-
گذشته ها
چهارشنبه 27 بهمن 1395 19:34
حیاط خونه عموم باغ بزرگی داشت .البته باغ مال پدربزرگ بود وپراز درختهای زردالو بچه که بودیم .با دوستام میرفتیم تو باغ وبازی میکردیم وواخرسر هم میرفتیم رودرخت ویه عالمه زردالو میچیدیم وشسته نشده تا می رسیدیم خونه نوش جون میکردیم .خاطرات زیادی از این باغ درگوشه ذهنم جاخوش کرده . یه درخت زردالو وسط حیاط باقی مونده بود...
-
تو
چهارشنبه 27 بهمن 1395 19:33
در خانه ام را می زنند ... میهمان ها... رفتگرها... نشانی گم کرده ها... کودکان همه... هر کسی جز تو ................
-
گذشته ها
دوشنبه 18 بهمن 1395 20:38
اگر گاهی از گذشته یاد و در آن زندگی میکنیم بخاطر یادآوری خاطرات زیبای گذشته و از یاد بردن غمها و مشکلات امروزیمان است! دوران نوجوانی وخاطراتی که روی دوشم سنگینی میکنه .مادربزرگم شاه خواه بود ماهم مست از بوی گل سوسن ویاسمن .همیشه با مادربزرگ جروبحث داشتیم .هرروز که می رفتیم راه پیمایی وبرمی گشتیم کلی نفرین میکرد ومی...
-
بیتا
دوشنبه 18 بهمن 1395 20:37
افسوس لالایی هایش را من خواندم ولی دراغوش خاک خوابید ......
-
کودکی
دوشنبه 18 بهمن 1395 20:36
دوران کودکی ما خیلی خوب گذشت .نه از لباس انچنانی خبری بود نه از اسباب بازی ونه هیچ امکاناتی .دشت بود وصحرا وطبیعت .بازیهای محلی ان زمان .هفت سنگ وگرگم به هوا وقمچان ...ودختر وپسرهم نداشت .با اینکه پدر من رییس اداره برق بود ولی تقریبا همه دریک سطح بودیم .واختلاف طبقاتی انچنانی نبود .ولی سادگی وصفا وصمییت زیادی دررابطه...
-
دوران طلایی
دوشنبه 18 بهمن 1395 20:36
من تو دبیرستان پسرانه درس میخوندم 9 نفر بودیم 3 نفررشته علوم تجربی و6 نفر هم علوم انسانی چون تعداد دخترها کم بود به ناچار با پسرا مختلط بودیم .من خیلی شیطون بودم وکمتر پسری بود که از دست من کتک نخورده باشه .من کشف کردم یکی از دبیرا با یکی از دخترا سروسری داره .این شد برام یه سوژه واسه شیطونی کردن .ساعت ها وهفته ها...
-
اندوه
دوشنبه 18 بهمن 1395 20:35
ما اینجا پیراهنهای سیاهمان را نباید دربیاوریم... اینجا سرزمین مرگهای بیانتهاست. ما هر روز میمیریم.برای مشروب خوردن شلاق میخوریم .اگرسه بار تکرار شود حکم اعدام دارد گسترۀ وسیع فروش کلیه و بدن، کودکان کار .فقر .اعتیاد .فحشا . بیش از ۸۰ % بزهکاران را بیکاران تشکیل می دهند. بیش از ۹۰% بیکاران به بزهکاری روی می...
-
زن
دوشنبه 18 بهمن 1395 20:34
یک زن فقط یک زن نیست دستانش راوی قصه های ناگفتنی است نوازش میکند .کمک میکند .دعا میکند کار میکند .جان می بخشد . زنی را دیدم؛ گمشده در رؤیاهایش یک زن را می توان تا بی نهایت سرود زمزمه های عاشقانه اش را و رنج های بی پایانش را. اری زنی را دیدم که ایکاش نمیدیدم چو رنج روزگار در سیمایش عیان بود و من در مقابلش ناتوان...شاید...
-
خاطره
دوشنبه 18 بهمن 1395 20:34
مناسبتهای مختلف رو ما هم داشتیم .نهم ابان .چهارم ابان .یادم نیست چه مناسبتی بود .از طرف مدیر مدرسه به ما گفتند کلاس خودتون رو تزیین کنید .من وچند تن از دوستان رفتیم دفتر وکاغذ کشی وپرچمهای رنگارنگ وریسه های رنگی رو تحویل گرفتیم واومدیم تو کلاس .یکی از پسرهای همکلاسی رفت یه نردبون اورد ومشغول کار شدیم .حرف میزدیم وکار...
-
پلاسکو
شنبه 2 بهمن 1395 10:04
تاریخ نمیمیرد انگار ... تاریخ تکرار میشود فقط.. یک بارحادثه قطار یک باراردوی راهیان نوروسقوط بهترین نخبگان بک بار "شهدای هفتِ تیر" و یک بار هم پنجشنبه ای سیاه و "شهدای پلاسکو" ... این بار ما در تاریخ بودیم اما به جای سلاح دوربین به دست رفتیم به دلِ حادثه... برویم برای بچه هایمان با افتخار تعریف...
-
به یاد تو
شنبه 2 بهمن 1395 10:03
بی تو چنان بی قرار از این دلتنگی چنان غریب در این خلوت چنان لبریز از این تقدیر چنان بـاران چنان بـاران ... بی تو دلتنگی تیـر می کشد عمیق.....
-
خیال
شنبه 2 بهمن 1395 10:03
مرا در گلدانی دفن کنید میدانم شعری از دلم جوانه میزند و جهان به اندازه ی شاخه گلی زیبا میشود
-
برگی از صفحه دوستی
شنبه 11 دی 1395 16:07
بنویس: "آب"، جار بزن: "نان" تمام شد! آن واژه های تلخ دبستان تمام شد! بابا، درخت، داس، کبوتر، قفس، سکوت آقا اجازه! دیکته هامان تمام شد بنویس: "گرگ آمد و خط خورد خنده ها" دیگر دروغگویی "چوپان" تمام شد! آقا اجازه! خون شهیدان چه می شود؟ آموزگار :هیس! پسر جان! تمام شد...! دیروزمان به...
-
ازادی ای والا مقام
شنبه 11 دی 1395 16:06
کودکم ؛ به نام آزادی با یک سبد مهربانی به سراغت آمده ام به یاد آر بوییدن گلها را بازی با شاپرک ها را آغوشت را پر ستاره کن زندگی را فریاد کن لبخندت را بر غم دنیا تازیانه کن کودکم صبحی دیگر خواهد آمد پرچم صلح بردار رنج دردمندان را چاره کن کودکم صبحی دیگر به انتظار بنشین
-
تنهایی
شنبه 11 دی 1395 16:05
گاهی همینکه تنها می شوم ، به همه چیز فکر می کنم ، به همه چیز... به تمام پیاده رو هایی که تنها قدمشان زدم.به تمام موزیک هایی که ثانیه به ثانیه نواخته شد .به شعرهایی که خواندم .به تمام لبخندهایی که زدم که فقط کاری کرده باشم .به تک تک ثانیه هایی که برایم لذت بخش بود، به همه خنده هایی که اشکم را در آورد .به همه گریه ها ،...
-
بیرحمانه
دوشنبه 29 آذر 1395 18:20
چه ساده می نویسی باران... و نگران کودکان کار نیستی چه ساده می نویسی زمستان... و نگران یخ زدن دستان دختران گلفروش نیستی چه ساده می نویسی فقر و نگران وطنم نیستی........ بیتا.زینا
-
من یک زنم
دوشنبه 29 آذر 1395 18:18
در میان عمیق ترین تاریکی ها؛ به دوچشم غمگینی می اندیشم؛ وبه پنجه هایی که خاک,خاک مهربان آن را دفن میکند من یک زنم؛ریحانه میخوانید مرا؛ فرخنده مینامیدم ... من سهیلا ونسرینم من قربانی ظلم وخشونتم پدرم باران مادرم صخره من دختری از کوبانی هستم پریچهره ایی از شنگال تفنگ بردوشم سنگینی میکند من را به بردگی گرفتند دربازارها...
-
دلنوشته
دوشنبه 10 آبان 1395 16:23
این دلنوشته ها... نه.. نه... ببخشید!! این دردنوشت ها.. نه دل نشین اند نه زیبا، اینها فقط یک مشت حرف زخم خورده ی بغض دارند ک نشانی دردناک، از یک عشق ناکام دارند... و تنها مخاطبش، غایب است!!...........باران
-
زنان
دوشنبه 10 آبان 1395 16:05
زنان شهر من پاییز را دوست دارند پاییز زمستانى است که تب کرده تابستانى است که لرزه کرده بغضى است که رسوب کرده در شب من لرزه پاییز را مى پرستم پاییز بغض فروخورده زنان سرزمین من است پاییز یادگار عاشقانه های ممنوعه زیادیست یادم باشد با پاییز با نم نم بارانش مهربان باشم یادم باشد با اولین باران پاییز من هم ببارم یادم باشد...
-
دلنوشته
جمعه 7 آبان 1395 21:30
فریادهایی که غریب اند و بوی غربت می دهند. ناله هایی که آرام آرام ، از ذهن های درد کشیده فراموش خواهند شد با گویش های تلخ که از پشت پرده های اشکِ دیدگانی حسرت بار، تنها دارایی سفره ی فقیرانه خانوار های مایوس اند. گاهی، دردهای فراموش شده، یاد آور رنج هایی هستند که هرگز هرگز، جانی را خلاص نکردند و چون عشاق با وفای تاریخ...
-
روستا
دوشنبه 3 آبان 1395 21:14
امروز به یکی از روستاهای اطراف رفتم باورود به روستا احساس غریبی داشتم کوه و دشت و چشمه و بانگ ونوای روستا.پرسه میزنم درلابلای روستا .پرچینهای کوتاهی که همسایگان آشنا و همدل میپرورد و از غریبگی دیوارهای سیمانی همسایگان شهری در آن خبری نیست، ضربآهنگ شانه زن جاجیمباف و صدای رنده مرد لاکتراش. تلاش زن روستایی برای گرفتن...
-
ببار باران
دوشنبه 3 آبان 1395 21:08
دلم باران میخواهد .قصه من وباران قصه عجیبیست .با هم قدم میزنیم .من برایش لالایی میخوانم .او پوششی میشود برای اشک هایم .گاه در کوچه می رقصیم و پای کوبی می کنیم .گاه شیشه ی پنجره اتاقم را نوازش میکند .ساز عشق من با نفسهای باران کوک میشود.. عقربه های ساعتم با صدای موسیقی او میرقصندو با اهنگ شرشرش ثانیهها را جشن می...
-
قاصدک
دوشنبه 3 آبان 1395 21:07
آهنگ متن بعضی زندگی ها غمگین است، چهره ی تمام آدم های این زندگی ها غمگینند، منم مثل همیشه دلتنگم دفتر وقلمم را دوباره روی میز کارم میگذارم .یه لحظه پشت پنجره یک قاصدک میبینم که باد پاییزی اورا وادار به رقصی زیبا کرده .به نظرم قاصدک هم چهره ی غمگینی دارد .دفتر و قلمم را جا می گذارم .مثل بچگی هام دنبال قاصدک می دوم. با...
-
خاطرات
سهشنبه 20 مهر 1395 20:54
خدایا صورتت رو پایین بیار...میخوام ببوسمت 13سال پیش شب تاسوعا همه خانه مامان جمع شده بودیم .خواهر.برادرا .گوشه گوشه اتاقها نشسته بودیم دخترا یه اتاق پسرا یه اتاق ما بزرگترها تو هال نشسته بودیم صدای خنده از اتاق دخترها بلند شد. رفتم گفتم چه خبره دیدم خواهرزاده ام داره بیتا رو مسخره میکنه گفتم چرا دختر منو اذیت میکنی...
-
کودکی
چهارشنبه 14 مهر 1395 12:42
مثل مادری که پول ندارد و به زور دست بچه اش را گرفته و از جلوی اسباب بازی فروشی ... کشان کشان درور می کند.... روزگار هم دستم را گرفت و مرا از بچگیم دور کرد و هرچه فریاد زدم .پای بر زمین کوبیدم ..خواستم داد بزنم بلکه از ابرویش بترسد .... دستم را ول کن... من بچگیم را می خواهم... گوشش بدهکار نبود .... بچگیم را از من ربود...
-
دلتنگی
دوشنبه 12 مهر 1395 21:57
گفتند دلتنگی ها روزی تمام میشود .ولی دلتنگی های من از جنس خاطرات هستند .روزی با دیدن شاخه گلی .با دیدن عکسی .با دیدن دختری با موهای قهوه ایی .دیدن برگهای پاییز .بارش باران. خاطرات برایم جان تازه ایی میگیرد .تمام لحظه های دلتنگی ام بهانه تورا می گیرد .بگذار برایت از تک تک کبوترانی بنویسم که با دیدنشان فکر میکنم کبوتر...
-
کفش ها
پنجشنبه 1 مهر 1395 14:30
کفش ها حرف می زنند.. خیلی بهتر از دهان ها.. و رادیو..و تلویزیون ...و کتاب ها..و روزنامه ها... کفش ها گاهی می خندند.. اگر شاد هم نباشند... کفشها راه می روند خیلی زیاد.. گاهی هم دریک جا کفشی کنار هم می نشینند گوش بده...از لای بخیه ها ودرزهای پاره واژه ها را میشنوی؟ میشنوی؟ فریاد خاموش درد را... میشنوی؟ نیکو
-
بغض
یکشنبه 28 شهریور 1395 21:20
آمده ام بنویسم... شاید بغض هایم را در نوشته هایم خالی کنم.. نوشتن بعضی چیزها از گفتنشان ساده تر است... به قیمت سپید شدن موهایم تمام شد … ولی آموختم که ناله ام سکوت باشد این روزها دلم می خواهد مدام از روزهایی که نمی گذرد .از تجربه های عجیب .از لحظه های خاص .از ترس ها .از امیدها .از تلخی ها و ناکامی ها بنویسم .این روز...
-
خاطره
شنبه 27 شهریور 1395 10:41
دلم برای حماقتهای پونزده سالگیم تنگ شده!! دلم برای وقتی که فکر میکردم هزار سال دیگر فرصت دارم تا صاحب رویایی ترین عشق دنیا باشم دلم برای وقتهایی که بی دغدغه ساعتها میخوابیدم و جز خواب خوش هیچ خوابی نمیدیدم تنگ شده... دلم برای روزهایی که تا پنجاه سالگی قرنها راه بود و به نظرم پنجاه ساله ها خیلی گنده بودند تنگ شده. دلم...
-
بغض هایم
جمعه 26 شهریور 1395 20:36
پشت پنجره نشسته ام و به بیرون نگاه می کنم.پشت پنجره کبوتری را دیدم که برای کبوتر زندانی همسایمان می خواند.من از قصه زندگی ام نمی ترسم.بعضی از بغض هایم را فریاد.بعضی را چند بار زمزمه .بعضی را برای همیشه پنهان کرده ام .لحظههاست که انسان را فرسوده و خسته از زندگانی میکند.دخترم چه دیر به دیر به خواب زندگی ام می ایی...