بیتا

بیتا دل نوشته های رویایی وخیالی نیست، اندوه و حزن یک مادرست، بیتا عشق مادریست به دختر، دلنوشته ی مادرانه، بیتا وبلاگ مادری دل سوخته وفداکاراست که تمام لحظات زندگی را با خاطرات و یاد دخترش زنده ست و زندگی می کند.

بیتا

بیتا دل نوشته های رویایی وخیالی نیست، اندوه و حزن یک مادرست، بیتا عشق مادریست به دختر، دلنوشته ی مادرانه، بیتا وبلاگ مادری دل سوخته وفداکاراست که تمام لحظات زندگی را با خاطرات و یاد دخترش زنده ست و زندگی می کند.

هزاران سال پیش ، زیر ستیغ آفتاب جایی کنار نیل ، شلاقهایی بر پیکرم فرود آمد ، هنوز دردش تازه است ، طعم شوری عرق و خون ، برلبان خشکیده ام ، جلاد بیرحمانه میزد رگبارِ کلمات تحقیر آمیز را چون شلاق بر پیکر نحیفم ، و سالها از آن تاریخ گذشت ، امروز کنار نیل نیستم ، در آپارتمانی مدرن غنوده ام ، اما نجوای کلمات قدیمی از دیوارهای مشترک ، باز طعم شورِ عرق و خون را یاداور میشود ، طعم هزاران حرف ناگفته ، و سینه ای که از شدت انباشتگی در حد انفجار است

....باران می بارد و من شبیه خودم می شوم
این سیل چهل سال پیش آمد ، وقتی دست و دهان بسته به حضور حکومت دینی آری گفتیم ...ما صدای سیل را نشنیدیم ، چشم های ما سیل بنیان کن را ندید ، ما سیل را باور نکردیم ، ما دهان فرو بستیم ، ما چشم و دهان فرو بستیم ، حالا باران که نشان لطافت است ، می بارد و تلخ می بارد ، می بارد و همه چیز را می شوید ، چهره های بزک کرده را ، چهره های پنهان شده در پس نقاب فریبکاری را ، حالا باران که نشان زیبایی و مهربانی است ما را می ترساند ، باران که می توانست... عشاق نازکدل را با چترهای دو نفره به خیابان بیاورد ، مرگ می آفریند ، مرگ می آفریند و مشت مردگان هزارساله را باز می کند ، مردگانی که راه می روند ، نفس می کشند ، مردگانی منحوس که جنگل و خاک و زمین را تلف کرده اند ، خورده اند ، مردگانی که در سایه سار ایمان های واهی طبیعت زنده را زخمی کرده اند ، انسان را زخمی کرده اند ... مردگانی که در یک ناگهان از قبرهای متعفن شان بیرون آمدند و مردمی خسته را به گروگان گرفتند .....ما هیچ نگفتیم ، سکوت کردیم ، اما طبیعت سخن می گوید ، با زبان باد و باران سخن می گوید ، این عصیان طبیعت بر علیه دست اندازی است ، دست اندازی به خاک و هوا و جنگل ، فریاد آن مسیل پر شده است ، فریاد آب راهه های باران....فریاد رودخانه ها و تالاب ها و دریاچه ها که سدهای سیمانی گلوی شان را خشک کرده است .....این سیل بی تدبیری است ، سیلی بنیان کن که تعفن چهل سالگی حکومت مومنین را عیان کرده است ، حالا باران می بارد و تلخ می بارد ، حالا باران غبار چهل ساله را می شوید و می برد ، غبار دشمنی با طبیعت ، دشمنی با انسان ، دشمنی با عقلانیت ...، حالا باران می بارد و تلخ می بارد ، می بارد و سیل می شود ، همه چیز را می برد ، خانه ها را ، کودکان و زنان را ، مردان خسته را .....ما سکوت کردیم ، اما طبیعت سکوت نمی کند ....سیل فریاد طبیعت است ....تلخ و جانگزا

احمد رضا غفاری

تنهایی بیمناکی
تمام تنم را زخم می زند
اسیر بازی ناخوشایند ابر و رود شده ام
و همچنان
بر ویرانه های خانه ام
اشک می ریزم 
ودیگر چه جای اشک
که حتی
کاری از فریاد زخم کرده گلویم نیز
ساخته نیست ...
اینک !
در پس ِ هزارسالگی ام
مضحک دست نابودی
وشکسته استخوان آوازی در گلویم
ترانه ای که معنای بودنم بود

" بارو ... بارو ... بارونه هی ......
و شکسته کمر ...
و شکسته آواز ....
و شکسته قلب ......
و این ویرانی آب و خاک و باد ...

هزار و هفتصد و بیست سه سال پیش , تابستان , در یک تاکستانِ آباد ,
باغبان , دور از چشم همسرش , زن کدخدا را پنهانی به باغ می آورد و در میان کَرت ها و بوته های انگور با او عشقبازی میکرد ..
زن کدخدا , از فرط عفت و نجابت , روی از من مستور میکرد و باغبان , هر بار با دسته بیل , محکم بر تن چوبینِ من میکوبید تا زَنک , صدای تق تق پیکر چوبی ام را بشنود و خیالش آسوده شود .

باغبان , هر روز مرا چوب زد و در باغ با زن کدخدا خوابید و من مترسکی بودم که هر روز محصول درختان تاک را, نوبتی به کلا...غها و شغال ها به ثمن مُفت اجاره میدادم و به ریش باغبان میخندیدم ..
..
حالا هزار و هفتصد و بیست و سه سال گذشته است ...

ما مترسکها , هنوز پیکر چوبی مان از ضربات بیل باغبان ها زخمی است ...

و کلاغها و شغالها شکمشان به ثمن مفت سیر است .
..
#آرش


کابوس‌

 
بر زخمهایم نمک بپاشید
من دردی را
 باز تجربه میکنم
که سوزش‌ تیزش‌
تاریکترین کنج خانه‌ام را
در نوردیده است!

بر زخمهایم نمک بپاشید
وقتی که زن را
در قامتی سیاه
قنداق پیچیده‌اند و
 گیسوانش‌ را
چون مار افسونگر بهشت خداوندی
نفرین کرده‌اند و...
 به سوراخ سیاه مقنعه رانده‌اند.
 
 
ناقوسها را بصدا در آورید
و در عزای نیمی از پیکرم
به نجوا در آیید
که دیگر بار
زنجیری به قطر دیوارهای خانه‌ام
بر پاهایش‌ سنگینی میکند
و پرده‌ای
به سیاهی شبهای بی ستاره و ماه
بر رخش‌
          تنش‌
            تمام وجودش‌
 سد می بندد!
 

بر زخمهایم نمک بپاشید
اینجا
بیدار بودن دلیل هشیاری نیست!
 
 
من فریادهای زنی را میشنوم
که ریز ریز میشود
 میسوزد
 ضجه میزند
 سنگسار میشود
در تنش‌ مرگ پا بر زمین میکوبد 
 و مچاله میشود!

 
زنگها را بصدا درآورید!
 دختر خردسالم
با حجاب سر به بالین نهاده است 
و خواب میبیند
 جبغ میکشد...
 چارقدش‌ را سفت‌تر به تن میپیچد
و از ملائک خیالی
عفو میطلبد
تا به خاطر پس‌ رفتن چادرش‌
به آن جهنم شیطانی
            حواله نشود!

سلیمان قاسمیانی

همیشه روزهای اول سال تداعی خاطرات تلخ  گذشته است  ..واژه ها  خیلی وقت ها ترسناک و دلهره آور هستند  ..می کشند، زنده می کنند، می گریانند و می خندانند. بعضی هاشان حساس اند انگار وقتی نوشتی شان، زنده می شوند. وظیفه پیدا می کنند که بیایند و یقه ات را بگیرند. شکنجه ات کنند.. "رفت "یکی از آن واژه هاست.وقتی کسی که پر رنگترین نقش را در زندگیت دارد می رود یعنی تو را نیز با خودش می برد .فقط جسمت می ماند که مجبور است وظایفش را آن هم نه از نوع عادی بلکه به بهترین نحو ممکن انجام دهد .. نشستن و صبورانه رفتنش را نگاه کردن یعنی دیگر خودت نیستی ...وقتی داری می خندی یه دفعه گریه می کنی .بی آنکه شاد باشی نفس میکشی ..بی آن که شاد باشی زیر بارن قدم میزنی ...بی آنکه شاد باشی زندگی میکنی
من زنی  هستم که با  تمام توان با سرنوشت میجنگد...وچه جنگ نابرابری...

همه چیز خوب است
 حال من و آسمان...
باران نم نم می بارد
 شکوفه ها می رقصند
بهار در کوچه ها قدم می زند
 شهر از صدای خنده مردم پر است!
تو داری می آیی و من چای بهارنارنج دم می کنم
 عطرت در کوچه پیچیده
 می بینی چقدر همه چیز روبه راه است!
دروغ سیزده زیباست
 به اندازه خبر آمدن تو و بهار......


هوا ابریست
باد سردی میوزد
و آسمان بغض فرو خورده ی خود را
می شکند و می بارد
از زیر آوار زمان
صدای نحیفی به گوش میرسد
خانه ام را سیل برد


نوروز خمیده شد ـ
 بهار پژمرد ؛
 جهل سر به فلک کشیده !!....
بر مزار عقل .
هر خنده را ..‌‌.....‌
سر بریده فقر .

سمفونی نبرد

همین دیروز بود
 که از زاری
 برگور عزیزی بازآمدیم،
دهانمان
 هنوز پرازخون است
 وسینه هایمان
 درهُرم دردآورعزا میسوزد؛
 آخر این دلِ دردمندِما
 به تاوانِ
 کدام ناکرده
 ودرعقوبت کدام ناگفته،
 چنین بر آتشی هماره به زاری نشسته است
 که از گریه به گریه میرود؛
 وازتابوت کشانی
 بی آنکه خاک مرگ از تن زدوده باشد،
 به ضجه یِ دردآورِ مرگِ عزیزدیگری پای مینهد.
ما ترانه ای خواندیم دراهتزاز پرچم آزادی
 و مارش خیابانی ما
 اعلام رهایی زحمتکشان بود
 درنبرد نان و آزادی؛
 وآنگاه به میانه
 غباری چنان بپاکردند
 که دیگردوست و دشمن را بازنشناسیم،
 ودر دام بازیِ شان
 به سرگردانی به هرسوروان شویم
 و با شایدی
 دربهبودی اوضاع
 ابلهانه به وجد درآییم.
اینک به مرز تباهی
 به آستانِ انهدام
 تنها یکی فریاد مانده که بخوانیم
 وتنها یکی وسوسه که بگوییم
 ویکی نبرد مانده
 که پرچم سرخ اش را دوباره برافرازیم،
 و بایسته آنکه
 درمارش متحد خیابانی
 چنان به خیزش برآییم که نبردمان
 نوید شورا و آزادی
 واعلام بی محابایِ زیستن باشد.
بگذاریدمان
 بگذاربد
 که امروزرا بی هراسی ازمرگ
 به خیابان درآییم.

داریوش سلحشور
 

فقط وقتی که آخرین درخت بریده شد،
آخرین ماهی صید شد،
و آخرین رود آلوده شد،
فقط اون موقع میفهمیم که نمیتونیم اسکناس و پول بخوریم.

...

طبیعت زیباست و به همون اندازه شکننده و آسیب پذیر، امروز مواظب طبیعت باشیم

آبیدر سرخ

تانک هایت را بیاور
و موشک هایت،
اما بگذار تفتگچیانت بدانند:
که فرزندانِ سرخ آبیدر
از مرگ قویترند.
سلاح هایت
امان ات نخواهند داد.
اینجا ،
 دیر زمانی است
که شورا معنای آزادی است.
و سرخ ها
 همیشه مثل باران تابستانه
قاعده را بر هم میزنند،
نه خان به قدرت میماند
ونه سرمایه دار،
که فرزندان سرخ آبیدر
نبرد آزادی را 
با سرود سوسیالیسم 
درجغرافیای بین الملل خوانده اند.
تانک هایت را بیاور،
و موشک هایت.

داریوش سلحشور

چقدر امتحان الهی!!
کشور ایران را چهل سال پیش سیل زد و برد، سیلی بدتر از زلزله، بدتر از بمب شیمیایی، بدتر از جنگی که تمام شیرازه جامعه را نابود میکند. وقتی چهل سال پیش برای بار دوم اسلام به ایران هجوم آورد و آن را فتح کرد، مدنیت سقوط کرد،انسانیت از هم پاشید و از همانجا سیر سعودی مردم و به قهقرا کشاندن زندگی آنان شروع شد.هم زمان با زمام دارای اسلام در ایران ، جنگ شیرازه جامعه را به هم زد، اعدام شروع شد، فشار و خفقان به مردم تحمیل شد. زلزله ، ریزگرد ، دوباره زلزله و اکنون س...یل عوامل و مصیبتهای هستند که این مردم از بدو پیدایش این رژیم با آن دست و پنجه نرم میکنند. درهمه جای این دنیا سیل و زلزله میاد و عده ای بیخانمان میشوند اما حکومتی هست تا فوری جوابگوی عملی مردمی که زندگیشان لطمه دیده، باشد. تنها در ایران است که حکومت برای تبرئه کردن خود از زیر مسئولیت میگوید: این کار خداست ، و آن را امتحان الهی میداند. فقط در ایران است که گفته میشود: ریزگردها دلیل بد حجابی خانم هاست، زلزله بم امتحان الهی بود، زلزله کردستان دلیل بی ایمانی آنها است( یعنی شیعه نیستند) و لابد اسمی هم برای سیلی که این روزها زندگی صدها هزار خانواده ایرانی را با خود برده است را پیدا میکنند. شاید میگویند مردم مورد خشم خدا قرار گرفته اند!!
با وجود گرانیهای سر سام آور اکنون سیل هم بلای جان مردمی زیاد در ایران شده و زندگی هزاران نفر را نابود کرده است. براستی این مردم چگونه بار دیگر آن زندگی را که نتیجه سالها رنج و زحمت شان بوده است را بسازند آن هم در حکومتی که هیچ امیدی به کمک او نیست ؟ مشکل مردم فقط این نیست که خانه و زنگیشان را آب برده بلکه با حکومتی سرو کار دارند که جوابگو نیست ، مگر جوابگوی مردم زلزله زده کرمانشاه بود. براستی مردم به کی پناه خواهند برد، نزد کی باید بروند ؟ نزد کدام مسئول، کدام حکومت ؟ آیا حکومتی که میلیلردها دلار را خرج مقبره خمینی وحسین در کربلا و .... ....وتامین مخارج حزب الله در لبنان و بر پا کردن مدرنترین بیمارستانها در عراق و لبنان و اکنون در سوریه، برای چنین مصیبتی احساس مسئولیت میکند.؟ برای باز سازی زندگی تمامی سیل زده ها ی ایران، خالی کردن حساب بانکی تنها یکی از سران حکومت دربانکهای خارج از کشور کافی است.
عمیقا و از ته دل برای مردم سیل زده متاسفم .
صالح گویلی


و عشق...
در قلب من
 و
 دستان توست....
 در گلدان گلی که با حضورت هرگز سبز نشد
و من زمان را به مسلخ کشیده ام...
در کشاکش رنج امروز،
 ودر لحظه لحظه ی جان دادن برای وحشت از فردای بدون تو...
مرگ را بارها زندگی کرده ام...
ومرگ را هربار زندگی میکنم
با من گفتی از دوست داشتن،
 و عشق که به غایت بخشنده است...
و من....
وای بر من، که در مسلخ عشقت سرباز صفری بیش نبوده ام و پادگانی را به حرمت چشمانت به آتش کشیده ام...
چه رنجی میکشد دل...
آن گاه که بهانه ی بودنت در کنار من، تنها عشق من به توست!
نه مهر تو به من

خطیب و واعظی آمد به تهران
 بدید او بدحجابان را نمایان
 ‍
 همان‌گه آسمان غُرّید و باران
 بزد بر شهر و شد دریاچهٔ وان
 ‍
به منبر شد به میدان و خیابان
 بگفت ای بانوانِ شرِّ ایران
 ‍
 قسم بر تین و بر زیتون به قرآن
 پناهم سویِ او از شرِّ شیطان
 ‍
 حجاب از سر برون کردید و الآن
 نصیبِ ما شُدَش سِیلی فراوان
 ‍
 به ناگه از میانِ جمعِ یاران
 زنی آمد جلو چون ماهِ تابان
 ‍
 مَهی بود و عیان هم‌چون پری بود
 لوَند و خوش‌اَدا در دلبری بود
 ‍
 به آنی لهجهٔ واعظ بچرخید
 غضب برگشت و عشوه رو بگردید
 ‍
 تو بگشودی نقاب از رو و بعدش
 گرفتش چشم ما آن برق و رعدش
 ‍
 پراکندش تشعشعْ گیسوانت
 بگردم ای به قربانِ لبانت
 ‍
 به قربانت شوَم آخر بَبَم جان
 نکردی فکرِ این سیلاب و باران
 ‍
 قسم میدم شمایان را به ایزد
 رعایت کرده تا باران نریزد
 ‍
 بدان پس بیش ازین مویَت درآید
 یقین زلزال و سیل و آتش آید
 ‍
 کنون را هیچ فردای قیامت
 عذابِ تو چه باشد تا چه قسمت
 ‍
 بگفت او شیخنا یوم‌الجزا را
 هر آن کس خود دهد پاسخْ خدا را
 ‍
 فریب و مکرِ مردم در قیامت
 ندارد عفو و نی سود از کرامت
 ‍
 به منطق آنچه گویی پس بگویم
 هر آن از علمِ جادو من بجویم
 ‍
 هر اندازه دعا شد آسمان هم
 همان میزان ببارد نیست دَرهم
 ‍
 اگر کردی دعا بیش از نیازت
 بلاها مبتلا با هر اجابت
 ‍‍
 فرهنگ صبا

دیروز عزا ...امروز عزا ...فردا عزا
این چه عزاییست که دایمی است
نکند به عزا عادت کرده ایم ...

صفحه چون سیاه باشد
 قلم را
 یارای جولان نیست

سرخ می زند
از رد شلاق
 تن کارگران
در سرزمین چاه های نفت
میدان های گاز
قاضی
عمامه را می چرخاند
قاه قاه می زند .
از رد شلاق
گر گرفته تن
عرق اش خشک نشده
این مزد کارگراست
 در حکومت سرمایه دین مدار
این خون
نبض زندگی ست که می زند
کیفر خواست علیه بیداد
فریاد ها مگر شکسته در گلو
که کسی دم نمی زند
قاضی
قاه قاه می زند .
آه ...
تا از خود در آید وُ
برای خود شود
تا گُرده بتکاند از زیر بار رنج
این نهنگ
به خروشد بر دریای آسفالت
تا اسپارتاکوس دو باره نیزه اش را پرتاب کند
شلاق
خطی از آتش می کشد !

عیدی نعمتی

هنگام سال تحویل لحظه ای ثانیه ایستاد
 ماهی های قرمز تنگ هم ایستادند...
شهر آرام شد...
سکوتی پابرجا...
انگار همگی منتظر آمدنت بودند...
و حال آمدی...
روز های اول همه ذوق دارند
 ولی بعد تکراری میشوی...
مثل پارسال!
چه زود گذشت.
همه گفتند خداروشکر سال جدید آمد
 اما چند روز یا چند ماه دیگر خسته می شوند
 و دعا می کنند که سال جدید دیگری
 زود برسد...
مردم این شهر همه چیز زود برایشان تکراری میشود...
از دل یک عاشق بگیر......تا روزهای سال

تو رفتی...
امّا یادت رفت خنده هایت را ببری
و تصویر ِ چشمان ِ زیبایت را از پشت ِ پلک هایم پاک کنی
زمستان هم تمام شد
تو کجایی؟
بیا، که بهار بی تو معنایی ندارد
سفره هفت سین 
ماهی های قرمز توی تنگ
دورهمی های خانه مادر بزرگ
همه چشم انتظار  مهربانی های تو هستیم