بیتا

بیتا دل نوشته های رویایی وخیالی نیست، اندوه و حزن یک مادرست، بیتا عشق مادریست به دختر، دلنوشته ی مادرانه، بیتا وبلاگ مادری دل سوخته وفداکاراست که تمام لحظات زندگی را با خاطرات و یاد دخترش زنده ست و زندگی می کند.

بیتا

بیتا دل نوشته های رویایی وخیالی نیست، اندوه و حزن یک مادرست، بیتا عشق مادریست به دختر، دلنوشته ی مادرانه، بیتا وبلاگ مادری دل سوخته وفداکاراست که تمام لحظات زندگی را با خاطرات و یاد دخترش زنده ست و زندگی می کند.

سر میز شام به بهانه این که «مهناز» دست ام را بگیرد، برایش غذا کشیده و نوشیدنی تعارف می کردم. «مهناز» لبخند محو و نمکینی به چهره داشت. به گمان ام دریافته بود که چه هوایی در سر دارم. او با احتیاط به هر آن چه که تعارف می کردم، دست دراز می کرد. هر دو لبخندی تحویل هم دادیم و گفتم: می دونید از قدیم گفتن... دست شکسته به کار می ره... اما دل شکسته به کار نمی ره... خیلی سخته که دل آدم بشکنه... اما دست... دست چیزیه که... یکی بخواد دست رو دستت بذاره... حال دلت هم خوب می شه...
«مهناز» با دست راست ظریف و بلوری اش، لیوان نوشیدنی اش را برداشته، جرعه ای نوشید و گفت: خب.. الان مشکل شما دقیقا چیه؟...
• راستش مشکل من... دست خالی و دل پر منه... نقل من... نقل همین جمهوری اسلامی یه که... با دست خالی می خواد... دنیارو تصاحب کنه... اگه خاطر شریف تون باشه... همین چند دقیقه پیش... از صدور انقلاب گفتین... می دونید... صدور انقلاب به نظر من... صدور این نمکدون نیست که... بخوای به جاش مثلا این بشقاب رو وارد بکنی... چطور من با دست خالی... دل و دستم به کار نمی ره... صدور انقلاب هم همین طوره... ببینید «مهناز»... منظور از صدور انقلاب دقیقا چیه؟... حالا مثلا من می گم... دست ام خالی یه... خب به امید خدا... یه روز... شاید یه نفر... همین نزدیکیا... بخواد دست مو بگیره... اما انقلاب چی؟... ما می خوایم چیه انقلاب مون رو صادر کنیم؟... اصلا ما خودمون چه طرفی از انقلاب مون بستیم... که بخوایم واسه بقیه هم صادرش بکنیم؟... «مهناز»خانوم... انقلاب واسه من... تو سیاهی... تو اعدام... تو مصادره اموال... ترس و اضطراب... تحقیق و گزینش... خاموشی های شبانه و جنگ... آژیر خطر و وضعیت قرمز... کوپن ارزاق و کمبود نفت و بنزین... تحریم و بدبختی... فقر و فلاکت... سانسور و خفقان... شهید و مجروح... مفقود الاثر و موجی... شلاق و سنگسار... تزویر و ریا... انگشتر عقیق و پیراهن یقه بسته روی شلوار... شلوار بدون اتو و ریش بلند... چادر سیاه و نوحه و عزا... امزاده و زیارت اهل قبور... تر حلوا و خرما... گلاب و پیراهن مشگی مردانه... کفش بدون واکس و اورکت کره ای... روزنامه های دولتی تیراژ بالای بدون خریدار... کتاب های مذهبی چاپ نفیس بدون خواننده... دوست داشتن های دزدکی... ازدواج های بدون احساس... برنامه های تلویزیونی بی محتوا... فیلم های سینمایی سفارشی بی سر و ته... مشروب های چهار لیتری های غیر استاندارد... فیلم و ویدئوی قدغن... چادر و چاقچور اجباری... پیراهن آستین کوتاه مکروه... دریا و دریاچه پرده کشی شده... انسان های مغموم و ماتم زده... ووو... انقلاب واسه من تو همه اینا خلاصه شده... «مهناز» ما می خوایم چی رو صادر بکنیم؟... "سخن کان از دماغ هوشمند است / گر از تحت الثری آید بلند است"... قرار نیست من با زور و اجبار انقلاب مو صادر بکنم... اگه انقلاب من حرفی واسه گفتن داشته باشه... خودش صادر می شه... از دست ما می قاپنش... من چه کاره ام؟... کی تا حالا واسه اینا... رغبتی از خودش نشون داده؟...
احساس کردم که «مهناز» قدری تحت تاثیر قرار گرفته است. زیرک و هوشیار بود. مثال کاراکترهای فیلم های فارسی انتظار تحول یک ساعته و یا یک روزه از او را نداشتم. شاید هم قصد داشت تا مرا سر بدواند. هر چه که بود، نمی شد دستش را به راحتی خواند.
- حالا چرا نمی خورید؟... سرد می شه و از دهن میافته ها... نه خوشم اومد... کافی یه یکی چینه دانه تونو یه خورده بتکونه... خوب می تازونید... دست چپ تون بی کار نباشه... چنگال واسه یه همچین وقتایی یه...
لیوان نوشیدنی ام را پر کرد و گفت: بد نیست... گلویی ام تر کنید... دهن تون خشک شد... خیلی ام عجله نکنید... همه دین و ایمون منم... قرار نیست یه شبه تاراج نکنید... هنوز دو روز تا راهپیمایی فرصت داریم...
نگاه های مان در هم گره خورد و هر دو بی اختیار خندیدیم.
قرار بر آن شد که بعد از خروج از رستوران، قدم بزنیم و «مهناز» را پای پیاده به منزل شان برسانیم. تا خواستم صورتحساب رستوران را بپردازم «مهناز» چند قدمی از من جلوتر افتاد. دل دل می کردم که دستش را بگیرم یا نه. تا این که به خودم جرات دادم و شانه به شانه «مهناز» که شدم دست لطیف و دوست داشتنی اش را در دست ام گرفتم. «مهناز» دستش را پس نکشید و گفت: مبارکه... خیلی زود پسر خاله شدین... به نظرتون فامیل و آشنا ببینن بد نمی شه؟...
• اوه چرا... اما «مهناز» بذار یه چیزی بگم... من شمارو یه چند بار قبلا هم دیده بودم...
- منم همین طور...
• می دونی «مهناز»... بعضی وقتا به شونه هام فکر می کنم...
- اوهوم...
• می گم... شونه هم واسه تکیه دادن... نباید خیلی جای بدی باشه... نه؟...
- بله درسته... اما فامیل و آشنا... گمون نکنم خیلی باهاتون موافق باشن...
باز هر دو خندیدیم. طولی نکشید که به دم در منزل «مهناز» و خانواده اش رسیدیم. خانه ای سر پا و متوسط در انتهای یک دالان نسبتا باریک و قدیمی. از ابتدای دالان بلافاصله دست «مهناز» را به دست گرفتم. احساس می کردم که نفس های هر دوی مان به شماره افتاده است. جوانب کوچه را به دقت از نظر گذراندم و نفس عمیقی کشیده و «مهناز» را گرفته و آرام به دیوار تکیه داده و گفتم: ببین «مهناز»... من... من... من... در کل... آدم بی ادبی نیستم... یعنی... من... چه جوری بگم...
بعضی وقت ها کلمات از وصف و توصیف برخی حالات و سکنات عاجزند. در این قبیل موارد باید حتما رفتار مناسبی کرد. «مهناز» بوی به لیمو می داد. آخ که بوی به لیمو چقدر مطبوع و دل نشین است.

مهدی راهدار

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.