ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 |
خدایا صورتت رو پایین بیار...میخوام ببوسمت 13سال پیش شب تاسوعا همه خانه مامان جمع شده بودیم .خواهر.برادرا .گوشه گوشه اتاقها نشسته بودیم دخترا یه اتاق پسرا یه اتاق ما بزرگترها تو هال نشسته بودیم صدای خنده از اتاق دخترها بلند شد. رفتم گفتم چه خبره دیدم خواهرزاده ام داره بیتا رو مسخره میکنه گفتم چرا دختر منو اذیت میکنی .گفت :خاله بیتا گفته یه چیزی دلم میخواد .بهش گفتم چی ؟ بیتا خندیده وگفته :دلم میخواد به خدا بگم صورتت رو پایین بیار...میخوام ببوسمت ............ امشب روزگار باز هم به من سیلی محکمی زد آنقدر به هم ریختم که تنها راه آرام ترشدنم نوشتن بود .دخترم . آنچه که در زندگی برای من اتفاق افتاد,تنها بخش کوچکی از آن کافی بود تا یک زن را از پا بیندازد. اما من از پا نیفتادم.یک صدم از اتفاقات تلخ زندگیم کافی بودند تا حالا من یک زن افسرده باشم, اما من افسرده نیستم.شاید گاهی غمگین و تلخ میشوم.شاید گاهی دلم گریه کردن میخواهد.شاید گاهی حتی ناامید می شوم. اما تمام آن غمها و گریه ها و ناامیدیها را پشت سر گذاشتم گرچه بسیار تلخ بود .روزهای زیادی از رفتنت میگذرد اما هنوز هم هوا سرد است هنوز هم باران می آید هنوز هم وقتی دلتنگت میشوم .ستاره ها را تماشا میکنم .هنوز خیالت بامن است .وخاطراتت سهم روزهای زندگیم شده .شبها در تنهایی نامت را برای خودم وسکوت اتاقم زمزمه میکنم .تا یادم نرود نام زیبایت را ب...ی..ت..ا..اوایی که تا ابد در حسرت بازگو کردنش خواهم ماند ..................