بیتا

بیتا دل نوشته های رویایی وخیالی نیست، اندوه و حزن یک مادرست، بیتا عشق مادریست به دختر، دلنوشته ی مادرانه، بیتا وبلاگ مادری دل سوخته وفداکاراست که تمام لحظات زندگی را با خاطرات و یاد دخترش زنده ست و زندگی می کند.

بیتا

بیتا دل نوشته های رویایی وخیالی نیست، اندوه و حزن یک مادرست، بیتا عشق مادریست به دختر، دلنوشته ی مادرانه، بیتا وبلاگ مادری دل سوخته وفداکاراست که تمام لحظات زندگی را با خاطرات و یاد دخترش زنده ست و زندگی می کند.

روستا

امروز به یکی از روستاهای اطراف رفتم باورود به روستا احساس غریبی داشتم کوه و دشت و چشمه و بانگ ونوای روستا.پرسه میزنم درلابلای روستا .پرچینهای کوتاهی که همسایگان آشنا و همدل میپرورد و از غریبگی دیوارهای سیمانی همسایگان شهری در آن خبری نیست، ضربآهنگ شانه زن جاجیمباف و صدای رنده مرد لاکتراش. تلاش زن روستایی برای گرفتن کره از ماست .یک روستای ساکت با بوی کاهگل و عطر نان خانگی .کپه کپه پهن در کوچه های روستا .سگ ها در انتهای کوچه ها ارام خوابیده بودند .کشاورزی محصول کدویش را در تنها خیابان روستا به بزرگی افتاب سپرده بود تا با مهربانی خورشید خشک شود.من دلم می‌خواست گوشه‌ای از آسمان صاف روستا را بردارم، در بقچه ای بگذارم، تا هر وقت دلم تنگ شد به آن نگاه کنم.من دلم می‌خواست صدای خروسها را به ذهنم بسپارم تا هر روز صبح با آن بیدار شوم.من دلم می‌خواست کمی بوی کاهگل و کمی بوی خاک باران خورده را در یک شیشه کوچک بگذارم. کاش می توانستم کنار چشمه بنشینم و پاهایم را در آب چشمه بگذارم تا ماهیهای کوچک کف پاهایم را غلغلک بدهند و فرار بکنند.ما برگشتیم ولی روستا سر جای خودش ایستاده بود...........

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.