بیتا

بیتا دل نوشته های رویایی وخیالی نیست، اندوه و حزن یک مادرست، بیتا عشق مادریست به دختر، دلنوشته ی مادرانه، بیتا وبلاگ مادری دل سوخته وفداکاراست که تمام لحظات زندگی را با خاطرات و یاد دخترش زنده ست و زندگی می کند.

بیتا

بیتا دل نوشته های رویایی وخیالی نیست، اندوه و حزن یک مادرست، بیتا عشق مادریست به دختر، دلنوشته ی مادرانه، بیتا وبلاگ مادری دل سوخته وفداکاراست که تمام لحظات زندگی را با خاطرات و یاد دخترش زنده ست و زندگی می کند.

به کردستان که می‌رسی، این سیروان و اورامانات است که نغمه خوان ورودت را خوشامد می‌گوید واین مردم خونگرم هستند که با لبخندی تمام وجودت را لبریز از خوشحالی وخوشبختی می کنند ..دلت می‌خواهد در جاده زیبا و کوهستانی ژالانه پرواز کنی. مانند پروانۀ کوچک نرم و چابک …بر بالهای سپیدمهربانی .با پرنده ها حرف بزنی با گلها بخندی و لاله ها را نوازش کنی..... خانه ها به شکم کوه سنجاق شده اند، طوری که بام خانه ی زیرین، حیاط خانه ی فوقانی ست.صدای شر شر عبور آب در همه جای اورامان به گوش می رسد.کنار ورودی بیشتر خانه هاگلدان های گل دیده می شود که در اغلب آنها گل های ژاله کاشته اند.در یکی از روستاهای منطقه اورامان و در مرز استان کرمانشاه، روستایی به نام بل ... در کنار این روستا، در جاده ای که به"کوسه هجیج" منتهی میشود، آب با فشار زیاد و حجم بسیار از شکاف کوهی بیرون می ریزد و عظمت و شکوه طبیعت را جلوه گر می سازد. من و خواهرم و علی آقا راننده ی ما در گوشه گوشه جاده های پرپیچ وخم می ایستیم و از مناظر زیبا لذت می بریم هوا گرم است ولی طبیعت زیبا آنچنان ما را مجذوب خود کرده که سختی راه وگرمای هوا نمی تواند مانع این سفر بشود.طنین نوای آهنگ کردی در کوه های سر به فلک کشیده تپش قلبم را تندتر می کند طبیعت بکر وجاده ی پرفراز ونشیب گردنه ی ژلانه ..رمه گوسفندان وبزها چوپان ویک چوبدستی و سگ وفادارش و ..........سربالایی ها را به زور بالا میرویم کنار جاده دو نفر به انتظار ماشین ایستاده اند ..سوارشان می کنیم ..پدر وپسری هستند که به روستای هجیج می روند برای مولودی خوانی ..پدر می گوید در خانواده ضعیفی بدنیا آمدم ونتوانستم درس بخوانم شغل مشخصی ندارم .گاهی کولبری می کنم وگاهی در مراسم های مذهبی دف زنی می کنم ..چیزی مثل گرد یک اندوه، مثل پرده ای ململین نگاه هایشان را پوشانده. می پرسم پسرت کلاس چندم است ؟پدر می گوید :ترک تحصیل کرده ..چیزی از بالای سینه ام پایین می افتد. خشکم می زند و من و خواهرم شروع به نصیحت کردن پسر میکنیم و او از شیشه ماشین به آسمان خیره می شود لب های ترک خورده اش آهسته چیزی را زمزمه می کند که خودش هم نمی فهمد چه می گوید ..وپدر اینگونه می گوید ..وقتی غم و مشکلات می آیند زیر و بم‌ات را میجود،طاقت آوردن سخت است.. اینکه بخواهی سم‌اش را از تنت بیرون کنی و نشود سخت است... اما سخت تر تکرار است؛ تکرار دردی آشنا... بیکاری ،نداری ..که تو را محکوم به تماشا کرده.. تماشای اینکه آینده پسرت هم مثل خودت باشد ..وادامه می دهد ما اینجاییم. روی خشت خشت این خاک حق داریم..ولی از این بهشت سر به فلک کشیده فقط حرمان وتنگدستی نصیب ما می شود ..من پیشنهاد می کنم هزینه تحصیل پسرت با من .و وعده و وعیدهای زیادی که بلکه پسرک را راضی کنم که ادمه تحصیل بدهد و پا در جای پای پدرش نگذارد .....نیم ساعتی به بحث وگفتگو ی بی نتیجه می گذرد ولی من کوتاه نمی آیم ......به مقصد می رسیم به علی آقا می گویم :شماره تلفن بگیرد وبا من در تماس باشد ..بعد چند لحظه صحبت درگوشی علی آقا به ماشین بر میگردد و می گوید :پسرک زن می خواهد وبخاطر این ترک تحصیل کرده ...نمی دانم بخندم یا گریه کنم ..پسری سیزده ساله با پدری حدود سی ساله ...
نتوانسته ام تمام حس درونی وقلبی ام را کلمه و واژه کنم، تایپ کنم روی کیبرد بریزم. فقط می دانم .زندگی در جای جای کردستان بسیار سخت است .همه مظلومند وغمگین وبی صدا به خاطر غرور و عزتشان دم بر نمی آورند ولی چشم ها یشان همه چیز را لو میدهند آنها آرام و رام عاشق میشوند. آرام و رام دل میکنند آرام و رام مبارزه می کنند.. آرام و رام خوشحال می شوند.. و آرام و رام می جنگند با تمام نابرابری ها ...اما، چه کسی از حس شان باخبر است؟بر روی طراوت گلبرگها قطره ای سنگین بی عدالتی موجود در این بهشت زیبا رابه آشوب می کشد...

.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.