بیتا

بیتا دل نوشته های رویایی وخیالی نیست، اندوه و حزن یک مادرست، بیتا عشق مادریست به دختر، دلنوشته ی مادرانه، بیتا وبلاگ مادری دل سوخته وفداکاراست که تمام لحظات زندگی را با خاطرات و یاد دخترش زنده ست و زندگی می کند.

بیتا

بیتا دل نوشته های رویایی وخیالی نیست، اندوه و حزن یک مادرست، بیتا عشق مادریست به دختر، دلنوشته ی مادرانه، بیتا وبلاگ مادری دل سوخته وفداکاراست که تمام لحظات زندگی را با خاطرات و یاد دخترش زنده ست و زندگی می کند.

خداحافظ اسفند ....
خدا به همراهت پسر ته تغاری زمستان...
تو و مادرت ننه سرما رسیدید به پایان امسال...
امشب را به پایانت می بریم ...
در حالی که فردا بهار عطرافشان... و پایکوبان...
جای تو را پر خواهد کرد....
بهار و دخترهایش....
می آیند تا شکوفه باران کنند...
روزگارمان را.....
بهارتان مبارک....
نوروزتان پیرور....
هر روزتان نوروز....
برای تک تک دوستانم سالی مهربان آرزومندم....


بهار  دامن­‌کشان،
 پاورچین پاورچین آمده
تا پشت پَرچین
صدای زمزمه  عشق پیچیده
 در کوچه های دوستی
عطر هم اغوشی باران وخاک
 دریچه ی دلها را می نوازد
عطر یاس لا به لای
 دیوان حافظ می‌رقصد و می‌خواند:
مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید


از پچ پچِ بنفشه های سر براورده بگیر ، تا نسیم های گاه و بیگاهی که عطرِ شکوفه های گیلاس را به مشام کوچه های خواب زده هدیه می دهد، ...
از شادی ها و لبخند های کودکانه بگیر ، تا چادر گلدارِ سفید مادربزرگ که سالی فقط یکبار از صندوقچه ی قدیمی اش بیرون می آید و گیس های سفیدش را به گل و سبزه می آراید ، می شود فهمید که بهار پشتِ در است.
بهاری که حضور دوباره اش یعنی :
هفت سین و اسکناس های تا نخورده ی پدربزرگ ،
 یعنی دوباره من ،
دوباره تو ،
 دوباره ما ،
 دوباره با هم ..
نوروزتان خجسته باد

بی تو
 از لاله های سرخ گذشتم
 چه زیبا چه دلگیر
بی تو
 از شهرمان گذشتم
 در هوایی بی نظیر
 بی تو
 باد شدم
 نسیم شدم
 شوق پرواز در دورها
 مرا بخود کشید
 روزها و شبها گذشتم
 کوچه های کودکی را
 با شوق تو
 در نوردیدم
 در سحرگهان که سرخ بود
 و یاس و رُز
 بوی عشق پراکنده بود

اما
 بهار را ندیدم

در کوچه های تنهایی غربت گریستم
 و دانستم
 بی تو بهار نمی آید باز

آن گل
 که بنشاندمش به خاک خاوران
 آنروز که نیستم
 شاید به یک نسیم نو
 شاید به یک بهار نو
 شاید به عشق نو
 آرد سلام من بتو

صمد ارسی

واگویه یِ بهاری

بهار که می آمد
بابونه ها قد میکشیدند
بر بام کاه گلیِ خانه یِ ما
ودیگرسقف خانه ی ما چکه نمیکرد.
وسربالایی پشت خانه پرمیشد
از پرکلاغی ها یِ سرخِ سرخ.
وقتی که بهار میامد
ما میتوانستیم بدونِ دمپایی
درکوچه های خاکی بازی کنیم
وحسرت لباس زمستانه
ودرد طعنه یِ دیگران را
به باد فراموشی بسپاریم.
بهار که می آمد
همیشه نوروز میشد!
وما که  نمیخواستیم
دردسری به جان پدر باشیم،
 بدون لباس وکفش نوهم
عید را دوست داشتیم.
دیگر شبها سردمان نمیشد
وبا بوی بد بخاریِ نفتی نمی خوابیدیم.
خوشحال میشدیم
که درختِ "کُنار" به میوه نشسته است،
وهمسایه ی ما،
زنی که نان آور هشت سر عایله بود 
دیگربه شیرگاوهایش
آب اضافه نمیکرد،
ومامیتوانستیم طعم شیرِ بهاره را حس کنیم.
دکانِ "محمدحسن" پرمیشد ازمیوه های ارزان
وبه حساب قرض ماهیانه
که تکه ای از گوشت تن پدربود، 
ما هم میوه میخوردیم.
پیرمرد خرکی هم با بهارمی آمد
با بارهندوانه یِ کارگر خور.
هندوانه های "مهندسی" گران بودند
و مادرم میگفت که
لقمه ی ِ دهان ما نیستند!
خیلی چیزها
لقمه یِ دهان ما بچه کارگرها نبودند.
وتا پرسیدیم چرا؟
خیلی زود فهمیدیم که
اتاق شکنجه رادر ابعاد فضولی کارگران ساخته اند.
و فهمیدیم که
اگرچه بازجوها درب اتاقِ شکنجه را
به روی بهارمی بستند.
بابونه ها و پرکلاغی ها
حتی برتخت شکنجه هم  می رویند،
رفیقم میگفت که
بازجوها از رویش میترسند!
وبلوغ جوانه ها
شلاقِ "تمدن بزرگ" اشان را برملا میکند.
بهار که می آمد
آفتاب حتی ازپشت میله های زندان هم سرک میکشید،
بوی بابونه وگندم
از حصار دیوارها عبورمیکرد،
وبیچاره نگهبان ها
هرچه به جوانه ها دستور ایست میدادند
بهار میشکفت
و زندان پراز جوانه میشد.
بهار هنوزهم که میآید
دربرهمان پاشنه برای ما میچرخد،
هنوزهم جوانه ها در زندان میرویند،
هنوزهم کارگرها شب عیدکه میشود:
مثل پدرم 
شرمنده خانواده اشان هستند.
هنوز هم به علت فضولی در نظم سرمایه 
کارگران را زندانی میکنند،
هنوز هم اگرتظاهرات کنیم
برای نان و آزادی
مارا میکشند،
انگارکه ساعتِ دگرگونیِ زندگی ما
هیچوقت جلو نمیرود.
تخت شکنجه با تن ما دوستی قدیمی دارد،
 وشلاق برتن ما
انگار که به خانه میرود.
هم در"تمدن بزرگ"و هم در"مدینه النبی"؛
مثل همیشه چوبه یِ "دار"
ابزار قدرت است. 
وتا این "در"
برپاشنه یِ استثماربچرخد،
اوضاع همین خواهدبود.
اما بهارمیداند
که ما کارگران مالک همه چیزیم؛
وما فاش گفته ایم
بقول بانوی شعرهایم:
میخواهیم همه چیز را تقسیم کنیم
همه چیزرا.
ما دربهاری که میآید
همه چیز را تقسیم خواهیم کرد.

داریوش سلحشور- اسفند ١٣٩٧

روزی که جهان گریست

هنوز زخم هیروشیما بر دل مادر زمانه مانده بود که داغ کودک حلبچه، فریادها را در گلو بغض کرد زیرا در باور مردم این دیگر باور ناکردنی تر بود. امروز در کوچه های حلبچه گرچه صدای شادی کودکانه به گوش می آید تا زمزمه های رویش در سرزمین سوخته نوید فردایی پرشور را برای فرداییان نقاشی کند اما کودکان دیار شهیدان به یاد داشته باشند که ردپای زنان و مردان و کودکان حلبچه دیروز از یادواره ی خاطره ای می گوید که سراسر درد بود و نجواهای باد و درخت از سیاهی بی امان آن روزها می گ...وید. چقدر دلتنگ می شوم از نمایش آن صحنه های دهشتناک که چشم های بهت زده ی دنیا شاهد دفاع بی فرجام و تلاش بیهوده مردم برای مرگ بود. آن چشم های خشک به آسمان دوخته، آن آغوش تنگ که مادر سینه را سپر جان فرزند کرده و آن برق چشم هایی که خاموش شدند و آن شادی ها که به مرثیه پیوست.....

سرزمینی دارم
از همان کودکی
هلهله‌ها از آن چوبه‌های دار بود
کوچ شناسنامه اش بود و
ظلم پارویش
ودرخت‌هایش زخم شمشال داشتند

جغرافیای زنان شوهر مرده
شهر زنان شوهر مرده
خیابان زنان شوهر مرده
حدود آنجا بود
پروانه ی کشته ی باران
آیینه ی شکسته ی چهره ها
نوازشگر پیچک !
شیرکو بیکس

ادامه ...

حال وهوای بازار و کوچه وخیابان این روزها حس وحال دیگری دارد .خیابان های شلوغ .پیاده رو ها شلوغتر .ولی گویا فقط آمده اند تا هوایی بخورند و یا با دیدن سبزه هاو ماهی های رنگارنگ و سنجد وسکه های نقره ای و زرد  جیب های خالی شان را خالی تر کنند وبه خانه برگردند به آدم‌هایی که از کنارشان رد می‌شوم یا در تاکسی کنارشان می‌نشینم و می‌ایستم یا در مغازه‌ها و فروشگاه‌ها برای لحظه‌ای از طریق نگاه یا صحبت کوتاه با آن‌ها ارتباط برقرار می‌کنم. رنگ خاکستری نشسته بر چهره‌شان را خیلی خوب می‌شود تشخیص داد. خیلی از مردم در حرف زدن‌هایشان، در نگاه‌شان در رفتارشان خاکستری‌اند. خاکستری در نظر من رنگ خشن و بی روحی است،  رنگ نگرانی و استرس و اضطراب است. رنگ دغدغه واضطراب،رنگ نداری وسفره های خالی ،رنگ شرمندگی از خانواده و میهمان های نوروزی .. همه چهره ها غمگین و لبخند دارد فراموش می‌شود. آدم‌ها همه اخمو هستند. حتی دیدن راه رفتن کودکی که تازه راه رفتن را یادگرفته و دستش در دست مادرش است، لبخند به چهره‌ی کسی نمی‌آورد. آدم‌ها همه در حال دویدن هستند و وقت خندیدن هم ندارند. و مهمتر از همه بهانه‌ای هم برای خندیدن ندارند آنچنان در مشکلات غرق شده اند که همه خاکستری شده اند ..شهر من روزگاری نه چندان دور، سبز بود. همه جایش. حتی دل آدم‌هایش......

"از کرامات شیخ ما چه عجب..."

آقای سروش در یک سخنرانی مدعی شده است که "خمینی" با سواد ترین رهبر در تمام طول تاریخ ایران است ، ایشان می گوید : "خمینی حتا از رهبران اروپایی هم با سوادتر است" .....به نظرم حالا می توانیم سروش را مبدع یک نظریه ی جنجالی دیگر بدانیم ، نظریه ی "فقیه پادشاه" .....، یا پادشاهان فقیه باشند و یا فقیهان بر تخت پادشاهی جلوس کنند ....چه اشکال دارد ، مگر سروش از افلاتون کمتر است ، (هرچند ایشان در این سال ها به اموال منقول و غیرمنقول فیلسوفان دیگر هم با دست... و دلبازی تمام ناخنک زده است و سخنانی از ایشان را به نفع خودش مصادره کرده است)سروش روشنفکر دینی است ، نواندیش دینی است ، فیلسوف است ، متاله است ، عارف است ، نظریه پرداز است ، او همه چیز در یک چیز است ، یک چیز در همه چیز ، حیران میان ترکستان و فرغانه.... ، سروش ادامه ی ایمان های کهن است ، هم ایمان را می شناسد و هم دارالکفر را ، هم مومن را می شناسد و هم کافر را ، هم خدا و هم شیطان را .....
سروش سرنشین ارابه ی لکنته ای است که ارابه رانش سید احمد فردید بود ، ارابه ای که در میانه ی راه رضا داوری و شایگان و نصر و نراقی و آل احمد و شریعتی و.... را هم سوار می کند...ارابه ی لکنته ای که به بیراهه می رود ...با سرنشینانی که تلاش می کنند با مغالطه و سفسطه صراط های مستقیم را میان دو خط موازی پنهان کنند و از یک راه میانبر به رستگاری برسند .....راهی که ایمان های واهی را بزک می کند تا در برابر عقلانیت مدرن برای دین و دینداران حقانیت گدایی کند ....راهی که با بدلپوشی های زبانی اندیشه را در معبد ریاکاری تاریخی به شکلی فجیع تر قربانی می کند .

احمد رضا غفاری

و جواب بنده حقیر به اقای سروش

بی نظیری آقای خمینی در حکومتداری، در بی نظیری او در ایجاد یک نظم استبداد کامل و تامگرای دینی و سلب کامل حق حاکمیت از یک ملت است، در ترور دگراندیشان، در فرمان قتل عام زندانیان سیاسی، در شکستن قلم نویسندگان و آزاد اندیشان، در اسلامی کردن دانشکاهها و از میان بردن علم و پژوهش، در جنگ را نعمت خواندن، در اقتصاد را مال خر دانستن است. سروش هنوز نه معنای "علم" را فهمیده است و نه معنای حکومت مدرن و حکومتداری را.و امیدوارم اقای سروش سری به توضیح المسایل اقای خمینی هم بزنند تا بیشتر معنای علم را بفهمند

" ناپلئون مجری شوم مقاصد سیاه تاریخ بود " ، این خصیصه ی مشترک تمام دیکتاتورهاست ، مرده یا زنده ، فرقی نمی کند ، نرون ، چنگیز ، تیمور ...هیتلر و استالین ، همانگونه که مستبدین و دیکتاتورهای امروز نیز سمت های تاریک تاریخ را نشانه رفته اند و لگام اسب شان را به سمت شومترین حوادث گرفته اند ، حوادثی که ناگزیربه نام نامی تاریخ ثبت خواهد شد.....
اما نکته ای در این سخن "پوشکین" نهفته است ، ناپلئون و هیتلر و استالین و همه ی مستبدین فقط اجرا کننده ی "مقاصد شوم تاریخ" هستند و برا...ی چنین اجرای خونباری نمی توانند به شکلی ناگهانی نقش فاعل فاعلان را به عهده بگیرند ، یعنی خلق الساعه نیستند ، بلکه از درون مناسبات فرهنگی ، اجتماعی ، مذهبی ، سیاسی و اقتصادی بیرون می آیند ....، چراه راه دور می رویم .... ، مگر در برهه ای از زمان ، همگی دست در دست هم ، از سایه های لمیده بر ماه ، تمثالی مخدوش را با خود به زمین نیاوردیم ، مگر همگی آستان بوس آن چهره ی مخدوش نبودیم ، مگر سر بر آستان هیولا نگذاشتیم ....راستی ما فریب خوردیم یا او فریب مان داد ، بدون شک دیکتاتورها و مستبدین از درون سایه های ما بیرون می آیند ، از درون کلمات ما و در یک ناگهان سایه های سنگین و شوم شان را روی سایه های ما می تکانند ، ما اسب ناپلئون را تیمار می کنیم ، ما تازیانه در دست های استالین می گذاریم ، هیتلر از میان شوق و ذوق ما بیرون می آید ، استبداد دینی شکلی مخدوش از تمنای دیرین ما بود ، همگی از درون باورهای ما قد کشیده اند تا "مجری شوم مقاصد سیاه تاریخ "باشند و ما فقط در سایه سار تاریخ از استخوانهای شکسته و زخم های ناسور شکوه می کنیم ، از زخم های تازه و نورس ...آنها بخشی از خود ما هستند ... تلخ ، تاریک ، شوم و ناگزیر ما را با خود به سمت مقاصد سیاه تاریخ می برند .
احمد رضا غفاری

امشب
چه سرخ ام
مثل صدای ویکتور خارا
با گیتاری که سرخ می نواخت
در شب های شیلی..

برای کودکی که
ماه را دوست داشت
برای تو
برای من
در استادیومی به وسعت خاک
به وسعت رفاقت .

امشب
چه سرخ ام
مثل
صدای ویکتور خارا
با هزار ترانه ی پنهان در گیتارش
با گل سرخ و
شعری برای تو
ای آفتاب من
ای آزادی !

«عیدی نعمتی»

عمرِ احساساتِ یک زن
ذره ذره با هر کوتاه آمدنى
کوتاه مى شود .

فروغ عزیز ...
گفته بودی اگر به خانه ات آمدم چراغ بیاورم
 و یک دریچه ، که از آن به ازدحام کوچه خوشبخت بنگری ...
ولی افسوس ..!
که چراغ گردسوز لب طاقچه ، مدت هاست که
 خاموش است ..!
در سرزمین چراغ های مرده ، روشنایی را حلق آویز کرده اند .. !!
حیف ..!
دریچه ای را که آرزو کرده بودی ..
سالهاست که به ازدحام خیابان متروکی باز شده ،
 و من هر روز از این دریچه ، به مردمان مفلوکی می نگرم ، که مذبوحانه و با تردید قدم های کوچک بر می دارند .
و دائما در ته جیب هایشان ، نا امیدانه تکه های کوچکی از خوشبختی را جستجو می کنند ...
حال من از قعر سیاهی ها ونامردمی ها ، حرف میزنم ..
فروغ عزیز ..
اگر به سرزمین من آمدی ، یک کاسه نور بیاور
 ویک تکه افق ..!
که شاید با میعادشان فتیله چراغ خاموش باز شکوفه بزند ..

8 مارس

من زنم،
زنی مقاوم و سخت آرزومند
در آرزوی فردایی روشن

در آرزوی تساوی حقوق و برابری
شادی ام، اندازه ی آرزوهایم نیست
با رویا زندگی می کنم ...
رویایی که روزی به حقیقت می پیوندد
 
لالایی می خوانم برای رویاهایم
محکوم به رعایت عرف و سنتی هستم
 که سزاوارم نیست !

مقصد من پرواز است
می خواهم اوج بگیرم
تا پهنه گسترده آسمان آبی
شوق پرواز در من است
 زنانه به تمام هویتم
و تمام ظرافت های احساس های زنانه ام
ایمان دارم و افتخار می کنم

من زنم ...…

من کیستم؟!
از قلم افتاده ای
سنگسار شده ای
بازخواست شده ای به قدمتِ تاریخ
زنده بگور شده ای....
من یک زنم!
زنی که نباید برقصد
و یا آوازی حنجره اش را بنوازد
دستانم میلرزد
 بر بستر این جهل فراگیر
 برپیشانی پریشان آدمییت
در خفاخانه ظلمت شب
 درهم میشکند تابوها را
دوباره می ایستم
همراه شاخه های رقصنده امید
در دشت آغشته به  خون لاله ها
فریاد می زنم
دلم کمی  لطافت زنانه  می خواهد
وبالهایی سرخ
به خونخواهی آزادی
وبه تکثیر صلح وبرابری

مادران را بستائیم، زنان را گرامی بداریم!

چه پدیده حیرت آور و شگفت انگیزی  هستند این زنان و مادران.
وچه نغمه های پرشور وشرری هستند این زنان.
اینان،خورشید جان نواز زندگی اند.
خون در رگ حیات اند. آفریننده کاروان نوشندگان آفتاب ا ند.
اگر زنان نبودند، اگر مادران نبودند. اگر این آفرینشگران رویائی حیات نبودند، آنگاه، آیا کدام قهرمانی زاده میشد، تا درستایش انسان و آتشگه زندگی، جان خویش را در تیر نهد و آفتاب را سلامی دوباره بگوید؟
گلزارخاوران، گورگاه نوشندگان آفتاب در ایران ما است و کاروان " مادران خاوران"  طلایه دار آن.  
دریغ که "مادر لطفی"، قافله سالار فراموش نشدنی این  کاروان، دیگر در میان ما نیست.

یک روز میان تلنگر نگاهت..
تو را از خودت قرض می گیرم
کنار خودم می نشانم
و یک عمر
با نگاهت درگیر می شوم
یک روز میان این عصرهای خسته
میهمان دلم می شوی
من برایت چای می ریزم
و تو لبخندهایت را توی دلم می ریزی
راستی بگو
حال عصرهای دلت خوب است..!؟

تا که بر این خاک پای نهادی :
لاله عباسی ها پژمردند ،
و از هراس نفس زهرآگین ات :
توت باغچه ی خانه ی ما
موسم باردهی را ، ...
از خاطر برد.
تا تو آمدی ،
با آن چهره ی عبوس
و خون دلمه بسته در چشم هایت ،
مادرم :
هرگز لباس عزا را ،
از تن بر نگرفت .
و قامت راست پدرم ،
در زیر تابوت فرزندان جوان اش شکسته گردید.
داریوش سلحشور

روسپیان
با رژ لب های قرمز
خط می کشندبر شب
خیابان های عرق کرده
بوی دلار و تن می دهند .
روسپیان
با رژلب های قرمز
خط می کشند بر شب
نوبت خود را انتظار می کشند .
در خیابان های حراج تن
باد
جارو می کشد
بر خاکستر عشق و رویا
روسپی ها
با لب های قرمز
پیر می شوند .
عیدی نعمتی