بیتا

بیتا دل نوشته های رویایی وخیالی نیست، اندوه و حزن یک مادرست، بیتا عشق مادریست به دختر، دلنوشته ی مادرانه، بیتا وبلاگ مادری دل سوخته وفداکاراست که تمام لحظات زندگی را با خاطرات و یاد دخترش زنده ست و زندگی می کند.

بیتا

بیتا دل نوشته های رویایی وخیالی نیست، اندوه و حزن یک مادرست، بیتا عشق مادریست به دختر، دلنوشته ی مادرانه، بیتا وبلاگ مادری دل سوخته وفداکاراست که تمام لحظات زندگی را با خاطرات و یاد دخترش زنده ست و زندگی می کند.

کودکی

دوران کودکی ما خیلی خوب گذشت .نه از لباس انچنانی خبری بود نه از اسباب بازی ونه هیچ امکاناتی .دشت بود وصحرا وطبیعت .بازیهای محلی ان زمان .هفت سنگ وگرگم به هوا وقمچان ...ودختر وپسرهم نداشت .با اینکه پدر من رییس اداره برق بود ولی تقریبا همه دریک سطح بودیم .واختلاف طبقاتی انچنانی نبود .ولی سادگی وصفا وصمییت زیادی دررابطه ها .دوستی ها وجود داشت .صبح که از خونه بیرون میزدیم به همه خونه های همسایه وفامیل وباغ وباغچه سرمیزدیم .عصری خسته کنار سفره پارچه ایی خوابمون میبرد .تو دوران راهنمایی یادمه یه روز رفتیم خونه یکی از دوستام خونه شون دو طبقه بود .پدرش خیاط بود ودرطبقه پایین مغازه داشت .بعد احوالپرسی وروبوسی یه چایی ومقداری مویز وگردو وسنجداورد وخوردیم وحرف زدیم وخندیدیم .تا اینکه هوس کردیم برقصیم .یه نوار کردی گذاشتیم وشروع کردیم به رقصیدن .همانطور که مشغول رقص بودیم یه دفعه دراتاق باز شد وپدردوستم وارد شد .با عصایی که دستش بود شروع کرد به زدن تک تک بچه ها وبه کردی شروع به فحش دادن کرد .که مگه اینجا کاباره است وسقف خونه رو اوردین پایین وبالاخره تونستیم از گوشه در فرار کنیم وبا خنده به طرف کوچه دویدیم کفش هامون رو تو کوچه پوشیدیم وروانه خونه شدیم .صبح فردا من از خواب بیدار شدم .ورفتم درخونه دوستم پدرش با عصاش دم درمغازه ایستاده بود .باترس جلورفتم وسلام دادم گفت :فره روداری .خوت مال ومیزانت نیه کنیشک صالح .منم خندیدم وارام رفتم تو خونه اشون .اگه بچه های این نسل بودند الان باید میبردنشون مشاوره پیش روانشناس .ولی ما ماه ها به این موضوع خندیدیم .وشد یه خاطره که سالهاست در ذهن من جاخوش کرده ..........

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.