بیتا

بیتا دل نوشته های رویایی وخیالی نیست، اندوه و حزن یک مادرست، بیتا عشق مادریست به دختر، دلنوشته ی مادرانه، بیتا وبلاگ مادری دل سوخته وفداکاراست که تمام لحظات زندگی را با خاطرات و یاد دخترش زنده ست و زندگی می کند.

بیتا

بیتا دل نوشته های رویایی وخیالی نیست، اندوه و حزن یک مادرست، بیتا عشق مادریست به دختر، دلنوشته ی مادرانه، بیتا وبلاگ مادری دل سوخته وفداکاراست که تمام لحظات زندگی را با خاطرات و یاد دخترش زنده ست و زندگی می کند.

بترسیدازصبرهایی که سر خواهند آمد.


آن روز دور نیست




نگاهی به جغرافیای زادگاهم بیانداز...

دور تا دور  پر از تپه 
 انباشت سرمایه 
 مزدوران خشمگین
کارگر ها بسیار
در تب و خستگى کار
زخمی از
 جنسِ گمشدن و ربوده شدن
کوله بار زندگی بر دوش 
 در مسیر قدم هایشان
 پینه هایی که کاشته اند
 لابه لای انگشت هایشان
ضرباهنگ فریادشان
بر تریبون دنیا 
تا حلقِ زمین
 نواخته می شود 
راه طولانی است 
وزخمیان خسته بیدار
چه کسی بر سر تپه ها 
 خواهد گریست!




ردای فقر بر تن

کودکان سرزمین شب 

سر انگشتان کوچکت 
کدام رویا را 
نشانه گرفت 
در چهار راه گرسنگی 
چشمانت در قاب کدام 
آرزوی ملیح 
درویترین های رنگی 
بی رنگ شد 
غرورت را
پشت کدام چراغ قرمز 
بر باد دادی 

بوی لاشه ی فقر می آید 
دست های التماس دختری 
 خط سیاه زندگی را 
می رقصد 

چه بیرحم می نوازد دست چپاولگر فقر 
بر خرمن گیسوی دختر گل‌فروش
عمریست ما خواب مانده ایم




بیا امروز را به بهانه ی تولدت خیال کنیم 

خیال کنیم سهممان از عشق رسیدن است 
مثلا عصر زمستان است 
تو چای  بنوشی ومن قند در دلم آب شود 
کلمه خودت را بپوشان سرما نخوری را مدام تکرار  کنی 
ومن تمام زندگی رادرآغوش بگیرم 
دستانم را سفت بگیری 
و من بدانم  هوای دلم را داری
تو سرما را بهانه کنی ومرا درآغوش بگیری 
و من برای تو شعر بگویم  
برای چشمانت 
برای دستانت 
برای صدایت 
تو بگویی تا ته ته عمر هستی 
ومن بگویم ما از ان عشق ها یی هستیم 
که هر دو یا سه قرن یکبار اتفاق می افتد

 
تولدت مبارک





امیدرا می کارم

عشق جوانه می زند
چشمهایم پاورچین، پاورچین
تا آغوش خورشید بدرقه ات می کند
خورشید سر بر می آورد
از گوشه ی لبخند هایت.
قلم می رقصد
خنده به لب های غزل می کشد
تو زاده می شوی
خوش امدی ..

 


دلتنگی
تصویر زنی است خسته
که خورشید  ،
از حاشیه ی چشمانش 
غروب کرده است...


  زن بودن اندوه می آورد... اندوهی که حرکاتت را کند می کند... خنده هایت را کمرنگ می کند و نوشتنت را غم انگیز.



هرگزازیادم نخواهی رفت پدر. .... بعداز رفتنت تمام مهربانیهای بی منتت برای همیشه تمام شدند.بعد از رفتنت رسم نوازش در غمی خاکستری گم شدمن ماندم وکوهی از غم بی پدری وباز هم بی پدری ...............


امشب در تاریکی محض اتاق با بی اعتنایی به عقربه های ساعتی که همچنان در حال گذر است ...به بی وفایی دنیا می اندیشم..زندگی ادامه دارد...فقط می گذرد .عادت کرده ام، دفتر خاطرات گذشته های خوبمان را ورق بزنم عکسهای یادگاریمان را تماشا کنم عکسهایی که هر کدام یادآور روزی از روزهای روزگارم است!..در خانه بی هدف پرسه بزنم و بنشینم و داستانهای کسانی را مرور کنم که روزی جزیی از وجودم بودند ..پدر ..پدر بزرگ .مادربزرگ ...عمو ..دایی .خاله .پسر خاله ودخترخاله وپسرعمو و...دخترم وباز هم دخترم .دوستم ویاورم و.والان هیچکدام نیستند عادت کرده ام...همین جوری...ناباور بمانم ...به راستی چه تلخ و عجیب است این گردش نامیزانِ روزگار ما را از کجا به کجا کشاند..چه خاطره ها که داشتیم...چه روزهایی که گذراندیم بی دغدغه ، بدون ماتم و اندوه...چه لحظه هایی که سرشار از زندگی بودیم و عشق... چه لحظه ها که می گفتیم از آروزها و روشنایی آینده ، حتی...حتی آن لحظه هایی که سر به سر واژه های بی قافیه ی زندگی می گذاشتیم... آن روزها را نمی شود معنا کرد، نمی توان از یاد برد.....اما اینک مدتهاست که هر کدام از ما در خانه هایمان تنها شدیم...فقدان آنها فقدان زندگیست ..فقدان هواست ، فقدان......
..پدر رفت چند سال پیش امروز سالگردش بود ..چند روز دیگر سالگر دیگری است ودوباره ودوباره فقط تداعی خاطرات تلخ ....
بیمارستان....صدای شیون و فغان...
زنان سفید پوش...عملیات احیاء...شوک...شوک...شوک...
آی سی یو...کُما...کُما...و...مرگ
ومن عادت کرده ام...همین جوری...ناباور بمانم



ورق های سفید این دفتر

 سراسر،شعرهایی است که برای توسوده ام
 نامه هایی است
 که به تونوشته ام،
 شب هایی است
 که باترانه های تو به صبح رسانده ام.
ورق های سفید این دفتر
 پر از ازدحام لب های تواند
 ازلمس دستانت
 ازشب هایی که بی هیچ سخنی 
 نفس هایمان طعم اساطیری سیب میگرفت.
ورق های سفید این دفتر
 همیشه سفید خواهند ماند
 زیرا که ما
 دقیق ترین تعبیر ممنوعه بوده ایم.



قصد کردم  پری افسونگر قصه هایت شوم  

می خواستم تو را به آتش بکشم 
 شعله ور کنم .. خاکستر کنم 
تو جرعه جرعه عشق طلبیدی 
من سبو سبو به کامت سر ریز شدم 
هراسان دل  باختم 
 تا نفس داشتم
دویدم و دویدم و دویدم 
تا نگاهم را به نگاهت برسانم
اما نشد به یکباره بریدی 
عشق از ما روی برگرداند
 قرار شد کنار قلبهای چروک خورده مان
 جوانی کنیم 
که نشد
هم پیمان شدیم 
تا لمس بی واسطه ی آفتابی ترین تن 
که نشد و باز هم نشد 
به گمانت به همین سادگی دل دادم؟
 باید باور کنم نبودنت را
باید باور کنم نتوانستنت را
باید.. باید.. باید
تمام نبایدها را باور کنم
 در ناباوری چشمانم
اما نمی‌توانم
می بینی ... ؟ 
قلبی غریب که غریبانه 
ناگزیر و به اکراه تقدیر می تپد..



می لرزم 

 در آینه ی خاطراتم پیر می شوم 
تصویری غبارگرفته در قابی  کهنه 
از دل دادگی های بچه گانه
دخترکی در درون من
 به هق هقی غریب می گرید 
 اشکهایش شبیه
 کابوسهای من است
روی رؤیاهایم
 برف، سنگین می بارد
آدم برفی ها
پا به پای غزل ها
اشک می ریزند
روی تک تک نیمکت های کلاس
پشت بغض ها
دلخوشی هایم را
جا گذاشتم
آنگاه که 
در گوش بی وفایی 
از تو می گفتند..



من مادرم، نشسته بر جایگاه بی‌کسی صدها هزار مادر دردآلود این سرزمین. من مادرم، مادری که از چند دهه خون‌بازی شما خسته است. من خسته‌ام از این همه کشتار جوانهایمان ، از ربودن  ،از زندانی کردن ،از شکنجه ،تعرض ،تجاوز  و خشونت‌های بی‌پایان‌تان. من مادرم، همانی که روزها بار تلخ بی‌رحمی‌تان را به دوش خسته اش می‌کشد  و شب‌ها در میان درد و اندوه بزرگش ضجه می زند هر جوانی که می‌میرد، تمام مادران داغ‌دار می‌شوند. با کشته شدن هر فرزند، همه‌ی مادران عزادار می‌شوند، همه‌ی مادران سیاه پوش می‌شوند و همه‌ی مادران می‌میرند. هر فرزند مادری دارد و هر مادر قلبی برای مکدرشدن و جگری برای داغ‌دار شدن........

"مادربودن" 

شبیه هیچ قصه ای نیست
بگذارید مادران به روی شما لبخند بزنند

نه به اعدام 

ژاله صبحدم خبر از کوچ دارد 

باد ولگردی زوزه کشان جار می زند 
تابوت های سرخ را بیآرایید 
گورهای غریب دهان باز کرده 

روله روله 
اوما اوما 
مادری آن را سروده است
که نمی داند شعر چیست
سنگینی سکوت را به مسلخ می برد 
آرام زمزمه می کند 
بخواب که من با صدای اشک هایم 
برایت لالایی می خوانم
پا به پای لالایی 
اشک می ریزد
شانه هایش می لرزد
وداعی تلخ با امید ها 

لالایی مرگ 
روله روله 
اوما اوما
گلوله 
دار .....

پچ پچ میکنند 

مردان مرتجع 
با مغزهای پوسیده 
کشتن دختران   " زندان و قصاص ندارد"
دستان به خون آلوده
 بر نعش دختران 
می رقصند 
ما درد را به گوشه‌ی تقویم
 تکرار می‌کنیم
وقتی‌ که‌ پدر
بر نسل‌ رنج‌ ، دار مرگ‌ می بافد 
تقویم از شرم پاره می‌شود
وقت سخن گذشته
بوییده‌ایم خون را
فریاد بر لب‌ آورده ایم
«ما راه خود را یافته‌ایم»
سلطه استبداد را
‌ سایه مرگ را 
 می شکنیم
صبح رستاخیز 
 شام مرگ دژخیمان‌ را
با  فریاد  آزادی
به پیش می‌رویم.

زینا.بیتا

غم نان تمامی ندارد 

در این شهر بی نان 
کسی کشته شد 
آن یکی گم‌گشته است
آن‌چه بر جای مانده است 
کارفرمای حاکم است

پسر به یاری پدر 
تمام قد 
روبه‌روی ظلم می‌ایستد
می‌نویسد 
بابا نان ندارد 
هفت‌تپه را بخش می‌کند 
در خاطرش دستان زیاد 
سفره های خالی 
نان نان نان 
زخم پسر با خون آمیخت 
در دفتر مشق خویش  
جرعه جرعه 
نجوا می کند 
فرزند کارگران‌ایم،
 کنارشان می‌مانیم...

«زینا بیتا»

تصویر: فرزند یکی از کارگران اعتصابی هفت‌تپه



پاییز .زمستان 

بهار وتابستان های زیادی 
گذشت 
 پیر شدم و هنوز پشت در بسته ام ، 
در بسته ،
 دری که تو روزی بر من گشودی
و مرا غرق خود ساختی
و زمانی دیگر 
آن را بستی
هنوز منتظرم 
هیچ چیز عوض نشده 
 هنوز همانم.همان....
پشت در بسته ات ایستاده ام

شاید روزی ،

یک روزی برایت بگویم ؛
نبودنت با من چه کرده است ؟
...
من فقط " کمی پاهایم زخمی " بود .

سکوت آواز روزهاییست که بی تو می گذرند

من که چیز زیادی نخواستم

کمی تو
برای دلم.
فقط همین