بیتا

بیتا دل نوشته های رویایی وخیالی نیست، اندوه و حزن یک مادرست، بیتا عشق مادریست به دختر، دلنوشته ی مادرانه، بیتا وبلاگ مادری دل سوخته وفداکاراست که تمام لحظات زندگی را با خاطرات و یاد دخترش زنده ست و زندگی می کند.

بیتا

بیتا دل نوشته های رویایی وخیالی نیست، اندوه و حزن یک مادرست، بیتا عشق مادریست به دختر، دلنوشته ی مادرانه، بیتا وبلاگ مادری دل سوخته وفداکاراست که تمام لحظات زندگی را با خاطرات و یاد دخترش زنده ست و زندگی می کند.

جنگ به پایان خواهد رسید و رهبران با همدیگر دست خواهند داد اما آن پیرزن منتظر فرزند شهیدش خواهد بود و آن زن منتظر همسرش، فرزندان منتظر پدر قهرمانشان خواهند بود، نمیدانم چه کسی وطن را فروخت، اما با چشمانم دیدم چه کسی بهایش را داد.

چگونه از گلها شعر بسرایم
وقتی نوگلان انسان در چهارراها پر پر می شوند
چگونه  از بادهای عاصی ترانه آزادی بسازم
وقتی که انسانهای عاصی دربند می پوسند

چشمهای ترا میجویم
هنگامیکه بهار ترانه طراوت میخواند
برای زیبایت آه میکشم
جرات بوسیدنت را ندارم
هنگامیکه زیبارویان شهر
پرستوهای منفور میشوند
و برجهای  آلوده به قدرت 
به گنداب جنایت می رسند
راه بلدهای زیرک
به چاه می افتند

 اندیشه های انسانی را
از دستفروشان سرخ باید جست
که در طبق جان خویش
حلوا حلوا میکنند بر سر دست
تا به مردم شهر برسد

سالهایی دور... افریقا؛ فقررا یادمان می انداخت... فلسطین ظلم را ... هیروشیما جنگ را....اما امروز ایران همه را...هراسی ندارم از پذیرفتنِ حقایق کشورم ، که انکار، حقیقت را تغییر نخواهد داد،مردم به جان هم افتادند فقر به جانِ مردم و حکومت خود در کارِ خود مانده چه برسد به کشور داری.
ما مردم خوبی نبودیم، تاریخ این را اثبات میکند، بگذریم از تعداد انگشت شمارِ اسطوره ها و بزرگان... ما مردمی بودیم که از از ترس متدین شدیم، به طمعِ چند سکه دروازه های کشور را باز کردیم، کاردانان را ک...شتیم و بی کفایت هارا حمایت کردیم و هی ادعا کردیم و هی باختیم و هی به روی مبارکِ غرورمان نیاوردیم حتی تا همین امروز. میدانم الان سینه چاک میکنند که نبود اینچنین.
انقدر سر در برف فرو بردیم که در حال تجزیه ایم... اما هنوز دلخوش به هویت نداشته ای کتاب بر سر میگذاریم که الهی العفو؛ مارا نه عرضه و نه انگیزه ایست که کمر به آبادی وطن ببندیم،پس تو را به حق آنکه عرضه و انگیزه نابودیمان را داشت معجزتی بفرماى و ما را از این ظلمِ خود خواسته برهان.

آگاهی درون انسان شکل می گیرد ، متغیرهای جهان بیرون را به درون می بریم و از آنها سکون می سازیم ، این شکلی از آگاهی یا هویت است . جهان بیرون پوست می اندازد ، نو شونده است و درون ما در یک نظم پوشالی در پی معنابخشی به خود و جهان است ، این نظم پوشالی به هویت و هویت طلبی می انجامد ، به آگاهی... ملیت ، نژاد ، دین و مذهب ، ایدیولوژی ، سنت ها و باورها ، تملک ، همه در ما تل انبار می شوند ، در زبان ما ، در ذهن و زبان ما و یک "من" کاذب شکل می گیرد ، منی در کنار من های دیگر ، دیگری در کن...ار من و من در کنار دیگری ، این "من" از تمام متغیرهای بیرونی شکل گرفته است.
من لیبرالم ، او(دیگری) سوسیالیست ، او مسلمان است من بودایی ، من انگلوساکسون ، او ژرمن ، این مال من است و آن مال دیگری.... "من" با فربه شدن همین مفاهیم شکل می گیرد. تلاش برای "قرار" در تمام آن چه عامل "بی قراری" است ، از ما هویت های پوشالی و مالیخولیایی می سازد ، هویت هایی که گاهی به رنگ آتش و خون ظاهر می شوند... هویت هایی که برای شان می جنگیم
احمدرضا غفاری

شبانه

کسی میان پنجره و خیابان:
حیران است.
و رهگذران ،
سر به گریبان گرفته
به شتاب می گریزند.
کسی میان پنجره و خیابان
سرود عشق را
به زخمه ی مرگ می خواند.
و تنها دخترکی که هنوز او را
ـ می شناسد،
می پندارد:
بیچاره شاعر
به گمان کر بودن رهگذران
قلب اش را بر دست گرفته
تا باورش کنند.

داریوش سلحشور

پروانه ها به خیابان های تهران آمده اند
 باید...
باید آن ها را ببوسیم
 اما حیف
 ما بوسیدن در خیابان را یاد نگرفته ایم
پروانه ها در خیابان ها می رقصند و باید...
باید با آن ها برقصیم
 اما حیف
 ما رقصیدن در خیابان را بلد نیستیم
 پروانه ها با پیراهن های عنابی
 با خال های نارنجی
 با شاخک های نقره ای
 آواز میخوانند و ما را میخوانند
 باید...باید با آن ها بخوانیم
 اما حیف
 ما تماشاچیانِ سیاه پوش همیشه ایم
 آواز خواندن چه می دانیم؟

دسته دسته می آیند و باید...
باید به آن ها «وه! چه زیبایید! »بگوییم
 اما حیف
 ما شهروندانِ نوچ کشیدن و تخمه شکستنیم

پروانه ها آمده اند و به زودی می روند
 همچون هزاران پروانه ی دیگر
 کوچ کرده از این سرزمین
 پریده از این خیابان های جیب بر
 دور شده از دست های شهری هراسناک

و ما هر عصر
 خوش و بش نکرده و آواز نخوانده
 نرقصیده و کسی را نبوسیده
 به خانه برمیگردیم
 و شبی دیگر را
 در تقویم تاریک خورشیدی
 به تشویشِ جنگی دیگر
 به صبح میرسانیم....

هدى حدادى

نوشتن روان اشیاء را بر ملا می کند ، دستی به درون می رود و ناشناخته ها را بیرون می ریزد ، ناشناخته هایی که پس پشت ترس ، فریب و ریاکاری پنهان مانده اند ، وقتی می نویسیم ، هستی دیگری می سازیم ، هستی دیگری که لابلای روزمرگی ها گم شده است ، شکسپیر در هاملت به رنج و شرارت ، هستی تازه ای می بخشد ، هاملت تجسد رنج است و کلادیوس تجسد شرارت ، هاملت و کلادیوس بهانه ی نوشتن می شوند تا رنج و شرارت برجسته شود . مکبث از حرکت جنگل می ترسد ، اما این ترس فقط به خاطر پیشگویی ساحر نیست ، این ترس ...درون مکبث حضور دارد و شکسپیر درون وحشت زده ی مکبث را بر ملا می کند ، وحشتی که با رفتار مکبث رابطه ی مستقیم دارد ، مکبث در روایت شکسپیر جسمی متفعن است تا بیانگر وحشت درون باشد .
نوشتن میراندن و زنده کردن است ، تخریب و بازسازی است ، گرفتن هستی و بخشیدن هستی دیگر ، سبز درختان در نوشتن سبزتر می شود و سرخ و نارنجی پاییز با خون می آمیزد ، بنویسیم سنگ ، شیشه ای می شکند و کودکی بازیگوش در خم کوچه ناپدید می شود ، باران در نوشتن می تواند چترها را باز کند . نوشتن در کنار این تباهی مسری می تواند مامنی باشد ، اتاقی که در آن می توان خوابید ، می توان کنار پنجره هایش نشست و رویا بافت ....
نویسنده ی بزرگی گفته بود : تفنگ آویخته به دیوار اگر تا انتهای داستان شلیک نکند ، یک عنصر اضافه است که فضای داستان را تنگ می کند ، در روایت کشدار زندگی می توان تفنگ آویخته به دیوار بود ، با نقش و نگاری خوش و غباری که به نرمی بر آن نقش و نگارها می نشیند ، تفنگی که نمی خواهد شلیک کند ، می خواهد همچنان بر دیوار بماند ، مثل عکس های یادگاری درگذشتگان که نماد مرگند ، مثل تمثال های مبارک که می توان از پس هاله ی نور رگ های سرخ شرارت را در آنها دید ....

احمد رضا غفاری

(به رفقایِ دانشجوی سرخ) بشارت پایان توانستی رفیقانم را از من بگیری جلاد اما نه آرمان ام را؛ توانستی عزیزان ام را به بند بکشی اما نه آواز ام را؛ تو توانستی که تفنگم را از من بگیری اما نه جسارت شلیک را؛ وما که میخواستیم زندگی را بدون وحشت از جلاد نفس بکشیم، هم آرمان و آوازمان وهم جسارت شلیک امان را بذر جنبشی ساختیم در بزیر کشیدن تو؛ اینک نگاه کن پرچم سرخِ رقصان درافق را نگاه کن که بشارتی به پایانِ عصرِ جلادان است. داریوش سلحشور اردیبهشت


رفتی من ماندم و ویرانه هایی که تو بر جان من بر جای گذاشتی نوشتم .خواندم . دوباره نوشتم دوباره خواندم روبه سوی تو آمدم با تمام توان در را کوبیدم تق تق تق .... هیچ صدایی نیامد باز هم کوبیدم ...تق تق تق کوبیدم ... کوبیدم.. کوبیدم ..ضجه زدم....کوبیدم...فریاد زدم...کوبیدم.. به یکباره شکستم مرگ تلخ امید را به چشم دیدم رهگذری گفت : زنی بر خاک سرد کوچه افتاده است و صبح روزِ بعد از آن شب زمین کوچه بوی مرده می داد و تو با پرچم سرخی فریاد می زدی زندگی زیباست


روزی می آید که خورشید طلوع کند
ارس هم مانند گل لبخند خواهد زد......

به بهاران حتی بلبلان مانده در قفس
در ارزوی پیوستن به دامن گل
آویختن از شاخساران پر شکوفه
نیز نغمه سر می کنند...
-- دل انگیز تر کردن دامن طبیعت
با موسیقی و عاشقانه ها جلوه خاصی دارد
-- به طبیعت رو کنیم!
با سرودی در وصف طبیعت و گل و رود و خاک
تا هوس انسانیت و ایثار و محبت در ما بیدار شود
خموشی باید حق غم آوران روزگار باشد
نگذاریم مانند سیل،
نهال جنگ را بجای بهار در حال رویش
در سرزمینمان بکارند...

برقص !
و بگذار آوازت در شهر بپیچد
برقص !
تا ناکسانی که
دل به اندوه تو بسته اند ،بدانند...
که ما هرگز
از دوست داشتن و شادمانی
دست نخواهیم کشید

جلال_رستمکلائی

خوشه های رز را در
مستی چشمانم ببین
فصلش مهم نیست
انگور همیشه سکر آور است
می نوشم بنام خدای شراب...
بسلامتی صلح ، رقص ، آهنگ
مینوشم بسلامتی زمین
بی نژاد و مرز و محدوده
بسلامتی زنان و مردانی که
دوستی را رنگ و معنا بخشیدن
آنانکه تحت تاثیر خدایان جنگ
آن دشمنان مستی قرار نگرفتند
و در چنگالشان اسیر نگردیدند

حسین سوری

طاقت آوردی رفیق!
" به فرزاد و همراهانش در نبرد با دار"
دیگر نه اشک را یارای آن است
و نه هق هق شبانه را توان
که هُرم سوزان سینه مرا ...
چون آب سردی
به سودای آرامش نشاند.
طاقت آوردی رفیق!

به زندگی آوازه بودی
که زندگی را
سرودی جاودانه سازی!
به زندگی آوازه بودی
چونان که در کشاکش طوفان
دریا به تاب درد ات
به موج نشسته خروشان
و تو:
چه آرام!
چه متین!
چه با کودکانه تبسمی
طاقت آوردی رفیق!

فرزند یک لاقبای "آبیدر"
شقایقِ مادرِ مغموم
"توچال" تماشای
رقص تلخ آویشن وحشی را
بر دارهای اوین به شیون نشسته است.
و تو:
چه آرام!
چه متین !
چه با کودکانه تبسمی
طاقت آوردی رفیق!

چه زندگی گواه باشد
چه مرگ شاهدی!
مادر مغمومی گفت:
که تازه آغاز شدی!
و بوی آویشن وحشی
پرکشید تا دل شقایق های دماوند!
تا بخواند سرودی که:
طاقت آوردی رفیق!


20 اردیبهشت1389 –داریوش سلحشور

سروی ایستاده در خونم
 با هزاران رد تبر بر تنه
 بادها تکانم میدهند
 شاخسارانم میشکنند
 هنوز ایستاده ام
ناکام کننده هیزم شکنانم
 افتادنم را به گور خواهند برد
 ریشه هایم در اعماق تاریخ
 از دردها تغذیه میکنند
 اما ایستاده ام
 ایستاده مردن
 سرنوشت من است

از همین امروز صبح
بزرگترین خیابان سنندج به فرزاد کمانگر تغییر نام داد
از همین امروز صبح
بزرگترین پارک مهاباد به شیرین علم هولی تغییر نام داد
از سپیده ی امروز
همه ی کودکانی که به دنیا آمدند نامشان را « فرهاد وکیلی» گذاشتند
از اولین اشعه ی دم دمای بامداد امروز مهدی اسلامیان چون دریاچه ی وان نامش جاوید شد
از سپیده ی امروز علی حیدریان طاق بستان کرمانشاه است
بفرمایید سنندج را اعدام کنید؟!
سر مهاباد را ببرید
بفرمایید نگذارید کودکان ما به دنیا بیایند؟!
بفرمایید مگذارید باران ببارد و مگذارید گیاه  بروید و مگذارید زمین زندگی کند!
من دیگر از امروز عاشق چشم های شیرین علم هولی هستم
از امروز تمام شعرهایم را گل و ترانه و آوازی خواهم ساخت برای قامت شیرین علم هولی
از امروز من تاری از گیسوان او هستم
از همین امروز من ناخن انگشتان او هستم
از حالا به بعد من دیگر همان جفت کفشی هستم
که او برای آخرین بار پوشید و با آن ها از طناب دار بالا رفت
و از حالا به بعد من النگوهای بجا مانده ی دست ِشیرین علم هولی هستم
جمهوری اعدام اسلامی چه چیزی را به طناب دار نسپرد و اعدام نکرد؟
از رویا تا شعر و از شعر تا زن و از زن تا نان و تا آب و تا گل و تا چشمه
جمهوری اعدام اسلامی آن چه را هرگز نتوانست اعدام کند آینده و آزادی است

شیرکو بیکه س

«من سلطان صاحبقران!!!...»
دیشب خواب دیدم شاهینی که برای تعیین امارت و ریاست کشورمان به پرواز در آمده بود، پایین آمده و صاف بر روی شانه راست من نشست. بنده حاکم و فرمانروای ایران شده و به سبک و سیاق «دانالد ترامپ» به توشیح و تنفیذ یک سری قوانین به شرح ذیل پرداختم.
• فرمان دادم که دیگر کسی حق ندارد شعار «مرگ بر آمریکا» و «مرگ بر اسرائیل» و خلاصه شعار «مرگ بر...» در این کشور سر بدهد.
• فرمان دادم که تمامی زندانیان سیاسی و روزنامه نگار از زندان آزاد بشوند.
• فرمان دادم که تا حقوق ...تمامی اقلیت های دینی و مذهبی رعایت شده و مغازه ها و اماکن کسب و کار «بهائیان» که چندی است مهر و موم شده است، بازگشائی و از مالکان آنها ضمن جبران خسارت استمالت و پوزش شایسته ای به عمل آید.
• فرمان دادم که تا گردش اطلاعات در کشور آزاد شده و مطبوعات و نشریات آزاد و بدون دغدغه به کار خود ادامه داده و از فیس بوک و توئیتر و ... رفع فیلتر بشود.
• فرمان دادم که تا حقوق زنان و مردان مساوی اعلام شده و زن و مرد از سهم الارث و شهادت برابر و امتیازاتی مساوی برخوردار شده و قانون چند همسری مردان ملغی اعلام بشود.
• فرمان دادم که قانون اساسی و قوانین جزائی و کیفری کشور و همچنین قوانین مدنی و خانواده مورد بازنگری کلی و اساسی قرار گرفته و مطابق با نیازهای امروزی افراد اجتماع مان تهیه، تنظیم و تدوین بشود.
• فرمان دادم که ممیزی و سانسور به کلی برچیده شده و صنعت سینما و تئاتر کشور مورد حمایت شدید متولیان فرهنگی اجتماع قرار بگیرد.
• فرمان دادم که تا اجرای کلیه مراسم اعدام، شلاق زدن، قطع عضو و سنگسار در ملاء عام متوقف شده و برای توقف کلی حکم اعدام در سراسر کشور حقوق دانان و کارشناسان خبره کشور تحقیق و تفحص لازم را بنمایند.
• فرمان دادم که تا وزارت خارجه کشورمان خود را ملزم و متعهد به برقراری ارتباط با کلیه کشورها از جمله رژیم اشغالگر «قدس» بداند.
• فرمان دادم که تا کلیه گمرکات و مبادی ورودی و خروجی کالا از کشور تحت کنترل شدید قرار گرفته و از قاچاق کالا ممانعت لازم به عمل آید.
• فرمان دادم که تا کلیه نیروهای مسلح خارج از ارتش در ارتش کشور ادغام گردد.
• فرمان دادم که برای احیاء دریاچه ها، تالاب ها و جنگل های کشور بودجه کافی در نظر گرفته شده و اهتمام لازم به عمل آید.
• فرمان دادم که هر جا عکسی بزرگ تر از قطع 4*6 از بنده مشاهده شد، بلادرنگ آن را پاره کرده و یا آتش بزنند.
• فرمان دادم که کلیه کمک های خارجی دست و دل بازانه به گروه های تروریستی و شبه نظامی در اقصی نقاط جهان قطع و این بودجه مصروف بازسازی مناطق محروم کشورمان بشود.
• فرمان دادم که برای روحانیون شغل و ممر درآمد متناسب با میزان کار و بهره وری شان در نظر گرفته شده و شهریه کلیه طلاب و روحانیون قطع بشود.
• فرمان دادم که در هر حال خودم هوای خوشگل ها را بیش تر از دیگران خواهم داشت.
در پایان باید به عرض برسانم که بنده اگر عمری به دنیا داشته باشم، امشب، فردا شب و شب های دیگر هم خواهم خوابید. اگر موارد دیگری که از قلم افتاده را یادآوری کنید، قول می دهم که امضاء بکنم.
مهدی راهدار

زاده ی سرزمین بایدم
باید، مردمان شاد باشند
باید، مرفه باشند
همه ی حاکمانم
باید گویند ...
مخاطبان جنیانند
دیده نمی شوند
شاید ما مردم ، کوریم
سهم حاکمان ، شادی و رفاه
سهم مردمان ، اندوهی طویل

حسین سوری

هزاران زن رختشوی
در دلم چنگ می زنند
چرکهای افکارم
پاک می شوند
اما دلم به شور می افتد ...
پر از تشویش ، اضطراب
این زنان کیستند؟
با ساعدانی قوی
صدایشان میکنم
آوایی از دور
گویی نمی شنوند
آنها گازر بدنیا آمده اند
و من در زیر فشار
دستانشان به لرزه می افتم

شبانه

این چه حکایتی است که
پرندگان این دشت
پیش ازآنکه به پرواز درآیند ...
راز مرگ عاشقانه را میدانند،
و کوه ها
ترانه یِ این تیشه یِ مداوم را
به پژواکی حزن آلود
بر فراز زندگی
به گردش می نشانند.
هُرم بی لگامِ قدرتِ سرمایه
جانِ لاله عباسی ها در باغچه یِ پیرزن را
به دردی چنان مبتلا ساخته است
که گویی حکایت این سرزمین
داستان خوابی زمستانه
درکرختی وهم آلود این باغچه است
تاهمچنان
آخرین سخن ناگفته بماند
و لاله عباسی ها
از پس بهاری کوتاه
آونگ دارشوند.
آخراین چه حکایتی است
که زیباترین سرود زندگی
برلبانِ پرازخنده یِ محکوم به مرگی
به آواز می نشیند
که آخرین دم حیاتش را
به شادی مقاومت نشسته است؛
پروازی چنین بی پروا
تا سینه یِ ماه را
از غوغایِ غصه ها چنان بترکاند
که غروب غمگین باغچه
دلش هُری بریزد
وهای های گریه اش برسینه ی کوه
پژواکی شود
تا کنج خلوت خانه یِ پیرزن.

آخراین چه حکایتی است.

داریوش سلحشور
اردیبهشت
١٣٩٨

خیاط سپهر
با من خوب نیست
لذتها را بی قواره میدوزد
گشاد ، دراز ، تنگ
اما غمها را سفارشی ...
سانت به سانت
اندازه ، برازنده....