ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 |
مثلا زمان به عقب برگردد ..
و من دوباره غزل سرایی چشمانت را ببینم و محو شوم و دلم گرم شود . خونم بجوشد و مثل یک نوجوان , عاشق شوم...
کنار جاده , در قهوه خانه ای توقف کنم تا فقط چند لحظه با عشق, عکسی از تو را که همیشه همراه دارم تماشا کنم و محو تصویر چشمانِ شاعرت شوم .
بی تاب شوم.. دلم تنگ شود .. نگرانت شوم و بخندم به اوضاع دلم ... به خودم نهیب بزنم و وانمود کنم که تقلا میکنم برای غرق نشدن . اما موذیانه لبخندی بزنم و عملا تلاشی نکنم و آگاهانه , فرو بروم در آن حس شیرین و بی آن...که خبر داشته باشی , من را در بر بگیری و دیگر جز تو نبینم و جز آهنگ صدایت نشنوم و ناچار ,تو را نفس بکشم و ..دچارت شوم ...
....
راستش , این را فهمیده ام که زمان دیگر به عقب برنمیگردد . اما من هنوز دچارم .
حالا تو نیستی و من بی تفاوت به تماشای دلی نشسته ام که هر ثانیه , بیهوده خود را تکرار میکند و مثل گوشت قربانی , بر سر هر پاره اش دعواست , اما هنوز دچار است .
میدانم .... گذشته , گذشته است . رفته است . مرده است .
کاش میشد , احساسِ هر لحظه را به همان لحظه سپرد تا با خود ببرد و آنچنان نیستش کند , که خودِ آن لحظه نیست میشود ..
...اینکه میگویند باید در لحظه زندگی کرد , احتمالا مهمل است . مگر میشود دچار بود و در عین حال , در لحظه زندگی کرد ؟ ... فقط به حرف آسان است.
آرش