ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 |
کمی دچار سکوتم.
دچار بی حرفی.
آدم وقتی کم ببیند و کم بشنود و کم بخواند شاید کم حرف هم بشود.
می خواهم بنویسم...
از پینه دوزی که سوزنش ،جیبی رامیدوزد که چشمان کودک فالگیر به ان دوخته شده
از نقاشی که هنر را سر چهار راه به سکه ایی می فروشد .
از دستان بی رمق کودکی که گلهایش را به حراج گذاشته .
از مادری که کودکش سینه خالی اورا به دندان می کشد برای قطره ایی شیر .
از پدری که نمیداند دخترش به دبی میرود تا عطر وجودش را تقدیم مردان عرب کند .
ازادم هایی که برای زندگی تقلا می کنند..بار می برند کهنه می پوشند .جار می زنند فلاکت را .
اه باز هم غم نان که چه بر سر این مردم اورده است . خدایا لج نکن ...
قبول کن حق با شیطان بود ....
آدمیانت قابل پرستش نیستند .....
مادربزرگ با قصه های خودش می خوابد
دل ها از محبت زیاد ترک می خورند
و سکوت اتاق ها .
صدا را در حنجره خفه می کند
اینجا آفتاب ، مرده است..................