ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 |
میزبانِ عروسیِ دوستت بود و دلتنگ.....
خنده اش چه تلخ است و چشمانش از نگاه تهی،نگاهی که اعماق تاریک درونش را بی وقفه می کاود.
در جانش تنهاست و به تنهایی خود اشک می ریزد.زندگی را آب می کند تا پیمانه اش پُر شود.
و من باز به رویا میروم،چه شیرین است رویا.......
روبان سیاه را پاره میکنی و به زیر سقف خانه باز میگردی.خانه پُراز خنده می شود،لباسی از حریر بر تن داری و ساق دوش عروسی،چه زیبا و خواستنی هستی.در صورتت آرامشی مطلق بود.نه آرامشِ خواب یا استراحت و بی خیالی و جز اینها.آرامشی که به هیچ چیز شباهت نداشت جز به خودش.سایه، روشنِ لبخندِ خفیف و پنهانی روی صورتت بود،حالتی آن سوی خوب و بد،غم و شادی....نمی توانم بگویم چون به گفتن نمی آید...
«می بینمت که از رگ و ریشه ی یک درختِ سیب بالا می روی و در یک روزِ پاییزی با گاز زدنِ یک پسر بچه بیدار می شوی.»