بیتا

بیتا دل نوشته های رویایی وخیالی نیست، اندوه و حزن یک مادرست، بیتا عشق مادریست به دختر، دلنوشته ی مادرانه، بیتا وبلاگ مادری دل سوخته وفداکاراست که تمام لحظات زندگی را با خاطرات و یاد دخترش زنده ست و زندگی می کند.

بیتا

بیتا دل نوشته های رویایی وخیالی نیست، اندوه و حزن یک مادرست، بیتا عشق مادریست به دختر، دلنوشته ی مادرانه، بیتا وبلاگ مادری دل سوخته وفداکاراست که تمام لحظات زندگی را با خاطرات و یاد دخترش زنده ست و زندگی می کند.

مثلا زمان به عقب برگردد ..
و من دوباره غزل سرایی چشمانت را ببینم و محو شوم و دلم گرم شود . خونم بجوشد و مثل یک نوجوان , عاشق شوم...
کنار جاده , در قهوه خانه ای توقف کنم تا فقط چند لحظه با عشق, عکسی از تو را که همیشه همراه دارم تماشا کنم و محو تصویر چشمانِ شاعرت شوم .
بی تاب شوم.. دلم تنگ شود .. نگرانت شوم و بخندم به اوضاع دلم ... به خودم نهیب بزنم و وانمود کنم که تقلا میکنم برای غرق نشدن . اما موذیانه لبخندی بزنم و عملا تلاشی نکنم و آگاهانه , فرو بروم در آن حس شیرین و بی آن...که خبر داشته باشی , من را در بر بگیری و دیگر جز تو نبینم و جز آهنگ صدایت نشنوم و ناچار ,تو را نفس بکشم و ..دچارت شوم ...
....
راستش , این را فهمیده ام که زمان دیگر به عقب برنمیگردد . اما من هنوز دچارم .

حالا تو نیستی و من بی تفاوت به تماشای دلی نشسته ام که هر ثانیه , بیهوده خود را تکرار میکند و مثل گوشت قربانی , بر سر هر پاره اش دعواست , اما هنوز دچار است .
میدانم .... گذشته , گذشته است . رفته است . مرده است .
کاش میشد , احساسِ هر لحظه را به همان لحظه سپرد تا با خود ببرد و آنچنان نیستش کند , که خودِ آن لحظه نیست میشود ..

...اینکه میگویند باید در لحظه زندگی کرد , احتمالا مهمل است . مگر میشود دچار بود و در عین حال , در لحظه زندگی کرد ؟ ... فقط به حرف آسان است.
آرش

دست از سرم بردار روزگار...

پیش تر ها بهای دل بستن را پرداخته ام،

از من چه مانده بر جای؟

جز مترسکی با چشمهایی درخشان

و روحی حامل

که تنی را یدک می کشد...

بی خبر می روم

بدون خدا حافظی.

فرصت نمی دهم حتی ذره ای از عطرم را به خاطر بسپاری

حتی برای آخرین نگاه

اینگونه در یادت جاودان می مانم

چه سمفونی
ناموزونی است زندگی
بوی مرگ میدهد
 دالان خسته ی ذهنم

بی صدا از خودم
می گذرم
خاموشم ، خاموش
عادت نکرده ام
نه !
هرگز عادت نکرده ام
من ، فقط تحمل کرده ام

چه میشد گم می شدم ؟
نه !
کنده می شدم از این جهان

از دور دست ها صدایی می آید
 آوازی
 مرا بخود می خواند
 این آواز
 چه هق هق زنانه ای دارد

بند دلم را به..
بند کفش هایش گره زده بودم ،
تا هر کجا رفت..
دلم را با خود ببرد
غافل از اینکه ،...
او با پای برهنه و بی خبر
رفت .......

در سرزمین من در کنار بی عدالتی ، در کنار مثله شدن آزادی و در کنار وهنی که به انسان می رود ، همیشه بازی قهرمان و ضد قهرمان در یک آینه اتفاق افتاده است و لاجرم عمل هر کدام بازتاب عمل آن یکی بوده و در یک نقطه به هم رسیده اند ....دروغ گفته اند ، بزرگ نمایی کرده اند ، هوچی گری کرده اند و لاجرم همه با هم نقش قربانی را بازی کرده اند ....شوربختانه هنوز فرهنگ ما قهرمان های قدیس می سازد ...قدیس های قهرمان ....گلسرخی ، سلطانپور ، حمیداشرف، جزنی، روزبه، ...و هزار نام و عنوان دیگر ....قبول دارم همگی آرمان خواه بودند ، به عدالت دل بسته بودند ....اما این کافی نیست ...نبوده است ...و لاجرم نتیجه ی آن همه مبارزه ، سال پنجاه و هفت میوه ای تلخ و‌جهنمی در دامان مردم پرتاب کرد .....ده ساله بودم یا حتا کمتر که دادگاه گلسرخی را دیدم .....می گفت عدالت را در مکتب مولایش حسین شهید آموخته است....می گفت هابیل نخستین شهید خلق های خاورمیانه است....و می گفت و متناقض می گفت .....اما هنوز اسطوره است و مقدس و قهرمان ....
من هیچگاه نتوانستم با این تناقضات آشکار کنار بیایم و سوال ها ماند و در ذهن من بزرگ شد .... حالا دیگر به هیچ قهرمانی باور ندارم ...آدم زمینی است و دست هایش بوی خاک می دهد و آدم زمینی وقتی تابع می شود ...تابع دین ... ایدیولوژی....باور ....ایده ....آن وقت در هیات قهرمان دروغ خواهد گفت و در هیات قهرمان قربانی خواهد شد.....

احمد رضا غفاری

آدرس قدیمی
 وقتی که بی حوصله میپرسی
 کجایی؟
 بنددلم پاره میشود،
 وبااضطرابی دردآور
 احساسِ گم گشتگی میکنم.
پس به سرگردانی به خویش مینگرم
 وبه زمزمه ای واگویه میکنم
 که همان جا هستم
 آنجا در قلب توام!
عزیزمن:
من هنوز درهمان آدرس قدیمی
 زندگی میکنم،
 همانجایِ همیشگی.

داریوش سلحشور

هیییییس....تو ب جرم دختر بودن محکومی

پدری مهندس رسمی وزارت نفت که نخبه هم هست دختر ۷ساله خودش رو تو آغوشش خفه کرده،!
وقتی ازش پرسیدن چرا اینکارو کردی گفته رفتیم بیرون براش مرغ مینا خریدم ، تو بغلم خفه‌ش کردم، میخواستم دخترم گناه نکنه آزاد و معصوم بره بهشت

دختر بودن جرم بزرگیست! مخصوصا اگر به احتمال اینکه وقتی بزرگ شد از آن دست دختر هایی باشد که به قول بزرگ تر ها سرو گوشش  بجنبد، یا به قول روشنفکرانِ جانِ بابا بخواهد برای دل خودش زندگی کند... آن هم در سرزمینی که زن در آن حکم گُلی را دارد که باید از مهتاب پنهان شود تا نکند  جنابِ ماه بزرگوار عاشقش شود و کارو کاسبی را آن بالا در کهکشان ول کند و ور شیرینش بنشیند و قلوه بگیرد.پس باید با کشتن وخفه کردنش از این معصییت ومصیبت بزرگ جلوگیری کرد ...نام پدر برازنده این بیمار متوهم دینمدار هست ؟

«جمهوری اسلامی «قنبر»...»
چندی پیش آیت الله «سید احمد خاتمی» و اگر اشتباه نکرده باشم، آیت الله «سعیدی» امامان جمعه موقت «تهران» و «قم»، طی سخنان گهرباری علت طمع بیگانگان به کشور ما را نام مونث «ایران» ذکر کرده و خواستار تغییر نام کشور به نامی ولایی و منتقم شدند که تلفظ آن رعشه مرگ به جان دشمنان انداخته و آنها را به ترس و واهمه وادارد.
علی ایحال بنده در درجه نخست این اسامی ولایی، اسلامی را برای میهن عزیزمان پیشنهاد می کنم. «قنبر»، «خدر»، «حیدر»، «صفدر»، «اژدر»، «غفار»، «غضنفر» و... البته دوستان عزیز نباید انتظار داشته باشند که نام «ایران» را با عناوینی نظیر «فریبرز»، «افشین»، «بهنام»، «باربد» و سایر اسامی سانتی مانتال مردانه تعویض بکنیم. چرا که در این صورت مثلا «جمهوری اسلامی قنبر» از «جمهوری اسلامی فریبرز» به مراتب پر طمطراق تر، دهان پر کن تر، آخوند پسندتر و دست آخر رعب آورتر است. چنان چه شاعر نیز می فرماید: "ثواب مسجد و محراب و منبر / امیر مومنان آقای «قنبر»".

مهدی راهدار

خسته ام...
نه! از میدان جنگ نیامده ام...
من
از دوست داشتن ِمردی
که دوستم نداشت
برگشته ا‌م

خسته ام...
و رنجور...

هم آغوش خاوران
 آهای ….، آهای …
همسایه
 در آشیان من توفانی به پاست
 حادثه در راه است
سیل ویرانگر می خواهد صخره هارا
 در نوردد
*
آهای ….، آهای ….
همسایه
 لمیده گان سریر مرمرین سرمایه
 برای سرهایمان
 دارها به پا ساخته اند
 تئاتر مسخره هیئت عفو
 مرگ را به صحنه خواهد آورد
 تا آخرین سکانس خود را
 برای مسخ شدگان قدرت
 نمایش دهد
*
آهای…..،آهای….
همسایه
 اینان درنده گی همپالکی هایشان را
 در سراسر جهان
 یدک می کشند
 وبا تمام تعفن و گندیده گیشان بر ما می تازند
 تا چراغ عشق را خاموش سازند
 رویش را،
 ریشه را ،
 اندیشه را
 تا طول عمری برای
 نوکران تجارت جهانی
 مهیا سازند
*
آهای…..،آهای….
هم آغوش
 در بستر سردخاک خاوران
 سقف نازک مان را شیار می دهند
 تا دانه ای نروید
 ونامی نماند
 وننگ این کشتار از خاک رخت بر بندد
*
آهای …. ، آهای هماغوشان خاوران
 دانه امید در نهال جهان جوانه زده است
 توفان قهر در راه است
 وترکهای گورهای ما
 در قلبهای پر تپش
 فردای سرخ رهائی
 راریشه دوانده است
 آهای …. ، آهای …..
کرگوشان سرمایه
 این آتش کینه خاموش نخواهد شد
 فراموش نخواهد شد

محمود_خلیلی

به خویش رهایم کنید!
مرا به خوبش رهایم کنید:
که کرکسان خانه ی اموات
 به شکرانه یِ تجارتِ بکارتِ مقدس،
 نان خون آلوده ای را
برسرهرچهارراه
 به خیرات نشسته اند.
بخویش رهایم کنید:
براین زمینی
 که دیگر بوی زندگی نمی دهد:
وکوچه ای که در آن
 لاله عباسی هایِ باغچه ی پیرزن
 گذرگاه تنگ وخمارش را،
 دردل گرفتگی معصومانه اشان
 به پژمردگی آراسته اند.
بگذاریدم:
که دختران باغ و ترانه
 زیباترین پیچ و تاب رقص نجیبانه اشان را
 دراجرایِ فرمانِ آیه های آسمانی،
 درروسپی خانه های ملکوتی
 به سوگ نشسته اند.
مرا به خویش رهایم کنید!
تا براین قبرستان مغموم جوانی ها
 سیر گریه کنم.
که مردمان این تالاب
 سلاح و ترانه را
 دربهت لقمه ای نان شبانه
 وا نهاده اند.
ودرمراسم تجارت بی محابای انسان
 بازمانده ی تزریق تعفن را،
-که ویرانه را به منجلاب فروبرده است-
به نشخوار نشسته اند.
مرا به خویش رهایم کنید،
 بگذاریدم :
تا بر قامت فروفتاده ی انسان،
 تا براین ویرانه،
 تا برکودکانِ سرزمینِ وهم:
زار زار بگریم.

داریوش سلحشور

در جدال با فراموشی ، یاد و خاطره جاندادگان قتل های زنجیره ای را گرامی بداریم .

نا گاه رگبار
شاخه ها را شکست
میوه ها را انداخت
و ما پیر شدیم
از وهمی کهن
که با پاییز آمد .
ناگاه رگبار
گل ها را پراکند
پرنده گان را از آسمان
تو را از ما گرفت .
پاییز بود
پاییزِ سالِ هزار وُ سی صد وُ هفتاد وُ هفت
محمد مختاری
شاعری که تمام باران ها را گریسته بود
رفت تا از آن سوی چهره ی باد
چراغی بیافروزد
در آمد وشد این روز های رنگینِ لرزان
در رگبارهای بی امانِ پاییزی .

عیدی نعمتی

اورامانات منطقه ای است نسبتا وسیع در دل کوهستان های کردستان . در غرب کردستان و هم مرز با کشور عراق . با کوه هایی بلند ، زندگی در دره های پر آب و سرسبز این منطقه جریان دارد.مسیری که از اورامان تخت و گردنه ته ته و نوسود می گذرد و به پاوه می رسد . پهنه ی زیبای دریاچه دربندی خان کردستان عراق و شهر حلبچه هیروشیمای کردستان را به راحتی می شود دید.درمسیر سفر از شهر هه ورامان تخت و نودشه – بیساران – رزاب -– دزلی – درکی بلبر ٰ-سلین – ژیوار – هجیج – هانه گرمله عبور می کنیم
ماشین از پیچ های اورامان به بالا می رود ومن غرق در زیبایی های طبیعت بی نظیر این منطقه وخوشحالم که این سفر را شروع کرده ام .راننده پسری به نام علی ویژگی های نقطه به نقطه این دیار زیبا را با توضیحاتش برایمان بازگو می کند .به گردنه ته ته می رسیم ،علی می ایستد وما پیاده می شویم ..حلبچه دیده می شود به یکباره نفسم بند می آید صدای سرفه‌های خشک و خس خس نفس‌های خسته مردم بی گناه این شهر را حس می کنم و افرادی را که ماسک به صورت و کپسول اکسیژن به دوش در خیابان راه می‌روند را به تصویر می کشم و از سکوت ناعادلانه مدعیان حقوق بشر قلبم به درد می آید با صدای علی که می گوید کولبر.کولبر .....به خودم می آیم ..حدود سی یا چهل نفر با کوله های بار در لابلای پرپیچ وخم کوه ها به آرامی حرکت می کنند.و از پیچ های خطرناک عبور می کنند لحظه ای می اندیشم کولبر کیست ؟ مردی یا زنی که همه بار زندگی را بر دوش‌های نحیفش می‌گذارد و به پای جان، در طلب نان می‌ایستد. کولبری شغل نیست، کولبری تن دادن به مرگ اجباری جهت تامین معاش خانواده ای است که راهی دیگر برای زنده ماندن ندارد، تنها راه موجود قربانی نمودن سرپرست خانواده برای چند روز زندگی بیشتر دیگر اهالی خانواده است. فرد کولبر می داند و مطمئن است که دیری نخواهد پایید، جانش را از دست می دهد. کولبری، فروختن زندگی امروز برای لقمه نان فردای خانواده است ،،کولبران دورتر ودورتر می شوند وصدای شلیک گلوله ای در کوهستان می پیچد ومزدوران لباس شخصی به دنبال کولبران از هر طرف در لابلای سنگ ها کمین می گیرند وماشین های گشت پاسگاه هم تمام جاده را قرق می کنند و متاسفانه ما را از محل دور می کنند به اکراه بعداز جروبحث با مامور مجبور به ترک محل می شویم حال و روز خوبی ندارم به کولبری فکر می کنم که شاید دیگر به خانه برنگردد و..........شب هنگام دوباره به محل برمی گردیم دو تن از کولبران را سوار ماشین می کنیم ومن شروع می کنم ومی پرسم چه اتفاقی افتاد ؟ و جوانی بیست وسه ساله با بغض اینگونه تعریف می کند این زندگی نیست که ما می کنیم، اجباری است که باید تحمل کنیم و جانمان را در کف دست برای بدست آوردن تکه نانی بگذاریم اولین‌بار در هفده سالگی ‌به کولبری رفتم پدرم کولبر بود. وضعیت اقتصادی‌مان چندان تعریفی نداشت. فقر و فلاکت بیداد ‌می‌کرد. از بی‌پولی به کولبری رفتم. هم درس ‌می‌خواندم و هم کار ‌می‌کردم.وقتی پدرم روی مین رفت ویک پایش را از دست داد خانه نشین شد و من مجبور شدم ترک تحصیل کنم وبرای لقمه ای نان به کوه بزنم .. دوستش جوانتر وکم وسن وسال است نامش فاروق است و می گوید یک سال است که کولبری می‌کنم؛ کولبری می‌کنم تا نان در بیاورم، کولبری می‌کنم تا دوام بیاورم؛ می‌گوید پیدا کردن یک لقمه نان برای کولبر مستاصل و از همه جا رانده کابوس است که آن را هم نمی گذارند هر لحظه منتظر ماموران هستیم ویا گلوله ای از تفنگ ماموری که کمین کرده وبعد ادامه می دهد امروز ماموران بار ما را گرفتند وکتکمان زدند وتهدید کردند .من در جواب حرفی نداشتم فقط به این جمله اکتفا کردم مرا جز شرم برسفرەی خالی شما چیزی نیست کردستان راچنان قطعه قطعه و پاره پاره کردند که هرگز نتوانستید برسفرەهای نفتی میهن با شکم سیر بخوابید و وووووووووو....فردای آن روز با خبر شدیم یک ماشین ده تن بارهای گرفته شده را از پاسگاه مرزی به مقصد نامعلومی بارگیری کرده و......
این داستان زندگی مردمی است که هر روز در نوار مرزی ایران تکرار می‌شود، دوباره و دوباره. سایه مرگ گام به گام در تعقیب مردمان این سرزمین است؛ همین مردمان اما به غفلتی یا لغزشی، یا جان از کف می‌دهند یا یک قطعه از تن خود را؛ معلول می‌شوند و سربار. آنان سالیان درازی است که گذشته‌اند از مرز جان. اینجا مردمان را نمی‌توان به جوان و پیر تشخیص داد. چهره‌ها خسته است و تکیده. زن و کودک، مرد جوان و کهنسال، کمرها خمیده است. امروز قصه ما همان داستان تکراری «کولبر»هاست...قصه جدال جان با نان ..........

به کردستان که می‌رسی، این سیروان و اورامانات است که نغمه خوان ورودت را خوشامد می‌گوید واین مردم خونگرم هستند که با لبخندی تمام وجودت را لبریز از خوشحالی وخوشبختی می کنند ..دلت می‌خواهد در جاده زیبا و کوهستانی ژالانه پرواز کنی. مانند پروانۀ کوچک نرم و چابک …بر بالهای سپیدمهربانی .با پرنده ها حرف بزنی با گلها بخندی و لاله ها را نوازش کنی..... خانه ها به شکم کوه سنجاق شده اند، طوری که بام خانه ی زیرین، حیاط خانه ی فوقانی ست.صدای شر شر عبور آب در همه جای اورامان به گوش می رسد.کنار ورودی بیشتر خانه هاگلدان های گل دیده می شود که در اغلب آنها گل های ژاله کاشته اند.در یکی از روستاهای منطقه اورامان و در مرز استان کرمانشاه، روستایی به نام بل ... در کنار این روستا، در جاده ای که به"کوسه هجیج" منتهی میشود، آب با فشار زیاد و حجم بسیار از شکاف کوهی بیرون می ریزد و عظمت و شکوه طبیعت را جلوه گر می سازد. من و خواهرم و علی آقا راننده ی ما در گوشه گوشه جاده های پرپیچ وخم می ایستیم و از مناظر زیبا لذت می بریم هوا گرم است ولی طبیعت زیبا آنچنان ما را مجذوب خود کرده که سختی راه وگرمای هوا نمی تواند مانع این سفر بشود.طنین نوای آهنگ کردی در کوه های سر به فلک کشیده تپش قلبم را تندتر می کند طبیعت بکر وجاده ی پرفراز ونشیب گردنه ی ژلانه ..رمه گوسفندان وبزها چوپان ویک چوبدستی و سگ وفادارش و ..........سربالایی ها را به زور بالا میرویم کنار جاده دو نفر به انتظار ماشین ایستاده اند ..سوارشان می کنیم ..پدر وپسری هستند که به روستای هجیج می روند برای مولودی خوانی ..پدر می گوید در خانواده ضعیفی بدنیا آمدم ونتوانستم درس بخوانم شغل مشخصی ندارم .گاهی کولبری می کنم وگاهی در مراسم های مذهبی دف زنی می کنم ..چیزی مثل گرد یک اندوه، مثل پرده ای ململین نگاه هایشان را پوشانده. می پرسم پسرت کلاس چندم است ؟پدر می گوید :ترک تحصیل کرده ..چیزی از بالای سینه ام پایین می افتد. خشکم می زند و من و خواهرم شروع به نصیحت کردن پسر میکنیم و او از شیشه ماشین به آسمان خیره می شود لب های ترک خورده اش آهسته چیزی را زمزمه می کند که خودش هم نمی فهمد چه می گوید ..وپدر اینگونه می گوید ..وقتی غم و مشکلات می آیند زیر و بم‌ات را میجود،طاقت آوردن سخت است.. اینکه بخواهی سم‌اش را از تنت بیرون کنی و نشود سخت است... اما سخت تر تکرار است؛ تکرار دردی آشنا... بیکاری ،نداری ..که تو را محکوم به تماشا کرده.. تماشای اینکه آینده پسرت هم مثل خودت باشد ..وادامه می دهد ما اینجاییم. روی خشت خشت این خاک حق داریم..ولی از این بهشت سر به فلک کشیده فقط حرمان وتنگدستی نصیب ما می شود ..من پیشنهاد می کنم هزینه تحصیل پسرت با من .و وعده و وعیدهای زیادی که بلکه پسرک را راضی کنم که ادمه تحصیل بدهد و پا در جای پای پدرش نگذارد .....نیم ساعتی به بحث وگفتگو ی بی نتیجه می گذرد ولی من کوتاه نمی آیم ......به مقصد می رسیم به علی آقا می گویم :شماره تلفن بگیرد وبا من در تماس باشد ..بعد چند لحظه صحبت درگوشی علی آقا به ماشین بر میگردد و می گوید :پسرک زن می خواهد وبخاطر این ترک تحصیل کرده ...نمی دانم بخندم یا گریه کنم ..پسری سیزده ساله با پدری حدود سی ساله ...
نتوانسته ام تمام حس درونی وقلبی ام را کلمه و واژه کنم، تایپ کنم روی کیبرد بریزم. فقط می دانم .زندگی در جای جای کردستان بسیار سخت است .همه مظلومند وغمگین وبی صدا به خاطر غرور و عزتشان دم بر نمی آورند ولی چشم ها یشان همه چیز را لو میدهند آنها آرام و رام عاشق میشوند. آرام و رام دل میکنند آرام و رام مبارزه می کنند.. آرام و رام خوشحال می شوند.. و آرام و رام می جنگند با تمام نابرابری ها ...اما، چه کسی از حس شان باخبر است؟بر روی طراوت گلبرگها قطره ای سنگین بی عدالتی موجود در این بهشت زیبا رابه آشوب می کشد...

.

ین روزها همه جا صحبت از پرستوهاست
 همانها که با سیاست ، دل از سیّاسان میربایند و در کاخ دولتمردان لانه میکنند !
همانها که مزد میگیرند تا عشق را لگدمال کنند !
همانها که مقام زن را تا اسفل السافلین تنزل میدهند
 میگویند کار ، کار پرستوهاست !
اما کدام پرستو ؟؟
 پرستو که پست نیست !
پرستو که پول پرست نیست !
پرستو دل میکند و میرود اما مزدوری نمیکند .
شاید هم کار جغد یا که خفاش و کلاغ و کرکس است .
اما کدام ماده جغد ؟ کدام خفاش ماده ؟
 یا کدام کرکس و کلاغ با جفت خود چنین میکند؟؟
 پرنده حرمت جفت نگهمیدارد
 اغوا و دسیسه ، کار حوّاست
 توجیه وسیله برای هدف ، میراث ماکیاول است
 پرستوی پاک سیرت را بدنام نکنید

دکتر مهدی فنانی

به آسمان شک می کند
دست روی غبار ستاره ها می کشد
نام آخرین معشوقه اش را
در گوش ماه می خواند
نام زنی که تمام این سال ها
قلبی زخمی را
با خودش همه جا برده است

ردای شیطان را می پوشد
سیبی سرخ
در دستان حوا می گذارد
تا آدم با تیر و کمانش
راهی بیابان های زمین شود

درهای بهشت را می بندد
می گوید
بهشت به ظلمات باز می شود
به خون
به اندوهی بی نام
به پرهیب خدایان
و خدایان مرگ را ساده می کنند
 مثل یک اتفاق ساده
ساده مثل دروغی کودکانه
که در خواب هم اتفاق می افتد
مثل تردید اشیا
در سایه - روشن غروب
شکل خیالی سرگردان
که تمام روز
لا به لای کلمات و اشیا پرسه می زند
مثل پرتاب شدن در فیلمی قدیمی
فیلمی سیاه و سفید
که هیولایی هزار دست
هزار دهان
از آن بیرون می آید
همه چیز را به درون می کشد
و یک نفر که شبیه هیچ کس نیست
و یک نفر که شبیه آدم نمی شود
تاریکی را
در ته  یک گرداب می چرخاند
گردابی از کلمات غبار گرفته
از سایه ها و اشباح
از تیرهایی که به سمت ناگهان رها می شوند
به سمت یک اتفاق
یک اتفاق ساده...

و شک می کند
به اتفاقات ساده
به کلمات غبار گرفته
به مرگ که در کوچه ها جاری ست
به آسمان
به زمین و ماه و ستاره
به آدم که تیر و کمانش را
آویزان نمی کند
و به زنانی دلتنگ
که قلب هایی خون چکان را
هر شب
با خودشان به بستر می برند .

احمد رضا غفاری

مارش می نوازد...
مرثیه سرایان مرثیه می خوانند


با وعده های دلفریب
نان و برق و آب مجانی
در گذر زمان
 کودکان خسته
بی رمق افتاده بر خاک
در جستجوی نان
فریادهای عاصی
مظلومیت را فریاد می کشند ..
به وسعت عالم
 اندوه در صدایشان  اوج می گیرد
باشانه های خسته...
زمان را به خونخواهی می خوانند
تاریخ را مرور می کنند
حدیث تلخ سفره های خالی را
در زیر سایه سیاه گنبد طلایی
به گوش جهان می خوانند

غزل

خفته بر معبری
با کوله باری تهی،
همه هستی اش
کلام کوتاه مهربانی بود.
می اندیشید :
نان را شعاری است
که جنگاوران خیابانی
به روز ً آزادی ً
تقسیم اش میکنند!
و کوله بی بار نخ نمایش را
بدین امید :
با خویش میکشید
تا روز تقسیم ً نانً
به چهار گوشه ی جهان!
خفته بر معبری
با کوله باری تهی،
همه هستی اش
 کلام مهربانی است!

داریوش سلحشور

دختر زیبای این خاک
رقص توباران عشق است
برقص تا آتشگاه دلم عاشقانه گرم باشد
دختر زیبای این خاک
رقص تو گریان کننده ی ابر است برای این خاک تشنه
ابر
باد
و شکوفه
از رقص تو به وجد می آیند
سرنا و دهلش با من
طلب مهر و بارانش با تو
در میانه ی پر از قهر و تلخی
پر از ظلم و نامردی
بازی چوپی وار با تو
برقص تا برقصیم..