ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 |
دلم برای حماقتهای پونزده سالگیم تنگ شده!!
دلم برای وقتی که فکر میکردم هزار سال دیگر فرصت دارم تا صاحب رویایی ترین عشق دنیا باشم
دلم برای وقتهایی که بی دغدغه ساعتها میخوابیدم و جز خواب خوش هیچ خوابی نمیدیدم تنگ شده...
دلم برای روزهایی که تا پنجاه سالگی قرنها راه بود و به نظرم پنجاه ساله ها خیلی گنده بودند تنگ شده. دلم برای دوچرخه سواری وخوردن زمین وغرغر مادرم که میگفت دخترم مگه سوار دوچرخه میشه تنگ شده . دلم واسه دزدیدن سوئیچ ماشین پدرم ویواشکی جیم شدن با ماشین تنگ شده ...
دلم برای دغدغه ها و دلخوشیهای کوچک و آرزوهای بزرگ تنگ شده...
چقدر زود گذشت ........ ما هشت تا خواهر بودیم ومن پنجمین دختر وشیطونترین دختر خانواده بودم اهل کار هم نبودم .صبح اول وقت زودتر ازخواهر بزرگ ها بهترین لباسی رو که تازه خریده بودند وهنوز خودشون استین توش نکرده بودند می پوشیدم ومیرفتم به مدرسه با موهای سشوار کشیده وعطر وادکلن زده .ظهر که بر میگشتم لباسها رو در میاوردم ومی رفتم تو خونه .مادرم عصبانی که چرا لباس دخترا رو بی اجازه پوشیدی وخواهرا شاکی ولی مگه من از رو می رفتم پشتم به خواهر بزرگم گرم بود منو خیلی دوست داشت وهمیشه طرفدار من ..خواهرای از خودم کوچیکتر هم بنده من بودند چون جرات نمیکردند رو حرفم حرف بزنند خلاصه حکومتی داشتم واسه خودم........