ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 |
چه لحظه ایست که یک مادر فرزند از دست رفته اش را ببیند آن هم نه خیالی بلکه واقعی
لحظه ای که تا نیمه راه مرگ رفته ای و دخترت نیز تا نیمه راه زندگی برای ارام گرفتن درآغوش مادر به دیدنت می آید
جایی بین مردن و زنده بودن یا همان اغما به دیدار بیتایم رفتم
من و دخترم برای مدتی کوتاه همدیگر را در این حال در آغوش کشیدیم روی رو ی تخت سفید خوابیده ام دکتر بیهوشی دارد با من حرف میزند چند تا بچه داری ؟گفتم دو تا .دوپسر ویه دختر .گفت پس چرا میگی دو تا .جواب نمیدهم فشارم را میگیرد 16 به دکتر میگوید فشارش بالاست .دکتر میگوید فعلا دست نگه دار .دوباره سوال میکند کدوم یک از بچه هاتو بیشتر دوست داری .قطره اشکی از گوشه چشمم می چکد .میگوید ارام باش وگرنه مجبوریم عمل را کنسل کنیم .میگویم ارامم .شوق رفتن ارامش را در من بوجود میاورد .چه حس خوبیست که بدانی داری به مقصد نزدیک میشوی . لبخندی میزنم وقت تمام است، ورق ها بالا.هرچه درکاغذ عمر نوشتم بس است .فقط پشیمانم کاش دو فرزندم را به خواهرم میسپردم .دست من از لبه تخت، به پایین افتاد.قلبم ارام گرفت.نفسم رفت .دکتری امد وچراغی را به چشمم انداخت وگوشی سرد که بر سینه ام فشرد وسکوتی که شنید .ساعتها در همین حالت بودم تا سایه ای به من نزدیک شد .دخترم اومدی دردانه ام .بوسه بر لبانش زدم .خدایا چقدر زیبا شده .صندلی را پیش کشید ودر کنارم نشست برخاستم وتمام صورت زیبایش را غرق بوسه کردم .اه که چقدر دلتنگت بودم شروع کردم .بیتا وبلاگ دارم .وبرس را برداشتم وموهای بلندش را شانه کردم وبعد شروع به بافتن موهایش کردم .برایش تعریف کردم اشکان برای خودش مردی شده .لبخند بر لبان زیبایش نقش بست .من وبیتا داشتیم دلتنگی هایمان را با هم قسمت میکردیم .گفتم چه خوب شد نوبت من هم رسید .خنده تلخی کرد وگفت اشکان به تو نیاز دارد .صدای دکتر که مدام مزاحم حرف زدن ما بود دوباره در گوشم پیچید .مقاومت نکن برگرد .من با عصبانیت گفتم ولم کن من نمی ایم دخترم اینجاست .میخواهم با دخترم بروم .دکتر با سیلی به صورتم میزد ومیگفت برگرد .جنب وجوش دکتر ها وپرستارها را می دیدم یکی فشارخونم را میگرفت .یکی امپول میزد یکی صدایم میکرد ومن درحال جدال بین مرگ وزندگی بودم .که صدای بیتا که گفت مادرم برگرد وخودش از روی صندلی بلند شد واز کنارم دور شد وبار دیگر رفت .ببین که چگونه تقدیر زندگی انسانها را می رباید و دستها را خالی می گذارد. هنوز هم چشم به راه جاده ای هستم.که از ان به اسمان ها پیوستی .واینچنین شد که من دوباره برگشتم وزندگی به اصرار بیتا پیروز شد ...............