اورامانات منطقه ای است نسبتا وسیع در دل کوهستان های کردستان . در غرب کردستان و هم مرز با کشور عراق . با کوه هایی بلند ، زندگی در دره های پر آب و سرسبز این منطقه جریان دارد.مسیری که از اورامان تخت و گردنه ته ته و نوسود می گذرد و به پاوه می رسد . پهنه ی زیبای دریاچه دربندی خان کردستان عراق و شهر حلبچه هیروشیمای کردستان را به راحتی می شود دید.درمسیر سفر از شهر هه ورامان تخت و نودشه – بیساران – رزاب -– دزلی – درکی بلبر ٰ-سلین – ژیوار – هجیج – هانه گرمله عبور می کنیم
ماشین از پیچ های اورامان به بالا می رود ومن غرق در زیبایی های طبیعت بی نظیر این منطقه وخوشحالم که این سفر را شروع کرده ام .راننده پسری به نام علی ویژگی های نقطه به نقطه این دیار زیبا را با توضیحاتش برایمان بازگو می کند .به گردنه ته ته می رسیم ،علی می ایستد وما پیاده می شویم ..حلبچه دیده می شود به یکباره نفسم بند می آید صدای سرفههای خشک و خس خس نفسهای خسته مردم بی گناه این شهر را حس می کنم و افرادی را که ماسک به صورت و کپسول اکسیژن به دوش در خیابان راه میروند را به تصویر می کشم و از سکوت ناعادلانه مدعیان حقوق بشر قلبم به درد می آید با صدای علی که می گوید کولبر.کولبر .....به خودم می آیم ..حدود سی یا چهل نفر با کوله های بار در لابلای پرپیچ وخم کوه ها به آرامی حرکت می کنند.و از پیچ های خطرناک عبور می کنند لحظه ای می اندیشم کولبر کیست ؟ مردی یا زنی که همه بار زندگی را بر دوشهای نحیفش میگذارد و به پای جان، در طلب نان میایستد. کولبری شغل نیست، کولبری تن دادن به مرگ اجباری جهت تامین معاش خانواده ای است که راهی دیگر برای زنده ماندن ندارد، تنها راه موجود قربانی نمودن سرپرست خانواده برای چند روز زندگی بیشتر دیگر اهالی خانواده است. فرد کولبر می داند و مطمئن است که دیری نخواهد پایید، جانش را از دست می دهد. کولبری، فروختن زندگی امروز برای لقمه نان فردای خانواده است ،،کولبران دورتر ودورتر می شوند وصدای شلیک گلوله ای در کوهستان می پیچد ومزدوران لباس شخصی به دنبال کولبران از هر طرف در لابلای سنگ ها کمین می گیرند وماشین های گشت پاسگاه هم تمام جاده را قرق می کنند و متاسفانه ما را از محل دور می کنند به اکراه بعداز جروبحث با مامور مجبور به ترک محل می شویم حال و روز خوبی ندارم به کولبری فکر می کنم که شاید دیگر به خانه برنگردد و..........شب هنگام دوباره به محل برمی گردیم دو تن از کولبران را سوار ماشین می کنیم ومن شروع می کنم ومی پرسم چه اتفاقی افتاد ؟ و جوانی بیست وسه ساله با بغض اینگونه تعریف می کند این زندگی نیست که ما می کنیم، اجباری است که باید تحمل کنیم و جانمان را در کف دست برای بدست آوردن تکه نانی بگذاریم اولینبار در هفده سالگی به کولبری رفتم پدرم کولبر بود. وضعیت اقتصادیمان چندان تعریفی نداشت. فقر و فلاکت بیداد میکرد. از بیپولی به کولبری رفتم. هم درس میخواندم و هم کار میکردم.وقتی پدرم روی مین رفت ویک پایش را از دست داد خانه نشین شد و من مجبور شدم ترک تحصیل کنم وبرای لقمه ای نان به کوه بزنم .. دوستش جوانتر وکم وسن وسال است نامش فاروق است و می گوید یک سال است که کولبری میکنم؛ کولبری میکنم تا نان در بیاورم، کولبری میکنم تا دوام بیاورم؛ میگوید پیدا کردن یک لقمه نان برای کولبر مستاصل و از همه جا رانده کابوس است که آن را هم نمی گذارند هر لحظه منتظر ماموران هستیم ویا گلوله ای از تفنگ ماموری که کمین کرده وبعد ادامه می دهد امروز ماموران بار ما را گرفتند وکتکمان زدند وتهدید کردند .من در جواب حرفی نداشتم فقط به این جمله اکتفا کردم مرا جز شرم برسفرەی خالی شما چیزی نیست کردستان راچنان قطعه قطعه و پاره پاره کردند که هرگز نتوانستید برسفرەهای نفتی میهن با شکم سیر بخوابید و وووووووووو....فردای آن روز با خبر شدیم یک ماشین ده تن بارهای گرفته شده را از پاسگاه مرزی به مقصد نامعلومی بارگیری کرده و......
این داستان زندگی مردمی است که هر روز در نوار مرزی ایران تکرار میشود، دوباره و دوباره. سایه مرگ گام به گام در تعقیب مردمان این سرزمین است؛ همین مردمان اما به غفلتی یا لغزشی، یا جان از کف میدهند یا یک قطعه از تن خود را؛ معلول میشوند و سربار. آنان سالیان درازی است که گذشتهاند از مرز جان. اینجا مردمان را نمیتوان به جوان و پیر تشخیص داد. چهرهها خسته است و تکیده. زن و کودک، مرد جوان و کهنسال، کمرها خمیده است. امروز قصه ما همان داستان تکراری «کولبر»هاست...قصه جدال جان با نان .....