بیتا

بیتا دل نوشته های رویایی وخیالی نیست، اندوه و حزن یک مادرست، بیتا عشق مادریست به دختر، دلنوشته ی مادرانه، بیتا وبلاگ مادری دل سوخته وفداکاراست که تمام لحظات زندگی را با خاطرات و یاد دخترش زنده ست و زندگی می کند.

بیتا

بیتا دل نوشته های رویایی وخیالی نیست، اندوه و حزن یک مادرست، بیتا عشق مادریست به دختر، دلنوشته ی مادرانه، بیتا وبلاگ مادری دل سوخته وفداکاراست که تمام لحظات زندگی را با خاطرات و یاد دخترش زنده ست و زندگی می کند.

اورامانات منطقه ای است نسبتا وسیع در دل کوهستان های کردستان . در غرب کردستان و هم مرز با کشور عراق . با کوه هایی بلند ، زندگی در دره های پر آب و سرسبز این منطقه جریان دارد.مسیری که از اورامان تخت و گردنه ته ته و نوسود می گذرد و به پاوه می رسد . پهنه ی زیبای دریاچه دربندی خان کردستان عراق و شهر حلبچه هیروشیمای کردستان را به راحتی می شود دید.درمسیر سفر از شهر هه ورامان تخت و نودشه – بیساران – رزاب -– دزلی – درکی بلبر ٰ-سلین – ژیوار – هجیج – هانه گرمله عبور می کنیم 

ماشین از پیچ های اورامان به بالا می رود ومن غرق در زیبایی های طبیعت بی نظیر این منطقه وخوشحالم که این سفر را شروع کرده ام .راننده پسری به نام علی ویژگی های نقطه به نقطه این دیار زیبا را با توضیحاتش برایمان بازگو می کند .به گردنه ته ته می رسیم ،علی می ایستد وما پیاده می شویم ..حلبچه دیده می شود به یکباره نفسم بند می آید صدای سرفه‌های خشک و خس خس نفس‌های خسته مردم بی گناه این شهر را حس می کنم و افرادی را که ماسک به صورت و کپسول اکسیژن به دوش در خیابان راه می‌روند را به تصویر می کشم و از سکوت ناعادلانه مدعیان حقوق بشر قلبم به درد می آید با صدای علی که می گوید کولبر.کولبر .....به خودم می آیم ..حدود سی یا چهل نفر با کوله های بار در لابلای پرپیچ وخم کوه ها به آرامی حرکت می کنند.و از پیچ های خطرناک عبور می کنند لحظه ای می اندیشم کولبر کیست ؟ مردی یا زنی که همه بار زندگی را بر دوش‌های نحیفش می‌گذارد و به پای جان، در طلب نان می‌ایستد. کولبری شغل نیست، کولبری تن دادن به مرگ اجباری جهت تامین معاش خانواده ای است که راهی دیگر برای زنده ماندن ندارد، تنها راه موجود قربانی نمودن سرپرست خانواده برای چند روز زندگی بیشتر دیگر اهالی خانواده است. فرد کولبر می داند و مطمئن است که دیری نخواهد پایید، جانش را از دست می دهد. کولبری، فروختن زندگی امروز برای لقمه نان فردای خانواده است ،،کولبران دورتر ودورتر می شوند وصدای شلیک گلوله ای در کوهستان می پیچد ومزدوران لباس شخصی به دنبال کولبران از هر طرف در لابلای سنگ ها کمین می گیرند وماشین های گشت پاسگاه هم تمام جاده را قرق می کنند و متاسفانه ما را از محل دور می کنند به اکراه بعداز جروبحث با مامور مجبور به ترک محل می شویم حال و روز خوبی ندارم به کولبری فکر می کنم که شاید دیگر به خانه برنگردد و..........شب هنگام دوباره به محل برمی گردیم دو تن از کولبران را سوار ماشین می کنیم ومن شروع می کنم ومی پرسم چه اتفاقی افتاد ؟ و جوانی بیست وسه ساله با بغض اینگونه تعریف می کند این زندگی نیست که ما می کنیم، اجباری است که باید تحمل کنیم و جانمان را در کف دست برای بدست آوردن تکه نانی بگذاریم اولین‌بار در هفده سالگی ‌به کولبری رفتم پدرم کولبر بود. وضعیت اقتصادی‌مان چندان تعریفی نداشت. فقر و فلاکت بیداد ‌می‌کرد. از بی‌پولی به کولبری رفتم. هم درس ‌می‌خواندم و هم کار ‌می‌کردم.وقتی پدرم روی مین رفت ویک پایش را از دست داد خانه نشین شد و من مجبور شدم ترک تحصیل کنم وبرای لقمه ای نان به کوه بزنم .. دوستش جوانتر وکم وسن وسال است نامش فاروق است و می گوید یک سال است که کولبری می‌کنم؛ کولبری می‌کنم تا نان در بیاورم، کولبری می‌کنم تا دوام بیاورم؛ می‌گوید پیدا کردن یک لقمه نان برای کولبر مستاصل و از همه جا رانده کابوس است که آن را هم نمی گذارند هر لحظه منتظر ماموران هستیم ویا گلوله ای از تفنگ ماموری که کمین کرده وبعد ادامه می دهد امروز ماموران بار ما را گرفتند وکتکمان زدند وتهدید کردند .من در جواب حرفی نداشتم فقط به این جمله اکتفا کردم مرا جز شرم برسفرەی خالی شما چیزی نیست کردستان راچنان قطعه قطعه و پاره پاره کردند که هرگز نتوانستید برسفرەهای نفتی میهن با شکم سیر بخوابید و وووووووووو....فردای آن روز با خبر شدیم یک ماشین ده تن بارهای گرفته شده را از پاسگاه مرزی به مقصد نامعلومی بارگیری کرده و......
این داستان زندگی مردمی است که هر روز در نوار مرزی ایران تکرار می‌شود، دوباره و دوباره. سایه مرگ گام به گام در تعقیب مردمان این سرزمین است؛ همین مردمان اما به غفلتی یا لغزشی، یا جان از کف می‌دهند یا یک قطعه از تن خود را؛ معلول می‌شوند و سربار. آنان سالیان درازی است که گذشته‌اند از مرز جان. اینجا مردمان را نمی‌توان به جوان و پیر تشخیص داد. چهره‌ها خسته است و تکیده. زن و کودک، مرد جوان و کهنسال، کمرها خمیده است. امروز قصه ما همان داستان تکراری «کولبر»هاست...قصه جدال جان با نان .....

اامروز  برای من روز دیگری است 

این بغض کهنسال دلم 
نرم نرمک
از پیچک زندگی  بالا میرود  
دلم می خواهد 
دامن گل داری بپوشم 
تا جهانی عاشق شود 
آخ از آن النگوهای جرینگ وجرینگ 
کفش های پاشنه بلند 
تق تق تق ...
من لاک هایم را دوست دارم 
ناخن به ناخن 
رنگین کمانی می شوند 
به رنگ عشق
صدای شادی ام
پر کند گوش تمامی شهر را
مشتی  شعر بر دارم
 بپاشم روی تمام لبخندها
.صدای شمعدانی ها را
 با حوصله تر گوش کنم
زمزمه شاپرک ها مستم کند 
پنجره رویا را باز کنم 
رو به خانه پدری
 به مادرم  بسپارم 
ریسه ای از  شب بو ها 
روی موهای بافته شده ام 
آویزان کند 
رها باشم رها 
رها در آسمان تبسم
مثل نسیمی  لای گندم  زار 
 
 تمام روز با  غزل برقصم 
فقط برای خودم باشد 
بگذارهمه  بگویند دلش خوش است

امروزخیال بر شانه ام می نشیند 
و بی درنگ بلند می شود 
 می نشیند 
بلند میشود 
بی آنکه این کلاف سردرگم 
مجالی دهد 
از زنانگی چیزی ببافم...

نامش چه بود ؟

فاطمه ؟
رومینا ..
چه فرقی می کند 
ناموس های مقتول 
فرسوده از این ستیز 
با بغض‌های ورم‌کرده
خنده‏  روی سینه‏ شان  مانده بود
مردان قبیله 
با دشنه های آخته
تابوت های خونین 
سری را بر دوش می کشند 
انا لله ......
چقدر سایه ها
بی عاطفه راه می روند
دل آسمان
برای دختران ناموس  گرفته است

در زیر سقف سرزمینم

آرزوهایی جوانه می زنند
در کوچه های بی کسی
کودکان هم پیر شده اند.
در غروب غم انگیر
صدایی بگوش می رسد
کودکم
قدمهایت را محکم تر بردار
 تو ماننددخورشید
بر تاریکی غلبه می کنی
با آرزوهایت
کوچک وبزرگ
دستهای پر
سفره ی رنگین
فردا
طلوع آفتاب...
آرزوهای تو

کودک برهنه بود 

بااندام نحیفش
کودک گرسنه بود
با دستان خالی اش
با نگاه هراسان ملتهبش
زان سو
شراب بودو رقص
باچهره ی داغ شهوت
ومادر با تن نمناکش
فقر می فروخت
وما 
با دروغ بزرگ
سرنوشت به باد دادیم
آه ...
زمین سرد است
سرد...

پشت حصار خستگی مانده 

و جار می‌زنیم 

نمی‌خواهیم بمیریم؛


من امروز

صدای کودکانی هستم

 که ردِّ شلاقِ بی‌پناهی 

و بی‌سرپناهی 

کبودشان می‌کند 


من امروز نرجسم ..پرستار

انتخابی‌درکار نیست،

یا مرگ و باز هم یا مرگ،


من امروز مادرم 

مادر تمامی فرشتگان سر بر دار ،


من امروز نیلوفرم 

تاول‌های چرکین تجاوز 

 زخمها در سکوت، 

عمیق و سترگ‌اند،


زخم و فوران خشم 

و درد به حنجره‌ام رسیده 

کنار پنجره می‌ایستم 

و با هر چه که در قدرت و توانم هست  

فریاد می‌زنم 


طنین سهمگین 

کوبش پنجره‌ها‌ی سلول‌ها و بندها، 

درآسمان می‌پیچید.


من صدای تمامی مرگ‌های خاموشم...


بنواز .. بنواز ...


این چه نغمه ایست ؟
که تک تک نت هایت
با من سخن می گویند

بنواز ...!
بگذار با صدای سازت،
پرواز کنم تا آستان خیال
بگذار سبک شوم ...
تهی از هرچه دغدغه و بی قراری ...

همچون فریادهای من از مرگ رویا
بنواز، بنواز، بنواز ...
بنواز ساز من.
کوک و ناکوک
همراه این دل بی تاب
که آرام نمی گیرد

بگذار با تک نت هایت .
به ملودی زندگی باز گردم ...
وقتی سمفونی مهربانی را می نوازی.
سکوتت گوش شب را کر می کند

ومن
و وقتی به خود می آیم ...
می بینم گوشه ای نشسته ام
و سه تار به دیوار اتاق تکیه داده ...
در عالم خودش است
بنواز...

چشم هایم همیشه شبنم صبح گاهی است که دست آفتاب را می گیرد تا در خیابان های شهر ردپای مهربانی  را نشان اش بدهد 

مهربانی راز بسیار کوچکی است به نام گذشت .به زیبایی عشق ..به لطافت دل ..به وسعت تبسم زندگی

دلم برای کوچه پس کوچه های مهربانی ها تنگ است .دلم تنگ است برای کودکی ام که پاورچین پاورچین. روی سنگفرش های زندگی بی دغدغه قدم می زدم ..دلم هوای کلاس درس و معلم ومدرسه کرده  اگر کلاسی هست که یک شاگرد نخودی بخواهد من را خبر کنید. همینطور بنشینم و درس دادن و درس گوش کردن بقیه را تماشا کنم و لذت ببرم. حاضرم گوشه دیوار یک لنگه پا هم بایستم. حتی حاضرم دفترهای مشق را جمع کنم و اسمم همیشه در "بدها" باشد . داد و بیداد ناظم ها و معلم را هم به جان می‌خرم فقط بگذارند آن چیزهایی که در زمان خودش قدر ندانستم را یک بار دیگر داشته باشم.  اگر کلاسی هست که یک شاگرد نخودی بخواهد من را خبر کنید.

حال امروز من......
بغضیست که نفس گیر شده...
مات مانده ام بین واژه هایی 
که هر چه جا به جایشان میکنم
 باز حالم را توصیف نمیکند...
بغضی عجیب به جانم ریخته
 و من بی‌تاب می‌پیچم به خود
 از این مملکت  پر آشوب فراموشکار 
حالا با کدام قصیده
قصه مادران جوان مرده را
بسرایم 
و با چه مرثیه ای 
شهیدان را به سوگ بنشینم

از این گنداب به کجا پناهی هست

چند سال بود که خوب خواب میدیدم.
همه شان تعبیر میشد. یک جور شده بود که میگفتم فلان خواب را دیدم و بقیه به صرافت می افتادند و تعبیر میکردند.این شد که به خواب دیدنم دقیق شدم.و سعی کردم به خاطر بسپرم.
کم کم فهمیدم تا حدی به خواب هایم مسلط شده ام.
میفهمیدم اینجا که هستم رویاست و سعى میکردم اراده ام را به کار بگیرم، اینطور تعبیر رویاها از بین میرفت ولی می ارزید به جایی که دلم میخواست بروم، حرفى را که دلم میخواست بزنم.
اوایل تا اراده ام فعال میشد از خواب میپریدم.
ولی کم کم درست شد. یاد گرفتم مغزم را دور بزنم. یک جور که مغزم نفهمد ، همه چیز را کنترل میکردم.
کم کم به فکر افتادم که تو را وارد کنم. اول فقط اسمت بود. بعد از دور میدیدمت . بعد ها آوردمت نزدیک تر. اول در خانه ى کنارى. بعد در خانه ى خودم.
از نزدیک چه خوب بودى. حس کردم موى بلند دوست دارى، موهایم را در رویاها بلند کردم، لباس هاى خوب میپوشیدم. باورت نمیشود در رویاها چقدر دست به عصا و تعارفى ، چقدر خانمانه رفتار میکردم.
همان جا ها بود که فهمیدم چه خاکی بر سرم شده. مرز بین رویا و واقعیتم از بین رفته بود . همان قدر که در واقعیت از مرگ میترسیدم حالا در رویا هم میترسیدم. از رفتن تو هم. براى همین من دیوانه ى سرخوش در رویا خانمانه رفتار میکردم. که مبادا ناراضی باشی، ناراحت باشی، که مبادا روزى آنجا نباشی.
بیشتر تمرین کردم. سخت شدم ، کم کم سر به سرت میگذاشتم و به مخم فشار میاوردم که لبخند بزنى. چند وقت طول کشید تا لبخند زدن را یاد گرفتى. بعدها قهر کردم و مغزم را مجبور کردم که وادارت کند دلم را بدست بیاورى. حتما درک میکنى که چقدر زندگیمان شیرین بود. حتى چند بار خواستى برایت چای بیاورم و من خوشحال شدم. آن چای آوردن ها با همه ى چای آوردن های دیگر فرق داشت. اول یک استکان کمر باریک بلورى تر و تمیز و بدون لک را تصور میکردم ، بعد در کمد طرف ها را باز میکردم و برش میداشتم. تا حالا یک استکان کمر باریک بلورى را تصور کردى ؟ گمان نکنم. بگذریم.
حالا امشب کار به جایى رسیده که از بیدار شدن بیزار شدم. زندگیم در رویاها خیلی بهتر است. زندگی تو هم همینطور  باور کن!..من بیشتر از آنچه خودم فکر میکردم دوستت دارم.موهایم را برایت بلند کردم و به هر مکافاتى که بوده یادت دادم خوشحال باشى ، لبخند بزنى ، حتى بار ها برایت در یک استکان کمر باریک بلورى چای آوردم
خلاصه که امشب به سرم زده بود یکهو بیخبر بیدار نشوم. ولى دیدم انصاف نیست. تو اصلا نه از موهاى بلند و لباس هاى خوشگلم خبر دارى، نه خوشحالى ، نه بلدى لبخند بزنى. و آنقدر دورى که تا به حال نخواستى برایت چاى بیاورم. شاید اصلا تا به حال آن استکان تر و تمیز کمر باریک بلورى مان را هم ندیدی. میبینى؟ من خیلی از تو خوشبخت ترم. حتى خودت هم خیلى از خودت خوشبخت ترى
فردا صبح که از خواب بیدار شدم برایت یک استکان شبیه مال خودمان پیدا میکنم و با وسواس یک چاى خوشرنگ میریزم. یک پیرهن گلبهى میپوشم و خانمانه منتظرت میشوم. اگر خواستى بیا در واقعیت خوشبخت زندگی کنیم. راستی حالا در بیدارى هم مواهای بلندى دارم! و اگر نه که من فردا شب دارم میروم. براى همیشه. بالاخره آدم یکجا باید خوشبخت زندگی کند.

تقریبا دو سال بود سرد بودیم..
آنقدری ک تابستان ها هم نتونستند یخمان را باز کنند..
این سردی ، بعد از چند سال رفاقت کمی عجیب بود،نبود؟؟
 عجیب بود و آزار دهنده..
میدانستم او هم دلتنگ بود
 دلتنگ خنده های دو تایی
 دلتنگ تعریف خاطره های تلخ و شیرین
 دلتنگ گرفتن احوال پرسی
 دلتنگ گفتن نقطه سر خط
دلتنگ اخم ها ی من و دلجویی های او
 دلتنگ قول هایی که هر روز صبح به هم می دادیم
 که تا آخر پشت هم باشیم
 که هیچ چیز نتواند از هم جدایمان کند
 دلتنگ شیطنت های من
دلتنگ تصور اولین دیدار
دلتنگ اینکه قرار بود کسی را خبر کند تا اولین دیدارمان را ثبت کند
 می دانستم دلش پر است مثل من،
 پر از درد هایی که در این دوسال منی نبوده ام تا دوایشان کنم..
پر از بغض هایی که هنوز در گلویش مانده و منی نبوده ام که در خیال سرش را روی شانه ام بگذارد و بشکند این لعنتی هارا…
و پر از حرف هایی که باز هم منی نبوده ام که سراپا گوش بشوم و بشنومشان.
از خودم بگویم؟
از منی که کسی نبود تا درک کند این دلتنگیم را..
کسی نبود ک بشود به اون گفت این دلتنگیم را…
میخواهم برگردم به اولین روزی که برایش نوشتم عاشقش بوده ام سالهای سال پیش وقتی دخترکی چهارده ساله بودم
 چشم هایش میخندید..
خوشحال بود، و من از خوشحالیش روی ابر ها سیر میکردم..
تمام زندگیم بود ولی نماند از من خسته شد .بهانه گیری را شروع کرد ..شاید بهتر است بگویم بی انصافی کرد .....بی انصافی

من
به تو مربوطم!
طوری‌که اندوه به شب،
طوری‌که صدای بنان به حاشیه غروب،
طوری‌که آن قناری زرد غمگین به شاملو
بی‌آنکه هیچ‌کدام،
دلیل قانع‌کننده‌ای داشته باشیم..

دلتنگی ها ...
گاه از جنس اشک اند
 گاه بغض
 گاه سکوتی می شوند و ...
خاموشی می شوند
گاه هق هق می شون و...
می بارند
 دل تنگی های من برای تو
 اما...
جنس غریبی دارد

یک روز بی خبرتر از نسیم سرد صبا
 دلگیرتر از برکه ای تنها
 که ماهیانش مرده اند
 پرندگان مهاجرش کوچ کرده اند
 خواهم رفت..

در نوجوانی و نیمه های اول جوانی برای خودت رویا میبافی ایده های زیبا در سر میپرورانی و دلت میخواهد زندگی زیبایی داشته باشی تحصیلات عالیه داشته باشی .. اما همه اینها را کنار می گذاری و تمام هم و غمت میشود بچه هایت و بشور وبساب وکمدهای مرتب..و گوشه گوشه خانه که برق می زند و درست کردن لواشک وبرگه زرد آلو وانواع مربا وترشی ..و غمهایت میشود اخم کردن بچه هایت وغذا نخوردنشان و...تمام مشکلات دنیایت این است که چطور خورش کرفست را جا بندازی و عطر خورش سبزی ات تمام محله را مست کند روزگارت بدینسان میگذرد تا اینکه اتفاقی می افتد و پرتت می کند به روزهای نوجوانی وحال وهوای آن روز هایت .همین تلنگر کافیست تا یکباره دنیایت هوار شود روی سرت که چقدر از آرزوهای زیبایت دور شدی.....

بچه که بودم. مادر بزرگ خدا بیامرزم طبق عادت،روز عاشورا من و خواهرانم را همراه دسته های عزا داری تا قبرستان شهر می برد. خیلی وقت ها از دستش در میرفتم و یواشکی به خانه بر میگشتم. وقتی به خانه می رسیدند خسته بودند و از من می پرسید کجا گم و گور شدی؟ من هم خونسرد میگفتم چه گم و گوری؟ گمتون کردم. میگفت راست بگو اگه تا اخرش بودی تعریف کن ببینم چی دیدی؟ من هم وقایع را مو به مو تعریف میکردم . انگار که واقعا حضور داشتم. و همین مادر بزرگ ساده ی من را قانع میکرد اما وای به روزی که دست ما را محکم میگرفت و تا آخر خط مجبور به همراهی میشدیم.
داستان یا بهتر بگم خاطره ی من مربوط به یکی از این روز ها ست.
قبرستان شهر ما، سه تا امام زاده داره یادم هست، آن سالها هنوز مدرنیته وتجمل گرایی به امام زاده ها نرسیده بود و طبیعتا بسیاری از این امامزاده ها ،ساده و بی گنبد و منار و فرش و عرش بودند. اتفاقا آن سال محرم مصادف با تابستان بود و ما هم همراه دسته های عزا داری راهی قبرستان شدیم. جمعیت به داخل امام زاده ها میرفتند . مقابل یکی از درب ها، موفق شدم از دست مادر بزرگم فرار کنم و از هوای خفه و گرم و بوی نامطبوع عرق وبوی پای زوار بهره و ثواب نبرم. اما همان بیرون توجه من به جمعیت دیگری که خارج از اتاق مقبره در حالیکه ورد و دعا میخواندند سنگهای تقریبا ریز و تختی را از زمین بر داشته و با تمرکز خاص سعی داشتند سنگ ها را هر طور شده به دیوار اتاق امام زاده بچسپانند. علت این کار را نمی دانستم و از نظر من عجیب بود. وقتی مادر بزرگ و خواهرم بیرون آمدند سوال کردم و متوجه شدم فلسفه ی اینکار، بعد از نیت و دعا ،حاجت روایی ست . هر کسی که موفق میشد سنگ روی سنگ بند کند، بی برو برگرد احساس میکرد آرزو یش به زودی بر آورره خواهد شد. همانطور که مادر بزرگ مشغول خوش و بش با دوست و آشناها بود وفکر من درگیر دیوار آرزو ها،متوجه شدم طرف دیگر دیوار از سقف چیزی که انگار قیر بود از بام امامزاده به علت گرما به سمت پایین شُرّه کرده.یک لحظه فکری به سرم زد که ابتکار به خرج بدهم و دست خالی از زیارت به خانه بر نگردم و تمام آرزو ها ی کودکیم را برآورده کنم
من که شیطنت جزیی از وجودم بود دست بکار شدم و به تعداد خواسته های خودم سنگ های کوچک و مناسبی در مشتم جمع کردم و در حالیکه دور از چشم خیلی ها یک طرف شان را کمی قیر اندود کردم رفتم به سمت دیوار آرزو ها و یکی پس از دیگری سنگهایی که راحت میچسپیدند به دیوار امام زاده چسبوندم و با این کار ،همان چند تا دانه های اولی توجه ی اطرافیانی که نمی تونستند حتی یه سنگ رو بچسبونند به من جلب شد. و از همه جالب تر تعجب و شگفتی شان از این موفقیت من هر بار بیشتر دیدنی تر میشد و من هم خونسرد ورد و دعا خوانان به کارم ادامه میدادم.
تا بالاخره یکی از آشنایان مادر بزرگم را با شوق و شعف صدا کرد و موفقیت چشم گیر مرا به سمع و نظر ایشان و سایرین رساند. مادر بزرگ جان هم وقتی توجه کرد دید که بعلهههه ، بد جور موفق هستم ونه تنها وقت سر خاراندن برای امام زاده باقی نخواهم گذاشت بلکه حق همه حاجتمندان را خواهم خورد و شایدم حس کرد چشم زخم میخورم دست مرا گرفت و همراه خواهرم به سرعت به خانه برگشتیم.
وقتی رسیدیم با آب و تاب و ذوق و شوق برای اهالی خانه، شاهکارم را تعریف کرد.
پدرم که حدس میزد باید کاسه ای زیر نمیکاسه باشد به من گفت بیا ببینم و مرا به گوشه ای برد و گفت راستش را بگو چه آتشی سوزوندی؟ و من هم تمام جریان را گفتم. در حالیکه سعی داشت جلوی خنده ش را بگیرد . گفت باشه. یادت باشه که این شاهکارت را تعریف نکنی خصوصا برای مادر بزرگ . من هم قول دادم و قول گرفتم که پدرم هم راز دار باشند

سالها گذشت. من دختر نوجوانی شدم وچند سالی بود که دیگر همراه مادر بزرگم به مراسم دسته گردی و زیارت قبر ها و امام زاده ها در ظهر روز عاشورا نمی رفتم اما گاهی باز مادر بزرگ یاد آن خاطره را زنده میکرد و با همان آب و تاب تعریف می کرد. و یکی از این یادش بخیر ها بود که من و‌ پدرم به هم نگاه کردیم و خندیدیم و اونجا بود که پدر جان راست و اصل ماجرا را برای مادر گرامی خود تعریف کرد...
مادر بزرگ به شدت ناراحت و عصبانی شد با وجودی که سالها از شیرین کاری من میگذشت تا مدتها با من قهر و سر سنگین بود .‌.‌‌.
روحش شاد و یادش گرامی.......