بیتا

بیتا دل نوشته های رویایی وخیالی نیست، اندوه و حزن یک مادرست، بیتا عشق مادریست به دختر، دلنوشته ی مادرانه، بیتا وبلاگ مادری دل سوخته وفداکاراست که تمام لحظات زندگی را با خاطرات و یاد دخترش زنده ست و زندگی می کند.

بیتا

بیتا دل نوشته های رویایی وخیالی نیست، اندوه و حزن یک مادرست، بیتا عشق مادریست به دختر، دلنوشته ی مادرانه، بیتا وبلاگ مادری دل سوخته وفداکاراست که تمام لحظات زندگی را با خاطرات و یاد دخترش زنده ست و زندگی می کند.

در قصه زندگی اغلب ما مردها حداقل یه فصل به دوچرخه اختصاص داره منم از این قاعده مستثنی نیستم، تا دوره راهنمایی به عشق دوچرخه درس خوندم اینو همه ی مدرسه میدونستن از مدیر تا مستخدم، حتی یک بار که بازرس به مدرسه اومده بود ازم پرسید برای چی اومدی مدرسه؟ چرا درس میخونی؟ وقتی گفتم درس میخونم تا برام دوچرخه بخرن، همه کلاس زدن زیر خنده. هر سال بهم می گفتن اگه معدلت بیست بشه برات دوچرخه می خریم من بیست می شدم ولی از دوچرخه خبری نبود با این حال من دست بردار نبودم پول توجیبی مو جمع میکرد...م خرد خرد لوازم جانبی دوچرخه میخریدم تا وقتی صاحب دوچرخه شدم کم و کسری نداشته باشم . چهارتا شب نما، دو بسته دونه های رنگی برای میله ی چرخها، یک بوق بادی، یک چراغ، یک آرمیچر، دو توپ لنت شیشه ای دو تا آینه گرد برای راست و چپ فرمان و ...
این رویه تا پایان دوره ابتدائی ادامه داشت تابستان سالی که قرار بود برم پایه راهنمایی تصمیم گرفتم هر طور شده پدرمو راضی کنم برام دوچرخه بخره دنبال راه و چاره بودم که بفکرم رسید مریض بشم چون وقتی مریض میشدم بیشتر به حرفم گوش میدادن راهای مختلفی برا مریض شدن امتحان کردم تا اینکه چند بار با تن عرق کرده بعد فوتبال آب یخ خوردم و جلو پنکه ایستادم و این نتیجه داد و من وسط تابستون سرما خوردم، اونم بدجور، تب و لرز شدیدی گرفتم منو بردن دکتر، وقتی میخواستم مریض بشم اصلا آمپول یادم نبود که اگه میدونستم مریض نمیشدم و راه دیگه ای پیدا میکردم، روی تخت دراز کشیده بودم تا دکتر بیاد معاینه ام کنه چیزی در درونم میگفت ای بیچاره برات دوچرخه که نمیخرن هیچ تازه آمپول هم بهت میزنن، وقتی دکتر اسم آمپول و آورد دیگه طاقتم طاق شد، بغضم ترکید به دکتر گفتم من مریض نشدم آمپول بهم بزنن مریض شدم برام دوچرخه بخرن اینا پنج ساله بمن میگن بیست شی برات دوچرخه میخریم همش دروغ میگن، به پهنای صورت گریه میکردم دکتر لبخندی زد و نسخه رو از دست پدرم گرفت و اومد پیشم، دستی به سرم کشید آرومم کرد و ازم خواست گریه نکنم بعد رو به پدرم کرد و گفت یه دوچرخه هم براش مینویسم روی داروهاش براش بخرید از بس گریه کرده بودم چشام درست نمیدید اما وقتی دیدم دکتر توی نسخه نوشت یک عدد دوچرخه، گردنشو محکم گرفتم صورتشو ماچ کردم فقط یادمه پدرم داد میزد ولش کن پدرسوخته دکترو هم مریض کردی، میدونستم پدرم از چی عصبانی شده اما دیگه برام مهم نبود
دو روز بعد وقتی پدرم عصر از سر کار برگشت شنیدم از تو حیاط داد میزد امیر بیا پایین، مادرم میگفت مریضه نمیتونه پدرم هی اصرار میکرد بگو بیاد پایین کارش دارم، رفتم دیدم وسط حیاط یه ایران دوچرخ نو پارک شده خدا میدونه چطوری از پله ها رفتم پایین اون روز یادم نیست چقدر از ذوق داد زدم و گریه کردم ولی یادمه من آن عصر داغ تابستان خوشحالترین پسر دنیا بودم اما مثل اغلب خوشحالی هام اینم زیاد طول نکشید شب فهمیدم پدرم دوچرخه خودشو که باهاش سرکار میرفت و برمیگشت فروخته تا برای من دوچرخه بخره
پ . ن : داشتم به عصای پدرم نگاه میکردم وقتی فکر میکنم در پادردهای الان پدرم پیاده سر کار رفتن های آن سالها هم نقش دارن چیزی روی قلبم سنگینی میکنه

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.