بیتا

بیتا دل نوشته های رویایی وخیالی نیست، اندوه و حزن یک مادرست، بیتا عشق مادریست به دختر، دلنوشته ی مادرانه، بیتا وبلاگ مادری دل سوخته وفداکاراست که تمام لحظات زندگی را با خاطرات و یاد دخترش زنده ست و زندگی می کند.

بیتا

بیتا دل نوشته های رویایی وخیالی نیست، اندوه و حزن یک مادرست، بیتا عشق مادریست به دختر، دلنوشته ی مادرانه، بیتا وبلاگ مادری دل سوخته وفداکاراست که تمام لحظات زندگی را با خاطرات و یاد دخترش زنده ست و زندگی می کند.

بچه که بودم. مادر بزرگ خدا بیامرزم طبق عادت،روز عاشورا من و خواهرانم را همراه دسته های عزا داری تا قبرستان شهر می برد. خیلی وقت ها از دستش در میرفتم و یواشکی به خانه بر میگشتم. وقتی به خانه می رسیدند خسته بودند و از من می پرسید کجا گم و گور شدی؟ من هم خونسرد میگفتم چه گم و گوری؟ گمتون کردم. میگفت راست بگو اگه تا اخرش بودی تعریف کن ببینم چی دیدی؟ من هم وقایع را مو به مو تعریف میکردم . انگار که واقعا حضور داشتم. و همین مادر بزرگ ساده ی من را قانع میکرد اما وای به روزی که دست ما را محکم میگرفت و تا آخر خط مجبور به همراهی میشدیم.
داستان یا بهتر بگم خاطره ی من مربوط به یکی از این روز ها ست.
قبرستان شهر ما، سه تا امام زاده داره یادم هست، آن سالها هنوز مدرنیته وتجمل گرایی به امام زاده ها نرسیده بود و طبیعتا بسیاری از این امامزاده ها ،ساده و بی گنبد و منار و فرش و عرش بودند. اتفاقا آن سال محرم مصادف با تابستان بود و ما هم همراه دسته های عزا داری راهی قبرستان شدیم. جمعیت به داخل امام زاده ها میرفتند . مقابل یکی از درب ها، موفق شدم از دست مادر بزرگم فرار کنم و از هوای خفه و گرم و بوی نامطبوع عرق وبوی پای زوار بهره و ثواب نبرم. اما همان بیرون توجه من به جمعیت دیگری که خارج از اتاق مقبره در حالیکه ورد و دعا میخواندند سنگهای تقریبا ریز و تختی را از زمین بر داشته و با تمرکز خاص سعی داشتند سنگ ها را هر طور شده به دیوار اتاق امام زاده بچسپانند. علت این کار را نمی دانستم و از نظر من عجیب بود. وقتی مادر بزرگ و خواهرم بیرون آمدند سوال کردم و متوجه شدم فلسفه ی اینکار، بعد از نیت و دعا ،حاجت روایی ست . هر کسی که موفق میشد سنگ روی سنگ بند کند، بی برو برگرد احساس میکرد آرزو یش به زودی بر آورره خواهد شد. همانطور که مادر بزرگ مشغول خوش و بش با دوست و آشناها بود وفکر من درگیر دیوار آرزو ها،متوجه شدم طرف دیگر دیوار از سقف چیزی که انگار قیر بود از بام امامزاده به علت گرما به سمت پایین شُرّه کرده.یک لحظه فکری به سرم زد که ابتکار به خرج بدهم و دست خالی از زیارت به خانه بر نگردم و تمام آرزو ها ی کودکیم را برآورده کنم
من که شیطنت جزیی از وجودم بود دست بکار شدم و به تعداد خواسته های خودم سنگ های کوچک و مناسبی در مشتم جمع کردم و در حالیکه دور از چشم خیلی ها یک طرف شان را کمی قیر اندود کردم رفتم به سمت دیوار آرزو ها و یکی پس از دیگری سنگهایی که راحت میچسپیدند به دیوار امام زاده چسبوندم و با این کار ،همان چند تا دانه های اولی توجه ی اطرافیانی که نمی تونستند حتی یه سنگ رو بچسبونند به من جلب شد. و از همه جالب تر تعجب و شگفتی شان از این موفقیت من هر بار بیشتر دیدنی تر میشد و من هم خونسرد ورد و دعا خوانان به کارم ادامه میدادم.
تا بالاخره یکی از آشنایان مادر بزرگم را با شوق و شعف صدا کرد و موفقیت چشم گیر مرا به سمع و نظر ایشان و سایرین رساند. مادر بزرگ جان هم وقتی توجه کرد دید که بعلهههه ، بد جور موفق هستم ونه تنها وقت سر خاراندن برای امام زاده باقی نخواهم گذاشت بلکه حق همه حاجتمندان را خواهم خورد و شایدم حس کرد چشم زخم میخورم دست مرا گرفت و همراه خواهرم به سرعت به خانه برگشتیم.
وقتی رسیدیم با آب و تاب و ذوق و شوق برای اهالی خانه، شاهکارم را تعریف کرد.
پدرم که حدس میزد باید کاسه ای زیر نمیکاسه باشد به من گفت بیا ببینم و مرا به گوشه ای برد و گفت راستش را بگو چه آتشی سوزوندی؟ و من هم تمام جریان را گفتم. در حالیکه سعی داشت جلوی خنده ش را بگیرد . گفت باشه. یادت باشه که این شاهکارت را تعریف نکنی خصوصا برای مادر بزرگ . من هم قول دادم و قول گرفتم که پدرم هم راز دار باشند

سالها گذشت. من دختر نوجوانی شدم وچند سالی بود که دیگر همراه مادر بزرگم به مراسم دسته گردی و زیارت قبر ها و امام زاده ها در ظهر روز عاشورا نمی رفتم اما گاهی باز مادر بزرگ یاد آن خاطره را زنده میکرد و با همان آب و تاب تعریف می کرد. و یکی از این یادش بخیر ها بود که من و‌ پدرم به هم نگاه کردیم و خندیدیم و اونجا بود که پدر جان راست و اصل ماجرا را برای مادر گرامی خود تعریف کرد...
مادر بزرگ به شدت ناراحت و عصبانی شد با وجودی که سالها از شیرین کاری من میگذشت تا مدتها با من قهر و سر سنگین بود .‌.‌‌.
روحش شاد و یادش گرامی.......

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.