ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 |
امید خانه ات که میرود .بغض راه گلویت را میبندد .دلم برای خودم میسوزد .با درد کار کردن .با درد راه رفتن .با درد گریستن .از همه سخت تر با درد خندیدن .به اطرافم نگاه میکنم درپی کسی هستم که حالش چون من خراب باشد .به اسمان نگاه می کنم .امشب اسمان هم اشک الود شده است .اسمان هم دلش به حال من میسوزد دلش گرفته .به سختی نفس می کشد برای اینکه بغضش را نبینند چشمانش را می دزدد او هم از سفر می ترسد .سفر یعنی دوری.تنها گذاشتن .تنها شدن .سهم من از سفر رفتن تو دلتنگیست برای اینکه خفه نشوم .به رویا پناه میبرم .هر وقت دلت خواست برگرد .بگذار یکبار دیگر صدایت را بشنوم .قول می دهم هیچ نگویم .قول می دهم سفیدی موهایم را نشانت ندهم تو بیا من گلایه ای نمی کنم .بیا و نگذار زمان این طور بگذرد بیا و تمامش کنیم .انگار این روزها به مرگ نیاز دارم....