ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 |
مناسبتهای مختلف رو ما هم داشتیم .نهم ابان .چهارم ابان .یادم نیست چه مناسبتی بود .از طرف مدیر مدرسه به ما گفتند کلاس خودتون رو تزیین کنید .من وچند تن از دوستان رفتیم دفتر وکاغذ کشی وپرچمهای رنگارنگ وریسه های رنگی رو تحویل گرفتیم واومدیم تو کلاس .یکی از پسرهای همکلاسی رفت یه نردبون اورد ومشغول کار شدیم .حرف میزدیم وکار میکردیم .یکی کاغذ کشی ها رو شکل میداد .یکی از دخترا لامپ ریسه ها رو امتحان میکرد .منم نردبون رو گرفته بودم تا همکلاسی پسرمون اون بالا کاغذ کشی ها رو وصل کنه دو سه ساعتی مشغول کار بودیم وتقریبا داشت تموم میشد .که یکی از دوستام منو صدا کرد وگفت :زینا .همونطور که نردبون رو گرفته بودم گفتم بله .گفت :یه اخوند اومد تو مدرسه .اونوقت ها اخوند خیلی کم بود شاید ماهی یکبار هم باهاشون برخورد نمیکردیم .مگر ایام عاشورا ویا مناسبتهای سوگواری .من از ذوقم که اخوند رو ببینم نردبون رو ول کردم وبه طرف پنجره دویدم .غافل از اینکه دوستم هنوز اون بالاست .با رسیدن به پای پنجره صدای افتادن نردبون منو به خودم اورد .هراسان برگشتم وبه طرف دوستم دویدم .با کله اومده بود زمین .خیلی ترسیدم .از دماغش خون می اومد .بالاخره ما رسوندیمش بیمارستان .بعد کلی اومدن ورفتن .دکتر گفت بینی اش شکسته .من ودوستام هم گریه میکردیم هم میخندیدیم .هراز چندی یکی از دوستام میگفت :زینا اخوند اومد ..منم از خنده غش میکردم .بالاخره زنگ زدیم خانواده اش اومدن وما از خجالت خودمون برگشتیم مدرسه .بینی این دوستمون خوب شد وبرگشت مدرسه .من بسکتبالیست خوبی بودم وعاشق ورزش .تو حیاط مدرسه یه زمین بسکتبال داشتیم .زنگ ورزش بود با اینکه برف باریده ولی همه پسرا رو بکار کشیدم وبرف زمین رو پاک کردیم .وشروع کردیم به بازی .سه تا دختر بودیم وبقیه پسرای همکلاسی .همون دوستمون اومد توپ رو از من بگیره برگشتم که نتونه توپ رواز دستم بگیره .پای چپم گیر کرد به پاش وبا کله اومد رو یخ .برای باردوم من فاجعه افریدم خخخخ .دماغش شکست .بعدها بمن نزدیک هم نمیشد چون همیشه به شوخی بهش میگفتم تا سه نشه بازی نشه .............