بیتا

بیتا دل نوشته های رویایی وخیالی نیست، اندوه و حزن یک مادرست، بیتا عشق مادریست به دختر، دلنوشته ی مادرانه، بیتا وبلاگ مادری دل سوخته وفداکاراست که تمام لحظات زندگی را با خاطرات و یاد دخترش زنده ست و زندگی می کند.

بیتا

بیتا دل نوشته های رویایی وخیالی نیست، اندوه و حزن یک مادرست، بیتا عشق مادریست به دختر، دلنوشته ی مادرانه، بیتا وبلاگ مادری دل سوخته وفداکاراست که تمام لحظات زندگی را با خاطرات و یاد دخترش زنده ست و زندگی می کند.

چند سال بود که خوب خواب میدیدم.
همه شان تعبیر میشد. یک جور شده بود که میگفتم فلان خواب را دیدم و بقیه به صرافت می افتادند و تعبیر میکردند.این شد که به خواب دیدنم دقیق شدم.و سعی کردم به خاطر بسپرم.
کم کم فهمیدم تا حدی به خواب هایم مسلط شده ام.
میفهمیدم اینجا که هستم رویاست و سعى میکردم اراده ام را به کار بگیرم، اینطور تعبیر رویاها از بین میرفت ولی می ارزید به جایی که دلم میخواست بروم، حرفى را که دلم میخواست بزنم.
اوایل تا اراده ام فعال میشد از خواب میپریدم.
ولی کم کم درست شد. یاد گرفتم مغزم را دور بزنم. یک جور که مغزم نفهمد ، همه چیز را کنترل میکردم.
کم کم به فکر افتادم که تو را وارد کنم. اول فقط اسمت بود. بعد از دور میدیدمت . بعد ها آوردمت نزدیک تر. اول در خانه ى کنارى. بعد در خانه ى خودم.
از نزدیک چه خوب بودى. حس کردم موى بلند دوست دارى، موهایم را در رویاها بلند کردم، لباس هاى خوب میپوشیدم. باورت نمیشود در رویاها چقدر دست به عصا و تعارفى ، چقدر خانمانه رفتار میکردم.
همان جا ها بود که فهمیدم چه خاکی بر سرم شده. مرز بین رویا و واقعیتم از بین رفته بود . همان قدر که در واقعیت از مرگ میترسیدم حالا در رویا هم میترسیدم. از رفتن تو هم. براى همین من دیوانه ى سرخوش در رویا خانمانه رفتار میکردم. که مبادا ناراضی باشی، ناراحت باشی، که مبادا روزى آنجا نباشی.
بیشتر تمرین کردم. سخت شدم ، کم کم سر به سرت میگذاشتم و به مخم فشار میاوردم که لبخند بزنى. چند وقت طول کشید تا لبخند زدن را یاد گرفتى. بعدها قهر کردم و مغزم را مجبور کردم که وادارت کند دلم را بدست بیاورى. حتما درک میکنى که چقدر زندگیمان شیرین بود. حتى چند بار خواستى برایت چای بیاورم و من خوشحال شدم. آن چای آوردن ها با همه ى چای آوردن های دیگر فرق داشت. اول یک استکان کمر باریک بلورى تر و تمیز و بدون لک را تصور میکردم ، بعد در کمد طرف ها را باز میکردم و برش میداشتم. تا حالا یک استکان کمر باریک بلورى را تصور کردى ؟ گمان نکنم. بگذریم.
حالا امشب کار به جایى رسیده که از بیدار شدن بیزار شدم. زندگیم در رویاها خیلی بهتر است. زندگی تو هم همینطور  باور کن!..من بیشتر از آنچه خودم فکر میکردم دوستت دارم.موهایم را برایت بلند کردم و به هر مکافاتى که بوده یادت دادم خوشحال باشى ، لبخند بزنى ، حتى بار ها برایت در یک استکان کمر باریک بلورى چای آوردم
خلاصه که امشب به سرم زده بود یکهو بیخبر بیدار نشوم. ولى دیدم انصاف نیست. تو اصلا نه از موهاى بلند و لباس هاى خوشگلم خبر دارى، نه خوشحالى ، نه بلدى لبخند بزنى. و آنقدر دورى که تا به حال نخواستى برایت چاى بیاورم. شاید اصلا تا به حال آن استکان تر و تمیز کمر باریک بلورى مان را هم ندیدی. میبینى؟ من خیلی از تو خوشبخت ترم. حتى خودت هم خیلى از خودت خوشبخت ترى
فردا صبح که از خواب بیدار شدم برایت یک استکان شبیه مال خودمان پیدا میکنم و با وسواس یک چاى خوشرنگ میریزم. یک پیرهن گلبهى میپوشم و خانمانه منتظرت میشوم. اگر خواستى بیا در واقعیت خوشبخت زندگی کنیم. راستی حالا در بیدارى هم مواهای بلندى دارم! و اگر نه که من فردا شب دارم میروم. براى همیشه. بالاخره آدم یکجا باید خوشبخت زندگی کند.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.