ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 |
می خواستم امروز حتماً چیزی بنویسم، اما نمی دانستم چه بنویسم. دیشب را غمگین خوابیدم. گفتم شاید صبح که بیدار می شوم خود به خود چیزی به ذهنم می آید و می نویسم. صبح خیلی زود بیدار شدم. چیزی به ذهنم نیامد. ساعت ها گذشت و همچنان نمی دانستم چه بنویسم که مناسب امروز باشد. آنگاه فایل فیلم کوتاهی را در گروهی دیدم. شرح فیلم می گفت: «در هر لحظه شما در حال نوشتن سرگذشت زندگی خود هستید. دوست دارید داستانتان چطور باشد؟» نوشتم «هر وقت به این داستان فکر می کنم، با خودم می گویم کاش می شد پاک...ش کنم و از نو بنویسم.» بعد در عالم خیالم شروع کرده بودم داستانی را که نوشته بودم به یادم می آوردم.مثل کتابی که وقتی آن را خواندی، می خواهی ببینی آیا ارزش نگه داشتن دارد یا ندارد. دوباره داشتم می خواندمش! حجم زیادی از آن ارزش نگه داشتن نداشت. حتی بسیاری از اتفاقاتش زجرم می داد. اما بعضی روزهایش بود که هیچ جوری دلم نمی آمد از آنها جدا شوم. بارها برایم اتفاق افتاده است که کتابی را فقط به خاطر یک فصل از داستانش یا حتی چند صفحهاش دلم نیامده است دور بریزم. داستان زندگیام هم به یکی از این جور کتاب ها می مانست.