اورامانات منطقه ای است نسبتا وسیع در دل کوهستان های کردستان . در غرب کردستان و هم مرز با کشور عراق . با کوه هایی بلند ، زندگی در دره های پر آب و سرسبز این منطقه جریان دارد.مسیری که از اورامان تخت و گردنه ته ته و نوسود می گذرد و به پاوه می رسد . پهنه ی زیبای دریاچه دربندی خان کردستان عراق و شهر حلبچه هیروشیمای کردستان را به راحتی می شود دید.درمسیر سفر از شهر هه ورامان تخت و نودشه – بیساران – رزاب -– دزلی – درکی بلبر ٰ-سلین – ژیوار – هجیج – هانه گرمله عبور می کنیم
اامروز برای من روز دیگری است
نامش چه بود ؟
در زیر سقف سرزمینم
کودک برهنه بود
پشت حصار خستگی مانده
و جار میزنیم
نمیخواهیم بمیریم؛
من امروز
صدای کودکانی هستم
که ردِّ شلاقِ بیپناهی
و بیسرپناهی
کبودشان میکند
من امروز نرجسم ..پرستار
انتخابیدرکار نیست،
یا مرگ و باز هم یا مرگ،
من امروز مادرم
مادر تمامی فرشتگان سر بر دار ،
من امروز نیلوفرم
تاولهای چرکین تجاوز
زخمها در سکوت،
عمیق و سترگاند،
زخم و فوران خشم
و درد به حنجرهام رسیده
کنار پنجره میایستم
و با هر چه که در قدرت و توانم هست
فریاد میزنم
طنین سهمگین
کوبش پنجرههای سلولها و بندها،
درآسمان میپیچید.
من صدای تمامی مرگهای خاموشم...
بنواز .. بنواز ...
چشم هایم همیشه شبنم صبح گاهی است که دست آفتاب را می گیرد تا در خیابان های شهر ردپای مهربانی را نشان اش بدهد
مهربانی راز بسیار کوچکی است به نام گذشت .به زیبایی عشق ..به لطافت دل ..به وسعت تبسم زندگی
چند سال بود که خوب خواب میدیدم.
همه شان تعبیر میشد. یک جور شده بود که میگفتم فلان خواب را دیدم و بقیه به صرافت می افتادند و تعبیر میکردند.این شد که به خواب دیدنم دقیق شدم.و سعی کردم به خاطر بسپرم.
کم کم فهمیدم تا حدی به خواب هایم مسلط شده ام.
میفهمیدم اینجا که هستم رویاست و سعى میکردم اراده ام را به کار بگیرم، اینطور تعبیر رویاها از بین میرفت ولی می ارزید به جایی که دلم میخواست بروم، حرفى را که دلم میخواست بزنم.
اوایل تا اراده ام فعال میشد از خواب میپریدم.
ولی کم کم درست شد. یاد گرفتم مغزم را دور بزنم. یک جور که مغزم نفهمد ، همه چیز را کنترل میکردم.
کم کم به فکر افتادم که تو را وارد کنم. اول فقط اسمت بود. بعد از دور میدیدمت . بعد ها آوردمت نزدیک تر. اول در خانه ى کنارى. بعد در خانه ى خودم.
از نزدیک چه خوب بودى. حس کردم موى بلند دوست دارى، موهایم را در رویاها بلند کردم، لباس هاى خوب میپوشیدم. باورت نمیشود در رویاها چقدر دست به عصا و تعارفى ، چقدر خانمانه رفتار میکردم.
همان جا ها بود که فهمیدم چه خاکی بر سرم شده. مرز بین رویا و واقعیتم از بین رفته بود . همان قدر که در واقعیت از مرگ میترسیدم حالا در رویا هم میترسیدم. از رفتن تو هم. براى همین من دیوانه ى سرخوش در رویا خانمانه رفتار میکردم. که مبادا ناراضی باشی، ناراحت باشی، که مبادا روزى آنجا نباشی.
بیشتر تمرین کردم. سخت شدم ، کم کم سر به سرت میگذاشتم و به مخم فشار میاوردم که لبخند بزنى. چند وقت طول کشید تا لبخند زدن را یاد گرفتى. بعدها قهر کردم و مغزم را مجبور کردم که وادارت کند دلم را بدست بیاورى. حتما درک میکنى که چقدر زندگیمان شیرین بود. حتى چند بار خواستى برایت چای بیاورم و من خوشحال شدم. آن چای آوردن ها با همه ى چای آوردن های دیگر فرق داشت. اول یک استکان کمر باریک بلورى تر و تمیز و بدون لک را تصور میکردم ، بعد در کمد طرف ها را باز میکردم و برش میداشتم. تا حالا یک استکان کمر باریک بلورى را تصور کردى ؟ گمان نکنم. بگذریم.
حالا امشب کار به جایى رسیده که از بیدار شدن بیزار شدم. زندگیم در رویاها خیلی بهتر است. زندگی تو هم همینطور باور کن!..من بیشتر از آنچه خودم فکر میکردم دوستت دارم.موهایم را برایت بلند کردم و به هر مکافاتى که بوده یادت دادم خوشحال باشى ، لبخند بزنى ، حتى بار ها برایت در یک استکان کمر باریک بلورى چای آوردم
خلاصه که امشب به سرم زده بود یکهو بیخبر بیدار نشوم. ولى دیدم انصاف نیست. تو اصلا نه از موهاى بلند و لباس هاى خوشگلم خبر دارى، نه خوشحالى ، نه بلدى لبخند بزنى. و آنقدر دورى که تا به حال نخواستى برایت چاى بیاورم. شاید اصلا تا به حال آن استکان تر و تمیز کمر باریک بلورى مان را هم ندیدی. میبینى؟ من خیلی از تو خوشبخت ترم. حتى خودت هم خیلى از خودت خوشبخت ترى
فردا صبح که از خواب بیدار شدم برایت یک استکان شبیه مال خودمان پیدا میکنم و با وسواس یک چاى خوشرنگ میریزم. یک پیرهن گلبهى میپوشم و خانمانه منتظرت میشوم. اگر خواستى بیا در واقعیت خوشبخت زندگی کنیم. راستی حالا در بیدارى هم مواهای بلندى دارم! و اگر نه که من فردا شب دارم میروم. براى همیشه. بالاخره آدم یکجا باید خوشبخت زندگی کند.
تقریبا دو سال بود سرد بودیم..
آنقدری ک تابستان ها هم نتونستند یخمان را باز کنند..
این سردی ، بعد از چند سال رفاقت کمی عجیب بود،نبود؟؟
عجیب بود و آزار دهنده..
میدانستم او هم دلتنگ بود
دلتنگ خنده های دو تایی
دلتنگ تعریف خاطره های تلخ و شیرین
دلتنگ گرفتن احوال پرسی
دلتنگ گفتن نقطه سر خط
دلتنگ اخم ها ی من و دلجویی های او
دلتنگ قول هایی که هر روز صبح به هم می دادیم
که تا آخر پشت هم باشیم
که هیچ چیز نتواند از هم جدایمان کند
دلتنگ شیطنت های من
دلتنگ تصور اولین دیدار
دلتنگ اینکه قرار بود کسی را خبر کند تا اولین دیدارمان را ثبت کند
می دانستم دلش پر است مثل من،
پر از درد هایی که در این دوسال منی نبوده ام تا دوایشان کنم..
پر از بغض هایی که هنوز در گلویش مانده و منی نبوده ام که در خیال سرش را روی شانه ام بگذارد و بشکند این لعنتی هارا…
و پر از حرف هایی که باز هم منی نبوده ام که سراپا گوش بشوم و بشنومشان.
از خودم بگویم؟
از منی که کسی نبود تا درک کند این دلتنگیم را..
کسی نبود ک بشود به اون گفت این دلتنگیم را…
میخواهم برگردم به اولین روزی که برایش نوشتم عاشقش بوده ام سالهای سال پیش وقتی دخترکی چهارده ساله بودم
چشم هایش میخندید..
خوشحال بود، و من از خوشحالیش روی ابر ها سیر میکردم..
تمام زندگیم بود ولی نماند از من خسته شد .بهانه گیری را شروع کرد ..شاید بهتر است بگویم بی انصافی کرد .....بی انصافی
من
به تو مربوطم!
طوریکه اندوه به شب،
طوریکه صدای بنان به حاشیه غروب،
طوریکه آن قناری زرد غمگین به شاملو
بیآنکه هیچکدام،
دلیل قانعکنندهای داشته باشیم..
دلتنگی ها ...
گاه از جنس اشک اند
گاه بغض
گاه سکوتی می شوند و ...
خاموشی می شوند
گاه هق هق می شون و...
می بارند
دل تنگی های من برای تو
اما...
جنس غریبی دارد
یک روز بی خبرتر از نسیم سرد صبا
دلگیرتر از برکه ای تنها
که ماهیانش مرده اند
پرندگان مهاجرش کوچ کرده اند
خواهم رفت..
در نوجوانی و نیمه های اول جوانی برای خودت رویا میبافی ایده های زیبا در سر میپرورانی و دلت میخواهد زندگی زیبایی داشته باشی تحصیلات عالیه داشته باشی .. اما همه اینها را کنار می گذاری و تمام هم و غمت میشود بچه هایت و بشور وبساب وکمدهای مرتب..و گوشه گوشه خانه که برق می زند و درست کردن لواشک وبرگه زرد آلو وانواع مربا وترشی ..و غمهایت میشود اخم کردن بچه هایت وغذا نخوردنشان و...تمام مشکلات دنیایت این است که چطور خورش کرفست را جا بندازی و عطر خورش سبزی ات تمام محله را مست کند روزگارت بدینسان میگذرد تا اینکه اتفاقی می افتد و پرتت می کند به روزهای نوجوانی وحال وهوای آن روز هایت .همین تلنگر کافیست تا یکباره دنیایت هوار شود روی سرت که چقدر از آرزوهای زیبایت دور شدی.....
بچه که بودم. مادر بزرگ خدا بیامرزم طبق عادت،روز عاشورا من و خواهرانم را همراه دسته های عزا داری تا قبرستان شهر می برد. خیلی وقت ها از دستش در میرفتم و یواشکی به خانه بر میگشتم. وقتی به خانه می رسیدند خسته بودند و از من می پرسید کجا گم و گور شدی؟ من هم خونسرد میگفتم چه گم و گوری؟ گمتون کردم. میگفت راست بگو اگه تا اخرش بودی تعریف کن ببینم چی دیدی؟ من هم وقایع را مو به مو تعریف میکردم . انگار که واقعا حضور داشتم. و همین مادر بزرگ ساده ی من را قانع میکرد اما وای به روزی که دست ما را محکم میگرفت و تا آخر خط مجبور به همراهی میشدیم.
داستان یا بهتر بگم خاطره ی من مربوط به یکی از این روز ها ست.
قبرستان شهر ما، سه تا امام زاده داره یادم هست، آن سالها هنوز مدرنیته وتجمل گرایی به امام زاده ها نرسیده بود و طبیعتا بسیاری از این امامزاده ها ،ساده و بی گنبد و منار و فرش و عرش بودند. اتفاقا آن سال محرم مصادف با تابستان بود و ما هم همراه دسته های عزا داری راهی قبرستان شدیم. جمعیت به داخل امام زاده ها میرفتند . مقابل یکی از درب ها، موفق شدم از دست مادر بزرگم فرار کنم و از هوای خفه و گرم و بوی نامطبوع عرق وبوی پای زوار بهره و ثواب نبرم. اما همان بیرون توجه من به جمعیت دیگری که خارج از اتاق مقبره در حالیکه ورد و دعا میخواندند سنگهای تقریبا ریز و تختی را از زمین بر داشته و با تمرکز خاص سعی داشتند سنگ ها را هر طور شده به دیوار اتاق امام زاده بچسپانند. علت این کار را نمی دانستم و از نظر من عجیب بود. وقتی مادر بزرگ و خواهرم بیرون آمدند سوال کردم و متوجه شدم فلسفه ی اینکار، بعد از نیت و دعا ،حاجت روایی ست . هر کسی که موفق میشد سنگ روی سنگ بند کند، بی برو برگرد احساس میکرد آرزو یش به زودی بر آورره خواهد شد. همانطور که مادر بزرگ مشغول خوش و بش با دوست و آشناها بود وفکر من درگیر دیوار آرزو ها،متوجه شدم طرف دیگر دیوار از سقف چیزی که انگار قیر بود از بام امامزاده به علت گرما به سمت پایین شُرّه کرده.یک لحظه فکری به سرم زد که ابتکار به خرج بدهم و دست خالی از زیارت به خانه بر نگردم و تمام آرزو ها ی کودکیم را برآورده کنم
من که شیطنت جزیی از وجودم بود دست بکار شدم و به تعداد خواسته های خودم سنگ های کوچک و مناسبی در مشتم جمع کردم و در حالیکه دور از چشم خیلی ها یک طرف شان را کمی قیر اندود کردم رفتم به سمت دیوار آرزو ها و یکی پس از دیگری سنگهایی که راحت میچسپیدند به دیوار امام زاده چسبوندم و با این کار ،همان چند تا دانه های اولی توجه ی اطرافیانی که نمی تونستند حتی یه سنگ رو بچسبونند به من جلب شد. و از همه جالب تر تعجب و شگفتی شان از این موفقیت من هر بار بیشتر دیدنی تر میشد و من هم خونسرد ورد و دعا خوانان به کارم ادامه میدادم.
تا بالاخره یکی از آشنایان مادر بزرگم را با شوق و شعف صدا کرد و موفقیت چشم گیر مرا به سمع و نظر ایشان و سایرین رساند. مادر بزرگ جان هم وقتی توجه کرد دید که بعلهههه ، بد جور موفق هستم ونه تنها وقت سر خاراندن برای امام زاده باقی نخواهم گذاشت بلکه حق همه حاجتمندان را خواهم خورد و شایدم حس کرد چشم زخم میخورم دست مرا گرفت و همراه خواهرم به سرعت به خانه برگشتیم.
وقتی رسیدیم با آب و تاب و ذوق و شوق برای اهالی خانه، شاهکارم را تعریف کرد.
پدرم که حدس میزد باید کاسه ای زیر نمیکاسه باشد به من گفت بیا ببینم و مرا به گوشه ای برد و گفت راستش را بگو چه آتشی سوزوندی؟ و من هم تمام جریان را گفتم. در حالیکه سعی داشت جلوی خنده ش را بگیرد . گفت باشه. یادت باشه که این شاهکارت را تعریف نکنی خصوصا برای مادر بزرگ . من هم قول دادم و قول گرفتم که پدرم هم راز دار باشند
سالها گذشت. من دختر نوجوانی شدم وچند سالی بود که دیگر همراه مادر بزرگم به مراسم دسته گردی و زیارت قبر ها و امام زاده ها در ظهر روز عاشورا نمی رفتم اما گاهی باز مادر بزرگ یاد آن خاطره را زنده میکرد و با همان آب و تاب تعریف می کرد. و یکی از این یادش بخیر ها بود که من و پدرم به هم نگاه کردیم و خندیدیم و اونجا بود که پدر جان راست و اصل ماجرا را برای مادر گرامی خود تعریف کرد...
مادر بزرگ به شدت ناراحت و عصبانی شد با وجودی که سالها از شیرین کاری من میگذشت تا مدتها با من قهر و سر سنگین بود ...
روحش شاد و یادش گرامی.......