-
دلنوشته از خواهرم باهره
پنجشنبه 25 شهریور 1395 18:14
میزبانِ عروسیِ دوستت بود و دلتنگ..... خنده اش چه تلخ است و چشمانش از نگاه تهی،نگاهی که اعماق تاریک درونش را بی وقفه می کاود. در جانش تنهاست و به تنهایی خود اشک می ریزد.زندگی را آب می کند تا پیمانه اش پُر شود. و من باز به رویا میروم،چه شیرین است رویا....... روبان سیاه را پاره میکنی و به زیر سقف خانه باز میگردی.خانه...
-
خاطره
چهارشنبه 24 شهریور 1395 22:08
حکایت من حکایت کسی است که عاشق دریا بود اما قایقی نداشت دلباخته سفر بوداما همسفرنداشت باردارم وجنگ ایران وعراق ادامه داره هرروز جوانان ایران دسته دسته در جبهه های جنگ پرپر میشند . عراق اعلام کرده روز 22 بهمن شهرها رو بمباران میکند .صبح مادرم زنگ زد .گفت داریم میریم روستا شما هم بیاین با ما بریم .همسرم قبول نکرد .مشغول...
-
در خیال
سهشنبه 23 شهریور 1395 07:17
چه قدر این روزها عجول شده ام وچه بی تاب وبی قرار هستم امروز بیش از همیشه دلم هوای پرواز دارد، پرواز در آسمانی که حتی تکه ای ابر نداشته باشد دلم سرزمینی بی غصه را می خواهد کاش نجار بیاید و خانه ی دلم را از نو بسازد، خانه ای بی غم، پنجره ی باز و غروب پاییز نم نم باران مادرم را خبر کنم . وسایل خاله بازیم را از صندوقچه در...
-
جای خالی بیتا
دوشنبه 22 شهریور 1395 06:39
امشب در تالار قصر بی تا جشنی برپاست جشنی سوای همه جشنها .جشنی که قادر به توصیفش نیستم کلمات قاصر از توضیح این جشن است ..امشب عروسی یکی از بهترین دوستان بی تا ست فقط نگاهش میکنم ودر دلم ارزوی خوشبختی میکنم برایش ..چیزهایی هست در زندگی که درد دارد... حرفهایی هست که نمیزنی اما تا ابد درذهنت می ماند .تا ابد در قلبت خانه...
-
قلم
جمعه 19 شهریور 1395 12:21
قلمم درد میکند بس که درد نوشته دردکشیده قلمم زخم خورده قلم زخم خورده ام را بر میدارم دلم پیرمرد حلاج را می خواهد تا پنبه های گره خورده دلتنگی ام را انقدر بزندتاباز شود دلتنگی من از عشق نیست از هجربار نیست گاهی وقتها بی انگیزه می شوم گویی مدتهاس تلاش کرده ام اما به انچه میخواستم نرسیده ام خسته ام و کسل و در ذهنم یک...
-
خاطرات
یکشنبه 7 شهریور 1395 20:17
سالهاست کفه ترازویم تعادل ندارد دستهایم خالی .شانه هایم پراز مسئولیت .زندگی را با خیاطی میگذرانم دخترم پا به پای مشکلات قد میکشد .ﺩﻧﯿﺎﯼ ﻣﻦ ﻫﻤﻪ ﺟﺎﯾﺶ ﺑﺎﺭﺍﻧﯽ ﺳﺖ.هر چه کمتر بدانی کمتر خیس میشوی.در منزل حمام نداشتیم من باید می رفتم حمام بیرون وحمام را میشستم وضدعفونی میکردم وروزنامه می انداختم وسایل را می چیدم تا همسرم...
-
سکوت
سهشنبه 2 شهریور 1395 10:00
کمی دچار سکوتم. دچار بی حرفی. آدم وقتی کم ببیند و کم بشنود و کم بخواند شاید کم حرف هم بشود. می خواهم بنویسم... از پینه دوزی که سوزنش ،جیبی رامیدوزد که چشمان کودک فالگیر به ان دوخته شده از نقاشی که هنر را سر چهار راه به سکه ایی می فروشد . از دستان بی رمق کودکی که گلهایش را به حراج گذاشته . از مادری که کودکش سینه خالی...
-
اندوه
یکشنبه 24 مرداد 1395 13:32
زندگی میگذرد ومن با خیاطی زندگیم را سامان میدهم .نگران جامعه هستم .رعب و وحشت حاکم شده.جوانان دسته دسته چون برگهای پاییزی به زمین میریزند .ضجه مادران گوش فلک را کر میکند .دفن کردن بی نام ونشان جوانان .در زندگی برای هر ادمی از یک روز .از یک جا .از یک تغییربه بعد دیگر هیچ چیز مثل قبل نیست .نه روزها .نه رنگ ها .نه دلخوشی...
-
برگی از دفتر دوست
جمعه 22 مرداد 1395 10:56
ظهرهاى جمعه توى خانه ى مادر بزرگم چیزى از جنس معجزه رخ میداد . معجزه اى از جنس سفره ى پلاستیکى و گلدار مادر بزرگ که روى زمین پهن مى شد و از این سر تا ان سر مهمانخانه مى رفت براى تماشاى این معجزه آدمهاى فامیل دونه به دونه سر و کلشون پیدا میشد . با خبر یا سرزده فرقى نداشت . با این همه ، همه سر یک سفره مى نشستند و گل مى...
-
تلخ تلخ
شنبه 16 مرداد 1395 19:37
خدایا! تو هم این پیرزن را دیدی ؟ دلت به حالش نسوخت؟ فکر نکردی قربانی سیاست انسان هایی شده که تو خدایی آنها را می کنی؟ من که بغض ام ترکید و لحظهای با خود گریستم.از در مطب که بیرون اومدم .همسرم راهی داروخانه شد .منم به طرف ماشین اومدم .عرض خیابون رو رد شدم .احساس کردم یکی پشت سطل اشغال نشسته .فکر کردم خسته ایست از رنج...
-
دختران سرزمینم
سهشنبه 12 مرداد 1395 15:22
زندگی را ورق بزن... هر فصلش را خوب بخوان... با بهار برقص... با تابستان بچرخ... در پاییزش عاشقانه قدم بزن... با زمستانش بنشین و چایت را به سلامتی نفس کشیدنت بنوش... زندگی را باید زندگی کرد، آنطور که دلت می گوید. مبادا زندگی را دست نخورده برای مرگ بگذاری! . : زندگی راباید زندگی کرد حتی اگر خسته ازدنیا و آدمهایش...
-
برای کودکان جنگ
شنبه 9 مرداد 1395 16:52
به هم بازیت خواهم گفت پستانک افتاده از گردنت را زیر آوار که پیدا کرد برای خود بردارد تو در آسمان گریه نکن
-
خاطره
پنجشنبه 7 مرداد 1395 08:19
منتظر دست کسی نباشید ، فقط دستهای شما هستند که به شما کمک میکنند منتظر قدم زدن با کسی نباشید ، فقط پاهای شما هستند که با شما قدم میزنند منتظر نگاه خیره ی چشم دیگری نباشید ، هرکس به کار خود است ، فقط چشمان شما هستند که برای حال بدتان واقعا ! می گریند منتظر نفس های گرم کسی نباشید ، بدوید و از نفس های خودتان گرم شوید.من...
-
قبل عمل از زبان باهره
یکشنبه 20 تیر 1395 19:46
زمان ایستاده بود... ثانیه ها، دقیقه ها چنان کند شده بودند،که من احساس می کردم این چند ساعت ،چندین روز و شاید ماه است. تا اینکه در باز شد.بی حال و رنگ پریده،در عالم هوشیاری و بیهوشی بود.دستش را گرفتم بوسه ای بر پیشانیش زدم و گفتم خوبی. گفت داشتم موهاشو می بافتم،خیلی قشنگ شده بود.وقطره اشکی گوشه ی چشمش اومد و... در عالم...
-
باران اشک میریزد
یکشنبه 20 تیر 1395 06:25
غمی در دلم نهفته ...و. اینجا باغهای دلم خشک میشوند .. ستاره های شبهای شادیم دیگر نور نمی افشانند .. کبوتر های اینجا دیگر بدور یار نمی چرخند گلهای یاس خانه ام دیگر بویی نخواهند داشت.سوار بر مرکب خاطراتم شتابان میروم ... از دشتهای سبز و کویر های خشک نالان و خیزان میگذرم ... در کوچه های شفاف کودکیم گام می نهم...من از...
-
جدال بین مرگ وزندگی
پنجشنبه 17 تیر 1395 20:40
چه لحظه ایست که یک مادر فرزند از دست رفته اش را ببیند آن هم نه خیالی بلکه واقعی لحظه ای که تا نیمه راه مرگ رفته ای و دخترت نیز تا نیمه راه زندگی برای ارام گرفتن درآغوش مادر به دیدنت می آید جایی بین مردن و زنده بودن یا همان اغما به دیدار بیتایم رفتم من و دخترم برای مدتی کوتاه همدیگر را در این حال در آغوش کشیدیم روی رو...
-
شوراشتیاق
شنبه 12 تیر 1395 11:17
یاورروزهای سخت تو که نبودنت فاجعه وبودنت امنیت تو خدایی، نه من رفیق روزهای سرد من در تو انسان را جستجوکردم در توخدا را جستجوکردم اری من خدا را یافتم در قالب انسان اری تو خدایی، نه من ای جان جانانم آرام جانم اری روز تولد ماروزآشنایی ست روزی که عشق را فریادزدیم فریاد زدیم: که هرگز برای دوست داشتن دیر نیست تولدی دوباره...
-
هیچ نگو
جمعه 11 تیر 1395 14:08
چقدر مُحتاجم به کسی که حرفهایم را نزده، از چشمم بخواند...دهانم رابگیردوبگوید هیچ نگو ...لرزش لبانت گفتنی ها را گفت دهانم را بگیرد و بگوید : هیچ نگو... لرزش لبانت گفتنی ها را گفت،. در روز اول بندگی برپیشانی من ننوشته بود سکوت کن رودرروی باد ایستاده ام سینه به سینه ی کوه تمام سنگ ها از شانه های من بالا رفته اند پشت این...
-
دستان خالی
یکشنبه 6 تیر 1395 17:24
این روزها تلخ می گذرد ، دستم می لرزد از توصیفش .همه خوابیده اند جز شب ، که پشت پنجره ی اتاقم بیدار نشسته است . آنقدر خالیم که از هیچ هم پر نمیشوم .از روزی میترسم که باقی ارزو هایم هم بر بادفنا رود .گله مندم از همه ی آدم هایی که از کنار کودک معصومی که با چهره ای مظلوم و اما چرکین فال میفروشد .به راحتی رد میشوند .دستانم...
-
تداعی
شنبه 5 تیر 1395 08:15
فقط می دانم که دل تنگم دلم گرفته است و دلیلی برای این دل تنگی نیست گاهی دلت می خواهد فقط بروی به کجا نمیدانم گاهی دلم میخواهد بنویسم گاهی دلم رویا می خواهد دخترم کاش تو هم سر باز بودی سربازی که پاس می دارد حرمت وجب به وجب سرزمین مادری را این حس مادرانه هیچ منطق و زبانی سرش نمیشود مادر ی که در سوگ دلبندش ذره ذره اب...
-
برگی از دفتر دوست
جمعه 21 خرداد 1395 20:35
روزی فرا خواهد رسید که جسم من آنجا زیر ملحفه سفید پاکیزه ای که از چهار طرفش زیر تشک تخت بیمارستان رفته است، قرار می گیرد و آدم هایی که سخت مشغول زنده ها و مرده ها هستند از کنارم می گذرند. آن لحظه فرا خواهد رسید که دکتر بگوید مغز من از کار افتاده است و به هزار علت دانسته و ندانسته زندگیم به پایان رسیده است. در چنین...
-
برگی از دفتر دوستی
جمعه 14 خرداد 1395 15:26
همیشه رقصیدن نشانه ی شادی نیست. من زنی را میشناسم که با بغض هایش می رقصد،باترانه های شادی که یاد آرزوهای مرده اش را زنده میکند... زنی که با کوچکترین بهانه سر میرود از خنده و میتواند سالها بخندد بی انکه تو به غمگین بودنش شک کنی... ... من زنی را میشناسم که شبها از هجوم غم هایش میبارد و سپیده دم بالبخندی بی نظیر طلوع...
-
خاطره
جمعه 14 خرداد 1395 15:11
با بدنیا امدن دخترم بی تا زندگی حال وهوای تازه ای گرفت .بی تا دخترم زندگی را به امید تو میسازم .زندگی را می نویسم .پاک می کنم .دوباره می نویسم .تا بر وفق مرادت باشد .عزیز دلم شاید تنها دلیل زنده بودن من تو هستی .شیرم کم است به همسرم زنگ زدم که برگشتنی از دارو خانه اسلامی که تنها داروخانه شهر است .شیر خشک بگیرد .وقتی...
-
خاطره
جمعه 7 خرداد 1395 05:20
امید به اینده تنها دلخوشی من بود، باردار بودم، دلم یک زندگی اروم میخواست، منتظر لحظه ای هستم که دستان کودکم را بگیرم، در چشمانش خیره شوم، دوستت دارم را برلبانم جاری کنم، لذتی برتر از این نیست که جوانه ای در درونت بپرورانی و قتی که قدمهای لرزانش را به این دنیا می گذارد، عاشقش شوی، محبتت را نثارش کنی، و نیازهای کودکانه...
-
لحظه های نفسگیر
پنجشنبه 6 خرداد 1395 23:13
پنجشنبه است و دلم برای تویی که دیگر ندارمت تنگ است... پنجشنبه است و جای خالیت را دوباره احساس میکنم .. ای مهربان بر سر مزارت گریستم به یاد تمام لحظات با تو بودن به یاد همه تنهایی ها به یاد همه مهربانیها ... بر سر مزارت که می ایم هنوز شوکه هستم و مات .خوابم یا بیدار ؟ یکی می آید ؛ یکی می رود . . . این قانون بقای زندگی...
-
برگی از صفحه یک دوست عزیز
شنبه 25 اردیبهشت 1395 11:03
شب قشنگی ست ، هواملایم و ،نسیم خنکی می وزد ،همه جا چراغانی شده ،وشادی درهواموج می زند .عروس و داماد تازه از راه رسیده اند ..دخترها ،پسرها ، زنها و مردها دست در دست یکدیگر در وسط حیاط بزرگ دورادور آن دو ،کردی می رقصند و چوپی می کشند ، سرچوپی حال و هوای تازه ای پیدا کرده ،غوغا می کند ، پای میکوبد و همه را به تحسین و...
-
بی تا
چهارشنبه 22 اردیبهشت 1395 20:47
بی تا بگذار به بهانه تولدت بنویسم .دخترم تولدتو نور بود دروجودتاریک من .تو در بیکران قلبم در ان لحظات پر از ناامیدی امید تازه ای به وجود اوردی .دلبندم اکنون چهره زیبایت را در خاطرم به نظاره نشسته ام و در دنیای خیالم در اغوش گرفتمت .خدایا باتو هستم صدایم را بشنو .نکند هدیه ام روی دستم بماند .نکند صدای تبریکم به گوشش...
-
بغض
سهشنبه 21 اردیبهشت 1395 16:40
امید خانه ات که میرود .بغض راه گلویت را میبندد .دلم برای خودم میسوزد .با درد کار کردن .با درد راه رفتن .با درد گریستن .از همه سخت تر با درد خندیدن .به اطرافم نگاه میکنم درپی کسی هستم که حالش چون من خراب باشد .به اسمان نگاه می کنم .امشب اسمان هم اشک الود شده است .اسمان هم دلش به حال من میسوزد دلش گرفته .به سختی نفس می...
-
مژده
سهشنبه 21 اردیبهشت 1395 16:39
یاسی دختر یکی از بهترین دوستانم زایمان کرد دختری زیبا به دنیا اورد .دختر قشنگم تو اومدی و با خودت یک عالمه زیبایی اوردی.با امدنت گره تکتک بغضهایمان را باز میکنی.ودل شکسته مان را بند میزنی .سنگینی ها را برمیداری .خوش اومدی به دنیا گلبرگ نازنینم . من وپروین دوستان قدیمی بودیم .رابطه خوبی با هم داریم ورفت وامد زیاد...
-
بی تا
یکشنبه 19 اردیبهشت 1395 20:43
بی تا عزیزم.......... آمدنت کوتاه بود خیلی کوتاه.. سلام و نگاهی که انگار از معجزه لبریز است.. رفتنت اما آه... که داستانی ست بی پایان...