بیتا

بیتا دل نوشته های رویایی وخیالی نیست، اندوه و حزن یک مادرست، بیتا عشق مادریست به دختر، دلنوشته ی مادرانه، بیتا وبلاگ مادری دل سوخته وفداکاراست که تمام لحظات زندگی را با خاطرات و یاد دخترش زنده ست و زندگی می کند.

بیتا

بیتا دل نوشته های رویایی وخیالی نیست، اندوه و حزن یک مادرست، بیتا عشق مادریست به دختر، دلنوشته ی مادرانه، بیتا وبلاگ مادری دل سوخته وفداکاراست که تمام لحظات زندگی را با خاطرات و یاد دخترش زنده ست و زندگی می کند.

  یاد وخاطره بعضی ها همیشه یه گوشه ذهنت جا خوش میکند بعضی آدمها مثل شناسنامه ی شهر میمانند شاید زندگی تلخی داشتند ویا نفهمیدند چطور زندگی کردند ولی کمتر از آدمهای مهم شهر از خودشان یاد وخاطره برجا نگذاشتن   به نظر من شناسنامه های شهر فقط کوه ودشت وچشمه نیستند بعضی آدمها هم گوشه گوشه ی شهر ماندند هر از گاهی زنده می شوند  وبا آدم راه میافتند تو کوچه پس کوچه های زندگی وخوبی ها رو تداعی می کنند (حاصل )یکی از آن آدمهاست ژندارم بود وچند سالی از این شهر به آن شهر کوچید وخدمت کرد بعد که برگشت نمیدانم چی باعث شد که توهم دایی جان ناپلئونی پیدا کرد  واز همه چیز وحشت می کرد وفکر می کرد دسیسه ای در کار است تا او را بکشند ویا قرار است راهزنان به خانه اش هجوم می آورند و وسایلش را به تاراج می برند .بخاطر همین افکار زن وبچه اش تحریمش کردند وتنها ماند یه اتاق کوچیک که همه وسایلش را از سقف آویزان کرده بود گوشتکوب .قاشق .قابلمه وحتی آفتابه وقتی غذا می خورد قاشق وبشقاب را پایین می کشید وبعداز تمیز کردن کش را ول می کرد دوباره به نزدیکی های سقف برمی گرداند 

از حمام بیزار بود  ولی همیشه لباس نظامیش مرتب وتمیز بود وکفش هاش گتر شده و واکس خورده آماده وقبراق می آمد وسر کوچه می ایستاد حرف هایش بهلول وار به حق بود .بچه ها ازش می ترسیدند ولی من نمی ترسیدم شاید چون در جوانی   به خانه ما رفت وآمد می کرد از ماموریت ها وشاه و فرح می گفت و گاهی زیر لبی فحشی نثارشان می کرد ..

جوان های محل دو هفته یک بار حاصل را دوره می کردند و بازی موش وگربه شروع می شد وحاصل از دستشان فرار می کرد تمام محله بسیج می شدند تا حاصل را بگیرند تا بالاخره در کنج دیواری دست وپا بسته به حمام می بردند وچند نفری به جان حاصل می افتادند وتمیز می شستند و به خاطر اینکه مقاومت نکند  کیک ونوشابه ای میهمانش می کردند از حمام که تمام می شد روبروی حمام پله ای بود  روی پله می نشست وسیگاری چاق می کرد ومی گفت :

حمام چت خاسیه ........

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.