه می دهند ، نگاه کنید به سریال پایتخت ، شهرزاد و سریال های دیگر، به برنامه های طنز(؟).... مجری معروف با زبانی ریاکارانه به همه چیز می خندد و خنده را از مفهوم تهی می کند ، به مرگ ، به زندگی ، به درد ، به انسان با تمام دردها و آرزوهایش ....همه چیز را به سخره می گیرد و همه چیز را از مفهوم تهی می کند ، این اوج ابتذال است ، این وارونگی زبان است ، تهی کردن زبان از مفاهیم انسانی است ، این ترویج لودگی است و شوربختانه این رابطه دو سویه می شود ، انان می فروشند و ما خریدار کالای مبتذل آنان می شویم ، این تداوم استبداد است ، تداوم ابتذال و تباهی بر گورستان زبان و مفاهیم وارونه .. .

احمد رضا غفاری

...لطفن وارد این متن نشوید ، این متن زیر پای تان را خالی می کند ، قرارتان را می گیرد ، در بی قراری رهایتان می کند ، این متن به قفل نظر دارد ، به قفل های سنگین و بسته ، به درها و پنجره های تاریک ، این متن قفل ها را می شکند ، درها و پنجره ها را باز می کند و می گذارد راه تان را از میان این همه بی راهه پیدا کنید ،.....مومنان دروغ می گویند ، دروغ را مقدس می کنند ، فریب را می آرایند و از آرایه های دروغین یک کلیت دروغین می سازند ، کلیت های دروغین فریب می دهند ، کلیت هایی که تب...دیل به ایده و باور می شوند ، ایده ها و باورهایی که تبدیل به ایدئولوژی می شوند و ایدئولوژی ها یی که انسان را گروگان می گیرند ، انسان را برده ی بدل پوشی های زبانی می کنند ، زبانی بس فریبکارانه ، زبانی بر بستر دروغ.... ایدئولوژی ها به دنبال قدرت هستند ، تعالی انسان بهانه ای بیش نیست ، در ایدئولوژی ها کلمات فریب می دهند ، نقاب می شوند تا انسان را ببلعند ، تا از انسان برده بسازند و انسان تابع ، خود غل و زنجیرش را می سازد ، با زبان فریب ، با بدل پوشی های زبانی ....." تزلو از کنفسیوس می پرسداگر دوک وی اداره ی مملکت را به تو می سپرد چه می کردی ؟ استاد پاسخ می دهد : "اصلاح زبان" نمی دانیم منشا پلیدی در چیست ، در واژه ها یا در چیزها ، اما وقتی واژه ها به تباهی کشیده می شوند و معانی شان نامعلوم و مبهم می گردند ، مفهوم کردارها و اقدامات مان نیز مشکوک جلوه می کند . چیزها بر نام های شان متکی اند و بالعکس"......ایدئولوژی ها زبان را به تباهی می کشند ، آفرینندگی انسان و زبان را در فضای تاریک شان خفه می کنند ....ایدئولوژی ها مروج "اخلاق بردگان " هستند و انسان تابع ، برده ی بدل پوشی های زبانی می شود .....برده ی مفاهیمی فریب دهنده که انسان را در برابر هم نوعش تبدیل به "دیگری" می کند ....ایدئولوژی ها چاقوی قصابی هستند ، پیکره ی انسان را پاره پاره می کنند تا هر پاره ، دهانی خونین باشد برای بلعیدن پاره های دیگر .....

احمد رضا غفاری

خواستم بگویم سلام دیدم دست سلام را گرفته ام و دور شده ام. دور دور ... زن ها از یک جایی ماندنشان بی معنی ترین واژه ی ممکن میشود و من زن ماندن نبوده ام .من همچون بلدرچینی که پروازش را از یاد برده میدوم به قصد پریدن ..شاید به آسمان ها اوج نگیرم شاید اوج را تجربه نکنم ولی انقدر میدوم و بالهایم را به هم میزنم تا دور شوم دور دور .... این روزها پاهای بلدرچینی ام به خاک و خاشاکی گیر کرده است که توان دور شدن را از من گرفته است ... از این روزها اگر برایت بخواهم بگویم درست مثل پرنده ی در قفس مانده ای شده ام که راه پریدنش را بسته اند ...

خیلی سالها پیش کسی به من گلایه میکرد که چرا زن های قصه هایم یک جایی از زندگی میگذارند و میروند چرا نمی ایستند و مبارزه نمیکنند . آن روزها نتوانستم جواب آن فرد را بدهم ولی باید بگویم زن های قصه هایم از یک جایی به سطوح می آیند بلند میشوند خودشان را در آینه نگاه میکند گره ی روسریشان را سفت میبندند و میروند می دانی برای چه ؟ برای اینکه به زن های قصه هایم یاد داده ام که چیزهای با ارزششان را ببخشن یاد داده ام باید چشم بپوشند از تمام داشته هایی که دوستشان دارند و بروند . غم انگیز و دردناک است ولی من چیزهای خیلی باارزشم را از دست داده ام فقط برای اینکه فکر کرده ام باید گذاشتشان برای آدمهایی که محتاج ترند. زن های قصه های من روزی بلند میشوند و میروند فقط برای اینکه زن ها اگر در جایی بمانند میمیرند
؟؟

بالماسکه ای در کار نیست
به این چهره های تاریک عادت کرده ایم.

پشت صورتک اول
کسی پنهان شده است...
با صدای ساز
دعوت رقصندگان را می پذیرد
از من راه می افتد
به تو می رسد
تانگو می رقصد
باباکرم امانش را بریده است
به کمر که می رسد
می افتد میان جمعیت
و این رقص خودمانی
صورتکی غریب که نمی دانی از کجا آورده ای

با صورتک دوم مست می شود
در خیابان سور می دهد
کافه را به هم می ریزد

صورتک سوم
زنانی سیاهپوش در من گریه می کنند

اما نه
شاید کار آن قابله ی نابکار است
من که با سر به خشت خام افتادم
و دماغم بوی خاک می دهد هنوز

بیچاره مادرم
از آسمان نیشابور
سنگی به پیشانی ام آویزان کرد
و چشم زخم پدر
هنوز از پهلویش بوی خون می آید

احمد رضا غفاری

می خواستم امروز حتماً چیزی بنویسم، اما نمی دانستم چه بنویسم. دیشب را غمگین خوابیدم. گفتم شاید صبح که بیدار می شوم خود به خود چیزی به ذهنم می آید و می نویسم. صبح خیلی زود بیدار شدم. چیزی به ذهنم نیامد. ساعت ها گذشت و همچنان نمی دانستم چه بنویسم که مناسب امروز باشد. آنگاه فایل فیلم کوتاهی را در گروهی دیدم. شرح فیلم می گفت: «در هر لحظه شما در حال نوشتن سرگذشت زندگی خود هستید. دوست دارید داستان‌تان چطور باشد؟» نوشتم «هر وقت به این داستان فکر می کنم، با خودم می گویم کاش می شد پاک...ش کنم و از نو بنویسم.» بعد در عالم خیالم شروع کرده بودم داستانی را که نوشته بودم به یادم می آوردم.مثل کتابی که وقتی آن را خواندی، می خواهی ببینی آیا ارزش نگه داشتن دارد یا ندارد. دوباره داشتم می خواندمش! حجم زیادی از آن ارزش نگه داشتن نداشت. حتی بسیاری از اتفاقاتش زجرم می داد. اما بعضی روزهایش بود که هیچ جوری دلم نمی آمد از آنها جدا شوم. بارها برایم اتفاق افتاده است که کتابی را فقط به خاطر یک فصل از داستانش یا حتی چند صفحه‌اش دلم نیامده است دور بریزم. داستان زندگی‌ام هم به یکی از این جور کتاب ها می مانست.

سرودی قدیمی

درخط ممتد وغبارآلوده ی تولید
 اژدهایی به چپاول برنشسته
 با آتشی که زبانه میکشد
از دهان بویناک اش
 تا سُفره ی رقت آور خانه ی من.

به هرصبحگاه
 درصفِ انتظارِ اتوبوس،
 بدهکاری ام را شمارش میکنم.
ودرراه بازگشت،
 ازنگاه های منتظری که دوست اشان دارم
 به شرمی دردآور می گریزم.
جهان را برشانه های ما کارگران بنا نهادند
 با ملاطی از شیره ی جانِ دردمندمان
 به هارمونیِ:
فقرو سرکوب .

درخط ممتد و غبارآلوده ی تولید،
 درسرایش دوباره ی سرودی قدیمی
 ازکنج نهانگاهی آشنا،
 صدای پچ پچه ای
 جهانِ تشکل واتحادِ کارگران را میسراید.
صدای کشداری درزیرنگاه اژدها
 ترمز تولید را میکشد.
دراین میانه پژواک فریادی کمانه میزند:
چماقدارانِ مزدورتان را خبرکنید،
 ما میخواهیم به زیرتان بکشیم.

سرودی قدیمی را،
 کارگران جوانی
 که داستان نبرد را میدانند،
 دوباره آواز داده اند.

درخط ممتدِ توقفِ تولید،
 اژدهای زخمیِ استثمار
 به رعشه ی مرگ به خود میپیچد.

داریوش سلحشور –تورنتو

من مردمم

من ملتم، انبوهِ مردم، ازدحامِ افراد، تودۀ آدمیان. خبرت هست هر آنچه بشر تاکنون فتح کرده تنها به یاری من بوده است؟

من کارگرم، محصلم، خانه و لباس جهانیان را می‌دوزم. من صدای شاهدانِ تاریخم.

 در من چه ناپلئون‌ها و لینکلن‌ها آمده و رفته‌اند، زیسته و مرده‌اند. چه بسیار از آنان دیده‌ام.

زمین را شخم زده و بذر افشانیده ام.
من گیاهم و اما توانِ شخمم هست.
چه طوفانها بر من گذشته است.

چه چیزها از خاطر برده ام.
چه چیزها از کف داده ام.

هر چه هست سراغم آمده، إلا مرگ.
به کار گماشته اند مرا، تحقیرم کرده اند. هویتم را از من ستانده اند وُ
 باز از خاطر برده ام این همه را.

گاه در خواب با خود حرف زده ام.
به خود پیچیده ام.
گاه چند قطره سرخ از خونِ تاریخ بر صورتم چکیده و خواب از سرم پرانیده است.
چه سخت در حافظه ام حک شده
 این خوابِ تاریخ.

هنگام که من، منی که مردمم
 می آموزم که به خاطر بسپارم،
 هنگام که من، منی که ملتم
 مشق دیروز را به یاد می آورم،
 هنگام که صورت غارتگران فراموشم نمی شود همانان که تاراجم کرده اند و
 به تباهی کشانده اند مرا
 آن دم است که در سرتاسر عالم
 کسی جرئتش نیست که بگوید مردم
اما به سخره و نیشخند.

به سویت می آیم.
من ملتم، انبوه مردمم، ازدحام افراد، توده آدمیان.

من
 من مردمم

بر گلوی ساز.!

سازم مانده در گل
بازخمه های خون و
نت ی شکسته در گلویش ...
پرتره ها وا ژ ونه می گریند
با خیل سوگواران ژ ولیده بر مزار لاله ها
کاغ کاغ شوم شب
لمیده بر ویرانه ی باغ ...
چه حریصانه می جود پوست وکنده و برگ ..
از بلوط و جنگل و نیشکر افتاده برآب
چکاچاک آوای زنجیریان می آید
از پشت کوه قاف .!
بوی کافور می دهد خاک ...
کی می وزد نسیمی خنک از دریا ..؟
کی می نشیند لبخندی بر گونه ی ریش ریش مادرم
در این بیغوله ها ...

بهار 98
عباس احمدی


خانه ام کجاست ...؟
در امتداد جاده ای
رو به عظمت تنهائی ...!!!

در آغاز یک اندیشه،
در شکست یک سکوت !!!

در پس کوچه های لغزنده و
گم شده شهر ...

در شیب ممتد یک سقوط،
یا فراز بلند یک صعود ...؟

در فریادی به عمق خشم ...
یا اشکی در شیار یک افسوس !

خانه ام شاید !
در بن بست کوچه ایست که
راهم را مسدود ساخته ،
و اندیشه ام را محدود ...!

شاید بر فراز درختی بلند است
آشیانه ای کوچک،
اما جایگاهی به شوق پرواز ...

خانه ام شاید در دشت خیال بنا شد.
و با صدای بانگ بلند و بی رحمانه ای
در هم شکست ...!

شاید در خواب چون رویائی بود
خانه ام در ابتدا یا انتها،
در صعود یا سقوط ...؟
در تنگنا یا پرواز،
در رویا یا حقیقت،

دیوارهایش را بنا نهاد ...
تا سلوکم دهد،
و مانوسم سازد،
با منزلگاهی به وسعت زندگی ...

روزهای پس از طوفان و طاعون سخت است
روزهایی که از پس خودت برامدی و بلند شدی , ایستادی , خودت شدی و باز شروع کردی .
روزهای مراقبت , آرام رفتن , آرام خوردن , آرام گرفتن .
دوره نقاهت روزهای خودش را دارد باید مراقب بود باید هر از گاهی چک کرد درجه تب را , از دور زیر چشمی حواست باشد باز نگردد , علایم بیماری یا تب و لرزهای بعدش .
تمام می شوند همه ی روزهای بد , حتی روزهای نقاهت .
زندگی از سر شروع می گردد و تو شاید قوی تر ادامه می دهی .

کاش جانمان هم مثل جسم مان بعد از گرفتن ویروس و ابتلا به آن مقاوم می شد .

زندگی کمی صبوری میخواست
ما صبر را از انفعال باز نشناختیم
به ما از شادی گفتند
ولی ما لودگی آموختیم
گفتند به وقت مصیبت جامه ها سیه کنید...
ما سیاه جامگان هستیِ خویش شدیم
مصیبت را با زندگانی برابر دانستیم
آیین های سوگواری را چون جان زیستیم
گفتند از خطر دوری کنید
ما خطرها را به بازی گرفتیم
اندکی دیوانگی برای فرار جایز بود
ما سراپا احمق شدیم
ما را از دروغ پرهیز دادند
پرهیز از دروغ را دروغ دانستیم
از نیایش گفتند
پارچه ها به درخت آویختیم
قبور را گلستان کردیم و گلستان را مقبره
آنچه زمین می داد از آسمان خواستیم
گفتند و کردیم آنچه نفع مان گفت
ندانستیم نفع ما در بلوغ است و بس
ما پیامبران ابتذال
هرچه گفتند مبتذلش کردیم
اینک تنهاییم ، در تمام وجوه هستی
دیگر خویش هم در آئینه بیگانه می یابیم

حسین

در قصه زندگی اغلب ما مردها حداقل یه فصل به دوچرخه اختصاص داره منم از این قاعده مستثنی نیستم، تا دوره راهنمایی به عشق دوچرخه درس خوندم اینو همه ی مدرسه میدونستن از مدیر تا مستخدم، حتی یک بار که بازرس به مدرسه اومده بود ازم پرسید برای چی اومدی مدرسه؟ چرا درس میخونی؟ وقتی گفتم درس میخونم تا برام دوچرخه بخرن، همه کلاس زدن زیر خنده. هر سال بهم می گفتن اگه معدلت بیست بشه برات دوچرخه می خریم من بیست می شدم ولی از دوچرخه خبری نبود با این حال من دست بردار نبودم پول توجیبی مو جمع میکرد...م خرد خرد لوازم جانبی دوچرخه میخریدم تا وقتی صاحب دوچرخه شدم کم و کسری نداشته باشم . چهارتا شب نما، دو بسته دونه های رنگی برای میله ی چرخها، یک بوق بادی، یک چراغ، یک آرمیچر، دو توپ لنت شیشه ای دو تا آینه گرد برای راست و چپ فرمان و ...
این رویه تا پایان دوره ابتدائی ادامه داشت تابستان سالی که قرار بود برم پایه راهنمایی تصمیم گرفتم هر طور شده پدرمو راضی کنم برام دوچرخه بخره دنبال راه و چاره بودم که بفکرم رسید مریض بشم چون وقتی مریض میشدم بیشتر به حرفم گوش میدادن راهای مختلفی برا مریض شدن امتحان کردم تا اینکه چند بار با تن عرق کرده بعد فوتبال آب یخ خوردم و جلو پنکه ایستادم و این نتیجه داد و من وسط تابستون سرما خوردم، اونم بدجور، تب و لرز شدیدی گرفتم منو بردن دکتر، وقتی میخواستم مریض بشم اصلا آمپول یادم نبود که اگه میدونستم مریض نمیشدم و راه دیگه ای پیدا میکردم، روی تخت دراز کشیده بودم تا دکتر بیاد معاینه ام کنه چیزی در درونم میگفت ای بیچاره برات دوچرخه که نمیخرن هیچ تازه آمپول هم بهت میزنن، وقتی دکتر اسم آمپول و آورد دیگه طاقتم طاق شد، بغضم ترکید به دکتر گفتم من مریض نشدم آمپول بهم بزنن مریض شدم برام دوچرخه بخرن اینا پنج ساله بمن میگن بیست شی برات دوچرخه میخریم همش دروغ میگن، به پهنای صورت گریه میکردم دکتر لبخندی زد و نسخه رو از دست پدرم گرفت و اومد پیشم، دستی به سرم کشید آرومم کرد و ازم خواست گریه نکنم بعد رو به پدرم کرد و گفت یه دوچرخه هم براش مینویسم روی داروهاش براش بخرید از بس گریه کرده بودم چشام درست نمیدید اما وقتی دیدم دکتر توی نسخه نوشت یک عدد دوچرخه، گردنشو محکم گرفتم صورتشو ماچ کردم فقط یادمه پدرم داد میزد ولش کن پدرسوخته دکترو هم مریض کردی، میدونستم پدرم از چی عصبانی شده اما دیگه برام مهم نبود
دو روز بعد وقتی پدرم عصر از سر کار برگشت شنیدم از تو حیاط داد میزد امیر بیا پایین، مادرم میگفت مریضه نمیتونه پدرم هی اصرار میکرد بگو بیاد پایین کارش دارم، رفتم دیدم وسط حیاط یه ایران دوچرخ نو پارک شده خدا میدونه چطوری از پله ها رفتم پایین اون روز یادم نیست چقدر از ذوق داد زدم و گریه کردم ولی یادمه من آن عصر داغ تابستان خوشحالترین پسر دنیا بودم اما مثل اغلب خوشحالی هام اینم زیاد طول نکشید شب فهمیدم پدرم دوچرخه خودشو که باهاش سرکار میرفت و برمیگشت فروخته تا برای من دوچرخه بخره
پ . ن : داشتم به عصای پدرم نگاه میکردم وقتی فکر میکنم در پادردهای الان پدرم پیاده سر کار رفتن های آن سالها هم نقش دارن چیزی روی قلبم سنگینی میکنه

من غروب را
از پس پنجره ی غبار گرفته نظاره گَرَم
وقتی قبل از بهار پایت شکست
وقتی بعد از بهار تبارت به مویه نشست
بگذار خورشید هم غبار آلود و نا امن غروب کند...
بگذار با خورشید هم قهر کنیم...
تا ابر تیره به حکمرانی خویش در خاکم پایان دهد
بگذار تا در آغاز سپیده مردم هشیارتر برخیزند
تا بر اوج قله های سربلندی، طلوعِ خورشید را
با دستهای گره کرده به هم، جشن گیرند
بگذار آگاهیِ سحر گاهِ فردا...
دست های زنجیر وارِ مقاومت را استحکام بخشد
و مردم ستمدیده را به سوی پیروزی رهنمون گرداند
بسوی رهایی از اسارت و استبداد
بگذار غروبِ امروزِ غبار آلود، مویه کند ...
فردای روشن، سرودِ شادی را خواهیم خواند
و ابرها نا بهنگام نخواهد بارید...

تصور کن
بهشتى در کار نیست

کار آسانى است اگر سعى کنى

...

وهیچ جهنمى آن پایینها وجود ندارد

بالاى سرمان فقط آسمان است
تصور کن همه مردم دنیا
فقط براى امروز زندگى میکردند

تصور کن هیچ کشورى وجود نداشت
تصورش سخت نیست

هیچ چیز براى کشتن یا کشته شدن وجود نداشت
هیچ دینى در کار نبود

تصور کن همه مردم دنیا
در صلح وصفا زندگى میکردند
ممکن است بگویى من یک خیالبافم
اما من یکى نیستم
در آرزوى روزى هستم که تونیز به ما بپیوندى
ودنیاى همه ما یکى شود

تصور کن هیچ مالکیتى وجود نداشت

بعید میدانم بتوانى

حرص وطمع وجود نداشت

والبته گرسنه اى وجود نداشت وانسانها برادر گونه میزیستند

تصور کن تمام مردم دنیا
تمام دنیا را با هم قسمت میکردند

شاید مرا خیالباف بخوانى
ولى من بتنهایى اینطور فکر نمیکنم

در آرزوى روزى هستم که تو نیز به ما بپیوندى

و نمی دانند نور چیست...
سربازان تاریکی

آنها را با هراس رشد داده اند
شوالیه های سیاه...
هراس از هرچه روشنی

سربازان تاریکی
همه جا چون هوا پرحضورند
در مدارس ، دانشگاه ها ، خانه ها
هرجا مردم چشمانشان تنگ شود
نوری تابیده شده
آنگاه ...
چون سگی وحشی می خروشند
آنها دست آموزند
در مقابل جنگ با روشنی
جیره گرفته اند
دست لیسیده اند

هیچ گاه پرسشی ندارند
خود ، پاسخ هر پرسشند
حسین

در برابر "بوف کور" سکوت می کنم ، می ایستم ، افسون می شوم ، می ترسم ، مثل گم شدن در گورستانی متروکه ، ساختمانی با معماری عجیب و غریب ، با دهلیزهای تو در تو ، هزارتوهای پیچ در پیچ ، سرداب های نمور و اشباحی که از هر طرف سرک می کشند ...
پیرمرد خنزرپنزری ، لکاته ، زن اثیری ، قصاب ، رجاله ها ، اشباحی از درون ما ، از دور دست های تاریخ ، تاریخ دیرسال ، سنگین ، بویناک.....قهرمان های بوف کور همین ها هستند .
بوف کور ما را می ترساند ، چون صمیمی است ، دروغ نمی گوید ، حقیقت را باز می تا...باند ، اگر دروغ می گفت ، اگر فریب مان می داد ، ترس و شرم توامان بی معنا بود ، بوف کور مدام هیولای درون مان را ، اشباح درون مان را به ما نشان می دهد ، آینه ای است تمام قد ، رو به روی ما ، رو به روی فرهنگ ما ، با هر نگاه وحشت زده و شرمناک ، تصویری از ما را نشان می دهد، تصویر درون ما را ، ...پیرمرد خنزرپنزری ، لکاته و رجاله ها ...به همین دلیل سکوت می کنیم ، می ترسیم و افسون می شویم .
شخصیت های بوف کور، چربدستانه در هم فرو می روند ، به همدیگر تبدیل می شوند ، اصلن همه یک نفر هستند ، فقط نقاب شان عوض می شود ، فقط لباس عوض می کنند ، شخصیت هایی که در ما حضور دارند ، در من که می نویسم ....
اشباحی که در ما حضور دارند ، در ما زندگی می کنند ، شاید به همین دلیل تکرار شده ایم ...تکرار می شویم ! ، شاید به همین دلیل پیرمرد خنزرپنزری دست از سر ما بر نمی دارد ! ، پیرمردی که بر بلندای شهر می ماند و دست تکان می دهد ، پیرمردی که به گذران تلخ ما پوزخند می زند ...
"بوف کور" جغدی است که بر ویرانه های تاریخ ما نشسته و تلخ می گرید ....

احمد رضا غفاری