بیتا

بیتا دل نوشته های رویایی وخیالی نیست، اندوه و حزن یک مادرست، بیتا عشق مادریست به دختر، دلنوشته ی مادرانه، بیتا وبلاگ مادری دل سوخته وفداکاراست که تمام لحظات زندگی را با خاطرات و یاد دخترش زنده ست و زندگی می کند.

بیتا

بیتا دل نوشته های رویایی وخیالی نیست، اندوه و حزن یک مادرست، بیتا عشق مادریست به دختر، دلنوشته ی مادرانه، بیتا وبلاگ مادری دل سوخته وفداکاراست که تمام لحظات زندگی را با خاطرات و یاد دخترش زنده ست و زندگی می کند.

برگی از دفتر دوست

روزی فرا خواهد رسید که جسم من آنجا زیر ملحفه سفید پاکیزه ای که از چهار طرفش زیر تشک تخت بیمارستان رفته است، قرار می گیرد و آدم هایی که سخت مشغول زنده ها و مرده ها هستند از کنارم می گذرند.

آن لحظه فرا خواهد رسید که دکتر بگوید مغز من از کار افتاده است و به هزار علت دانسته و ندانسته زندگیم به پایان رسیده است.

 در چنین روزی، تلاش نکنید به شکل مصنوعی و با استفاده از دستگاه، زندگیم را به من برگردانید و این را بستر مرگ من ندانید. بگذارید آن را بستر زندگی بنامم. بگذارید جسمم به دیگران کمک کند که به حیات خود ادامه دهند.

 چشمهایم را به انسانی بدهید که هرگز طلوع آفتاب، چهره یک نوزاد و شکوه عشق را در چشم های یک زن ندیده است.

 قلبم را به کسی هدیه بدهید که از قلب جز خاطره ی دردهایی پیاپی و آزار دهنده چیزی به یاد ندارد.

خونم را به نوجوانی بدهید که او را از تصادف ماشین بیرون کشیده اند و کمکش کنید تا زنده بماند و نوه هایش را ببیند.

کلیه هایم را به کسی بدهید که زندگیش به ماشینی بستگی دارد که هر هفته خون او را تصفیه می کند.

 استخوان هایم، عضلاتم، تک تک سلول هایم و اعصابم را بردارید و راهی پیدا کنید که آنها را به پاهای یک کودک فلج پیوند بزنید.

هر گوشه از مغز مرا بکاوید، سلول هایم را اگر لازم شد، بردارید و بگذارید به رشد خود ادامه دهند. تا به کمک آنها پسرک لالی بتواند با صدای دو رگه فریاد بزند و دخترک ناشنوایی زمزمه باران را روی شیشه اتاقش بشنود.

اگر قرار است چیزی از وجود مرا دفن کنید بگذارید خطاهایم، ضعفهایم و تعصباتم نسبت به همنوعانم دفن شوند. گناهانم را به شیطان و روحم را به خدا بسپارید و اگر گاهی دوست داشتید یادم کنید. عمل خیری انجام دهید، یا به کسی که نیازمند شماست، کلام محبت آمیزی بگویید.

اگر آنچه را که گفتم برایم انجام دهید، همیشه زنده خواهم ماند ... 

برگی از دفتر دوستی

‌همیشه رقصیدن نشانه ی شادی نیست.
من زنی را میشناسم که با بغض هایش
می رقصد،باترانه های شادی که یاد
آرزوهای مرده اش را زنده میکند...
زنی که با کوچکترین بهانه سر میرود از خنده و میتواند سالها بخندد بی انکه تو به غمگین بودنش شک کنی......
من زنی را میشناسم که شبها از هجوم غم هایش میبارد و سپیده دم بالبخندی بی نظیر طلوع میکند..
سپیده دمی که هیچ کس نمیداند از پشتِ کوهی از دلواپسی هایِ زنانه
سرزده...
می دانی؟؟؟
این خنده های بلند گاهی طغیانِ انبوه انباشته شده ی نگفته هاست...
او را دیوانه نپندار....
او را مست خطاب نکن...
او یک زن قدرتمند است
که غرور و قلبش را در صندوقچه ی
نگاهش پنهان کرده....

خاطره

با بدنیا امدن دخترم بی تا زندگی حال وهوای تازه ای گرفت .بی تا دخترم زندگی را به امید تو میسازم .زندگی را می نویسم .پاک می کنم .دوباره می نویسم .تا بر وفق مرادت باشد .عزیز دلم شاید تنها دلیل زنده بودن من تو هستی .شیرم کم است به همسرم زنگ زدم  که برگشتنی از دارو خانه اسلامی که تنها داروخانه شهر است .شیر خشک بگیرد .وقتی دیدم دست خالی برگشت .ناراحت شدم وگفتم بی تا گرسنه است واز صبح گریه می کند . گفت :به دارو خانه رفتم .ولی شیر ندادند .به چه دلیل ؟همسرم گفت :مسئول داروخانه که یکی از عوامل انقلاب بود وهم دبیرستانی سابق  گفته ما به ضد انقلاب شیر نمی دهیم . مغزم سوت کشید .چقدر صبوری .بی انصافی تا این حد .انسانیت مرده ؟تقاص فکر من را فرزندم به دوش بکشد . وضعیت نابسامان انقلاب .صدای هر فریادی را در گلو خفه کرد .دیگر نه حزبی ماند ونه هواداری .تنها پیله ای از من ماند  .در حسرت پروانه شدن .لباسم را پوشیدم ودخترم را در اغوش گرفتم وبه سمت داروخانه حرکت کردم .بیزار وخشمگین به یکی از دوستان انقلابی رسیدم .از احوالم پرسید برایش ماجرا را تعریف کردم .وگفتم :ایا سزاوار است با من وفرزندم اینگونه برخورد کنند .ناراحت شد وبه داخل داروخانه رفت وبا دو قوطی شیر خشک  برگشت .قبول نکردم وگفتم باید خودم شیر بگیرم .به اجبار قانعم کرد که در گیر نشو ووضعییت خودتان را از این بدتر نکن .شیر را گرفتم وبه خانه برگشتم .پشیمان از قولی که به دخترم داده بودم .زندگی را مینویسم .پاک می کنم .دوباره می نویسم .غافل از اینکه پاک کن دست من نیست .وکس دیگری برایم اینده را رقم میزند .فریاد زدم :روزگار حتی اگر سرناسازگاری داشته باشی .
من همانم....تسلیم نمی شوم...
می مانم...
می جنگم ...

صدا می کنم : آهای دنیا؟ من با تو می جنگم .............

خاطره

امید به اینده تنها دلخوشی من بود، باردار بودم، دلم  یک زندگی اروم میخواست،  منتظر لحظه ای هستم که دستان کودکم را بگیرم، در چشمانش خیره شوم، دوستت دارم را برلبانم جاری کنم، لذتی برتر از این نیست که جوانه ای در درونت بپرورانی و قتی که قدمهای لرزانش را به این دنیا می گذارد، عاشقش شوی، محبتت را نثارش کنی، و نیازهای کودکانه اش را با دل و جان برآوری. و قتی  شبانه خسته و ناتوان از شیرخوردن  پاره ی تنت لذت میبری، وقتی دست و پاهای ظریف و ناتوانش را نوازش می کنی که روی دو پاهای کوچکش بایستد و چند قدم تا آغوشت را با خنده و هیجان گام بردارد و خودش را روی وجودت رها می کند، خستگی برایت معنایی ندارد وثانبه ها را زندگی میکنی..

 

همسرم  در نجاری  یکی از دوستانش شروع به کار کرد وخوشحال بودم که کم کم مشکلات مالی برطرف میشود هر روز سر کار می رفت وعصر برمی گشت،چه رویای زیبایی سه ماه تا زایمانم مانده، بخاطر تغذیه نامناسب تمام صورتم را لک گرفته . ولی به این هم دلخوشم .هفته ها میگذرد در شهر من دکتر زنان وزایمان وجود ندارد به شهر مجاور میرویم وتحت نظر پزشکی تشکیل پرونده میدهم هفته های اخر است وسخت میگذرد .ومن هر روز مشتاق دیدن فرزندم  می شوم .همسرم خانه نبود ومن احساس کردم همه وجودم را درد فرا گرفته .خودم را

به خانه پدرم رساندم ومادرم با دمنوشی از گل گاو زبان ونبات کمی ارامم کرد شب تا صبح نخوابیدم صبح  عازم شهر مجاور شدیم وسر وقت دکتر رفتیم . با یک معرفی نامه به بیمارستان مراجعه کردیم وبرای بستری شدن اقدام کردیم .همسرم نزد من برگشت ناامیدی ویاس را از چشمانش خواندم .وگفتم مشکلی پیش امده ؟گفت نه بیمارستان سه هزار تومان برای بستری میخواهد .بلافاصله نظرم را عوض کردم وگفتم من دوست ندارم دور از خانواده ام زایمان کنم واز تخت پیاده شدم وبرگشتیم .به خانه پدرم رسیدیم مادرم با ناباوری علت را پرسید که من درجواب گفتم  همینجا زایمان می کنم وهرچقدر علت را جویا شد نگفتم پول لازم را نداشتیم .وتا عصر درد میگرفت و رد میشد تا شب به بیمارستان رفتم وبستری شدم دکتر نبود ویک دکتر هندی کشیک بود دکتر عمومی .ترس برم داشت ولی به خودم دلداری میدادم .زنی را کنار تخت من بستری کردند زنی روستایی .درد زیادی داشت پرستار غر غر میکرد که سرم را بردی ومن ناراحت شدم . که درد دارد .از تخت پایین امدم  . درد زیادی داشتم .توی سالن راه میرفتم واز بی صاحبی بیمارستان شکایت میکردم که پرستار رو به من کرد وگفت مگر تو وکیل مردمی .ومن با عصبانیت گفتم شما وظیفه دارید به مردم برسید چشمهای زن روستایی برقی زد وخوشحال از اینکه کسی توانسته جواب پرستار را بدهد با لبخندی جوابم را داد  . احساس کردم بچه دارد می اید پرستار را صدا زدم ولی گویا از اعتراض من ناراحت بود. اصلا جوابم را نداد که من تاب نیاوردم ووسط سالن نشستم وسراسیمه به طرف من دویدند ودکتر هندی را خبر کردند ومن زایمان کردم .تلخ وشیرین درد زیاد ولی صدای دلبندم را که شنیدم  جان تازه ای یافتم .پرستار گفت مبارکه دختر است ..دخترم خوش امدی دوستت دارم چون زیباترین لحظات زندگی منی...زیباترین هدیه عمرم،خوش امدی . همدم من مادری داری که کلی حرف روی دلش مانده و همیشه وقتی پای قلم به دست گرفتن به میان می آید، از زمین تا آسمان را به هم می دوزد تا حرف هایش را در گلو مچاله نکند. دخترم  کاش میتوانستم آسمان شهر را به افتخارت ستاره باران کنم ، دلبندم   آرام آرام قد می کشد و من در سایه امن صداقت ناب کودکانه اش بزرگ می شوم،کاش می توانستم ماه را میهمان امشبت کنم .کاش دلبندم کاش .............

لحظه های نفسگیر

پنجشنبه است و دلم برای تویی که دیگر ندارمت تنگ است...

پنجشنبه است و جای خالیت را دوباره احساس میکنم ..


ای مهربان بر سر مزارت گریستم به یاد تمام لحظات با تو بودن به یاد همه تنهایی ها به یاد همه مهربانیها ...
بر سر مزارت که می ایم هنوز شوکه هستم و مات .خوابم یا بیدار ؟
یکی می آید ؛ یکی می رود . . .
این قانون بقای زندگی ست . . .
اما تو که رفتی ؛ هیچکس نیامد . .
دلم میخواهد صبوری راکنار بگذارم                                                                                                                                                                                  دلم میخواهد فریاد بزنم                                                                                                                                                                                    از حرف هایی که زنده به گور گشت                                                                                                                                                       وای از دست این لحظه های نفسگیر                                                                                                                                                             وای از دست چشمهایم ، وای از دست اشکهایم                                                                                                                        تو چه میفهمی از روزگارم...؟

      از دلتنگی ام؟

گاهی به خدا التماس میکنم خوابت را ببینم...

    می فهمی؟

  فقط خوابت را...

برگی از صفحه یک دوست عزیز

شب قشنگی ست ، هواملایم و ،نسیم خنکی می وزد ،همه جا چراغانی شده ،وشادی درهواموج می زند .عروس و داماد تازه از راه رسیده اند ..دخترها ،پسرها ، زنها و مردها دست در دست یکدیگر در وسط حیاط بزرگ دورادور آن دو ،کردی می رقصند و چوپی می کشند ، سرچوپی حال و هوای تازه ای پیدا کرده ،غوغا می کند ، پای میکوبد و همه را به تحسین و شگفتی واداشته است .مدعوین پیروجوان روی صندلیها به ردیف نشسته اند و به اشکال مختلف ، شادمانی خودرا به عروس و داماد نشان داده و شادباش می گویند ، آن طرف دیگر حیاط، تالار بزرگ درتدارک برنامه های دیگر این سور وسات است ، چه داستانی دارد این تالار ! چه بزرگ و ارجمنداست این تالار ! که حضور وسایه یک" زن" را بر فراز خود دارد . وچه قدرتمنداست نقش ابن زن در اداره تالاری به این بزرگی ! تالاری برای جشن ها ، عروسی ها ،شادمانی ها و عزاداری های این مردم ، مردمی ساده و صمیمی ،از هرجنس ، هر زبان ، هر دین ، هر قشر و هر طبقه ای ......

 .تالاری برای پذیرایی انبوهی از مردم به صرف شام ، چای ،شیرینی و میوه ،برای اشکها و زاریها ویا برای رقص ها و پایکوبی هایشان تا سحرگاه .....

وچه زیباتر اینکه نام این تالار،"بیتا " نام دختر دردانه و ازدست رفته آن" زن" باشد 

 وچه دلنشین است که رنج و درد ازدست دادن فرزند ،مادر داغدبده را از پای نینداخته وبا کار وتلاش شبانه روزی اش یاد دختر جوانمرگ شده اش را هرشب در خنده ها و گریه های مردم و هردم در ذهن وقلب خود تازه می کند 


بی تا

بی تا بگذار به بهانه تولدت بنویسم .دخترم تولدتو نور بود دروجودتاریک من .تو در بیکران قلبم در ان لحظات پر از ناامیدی امید تازه ای به وجود اوردی .دلبندم اکنون چهره زیبایت را در خاطرم به نظاره نشسته ام و در دنیای خیالم در اغوش گرفتمت .خدایا باتو هستم صدایم را بشنو .نکند هدیه ام روی دستم بماند .نکند صدای تبریکم به گوشش نرسد .خدایا نمی خواهم برگردد .نمی خواهم کنارم باشد .فقط بگذار هدیه ام به دستش برسد. دخترم جوانی از دست رفته ام .قلبم را که بدون تو نا منظم می تپد .چشمم را که در گوشه وکنار شهر به دنبال دیدن تو میگردد .گوشم را که هنوز هم اهنگ کلمات تو را به یاد دارد .ودر اخر زندگیم را به تو هدیه میکنم .تولدت مبارک ..............

بغض

امید خانه ات که میرود .بغض راه گلویت را میبندد .دلم برای خودم میسوزد .با درد کار کردن .با درد راه رفتن .با درد گریستن .از همه سخت تر با درد خندیدن .به اطرافم نگاه میکنم درپی کسی هستم که حالش چون من خراب باشد .به اسمان نگاه می کنم .امشب اسمان هم اشک الود شده است .اسمان هم دلش به حال من میسوزد دلش گرفته .به سختی نفس می کشد برای اینکه بغضش را نبینند چشمانش را می دزدد او هم از سفر می ترسد .سفر یعنی دوری.تنها گذاشتن .تنها شدن .سهم من از سفر رفتن تو دلتنگیست برای اینکه خفه نشوم .به رویا پناه میبرم  .هر وقت دلت خواست برگرد .بگذار یکبار دیگر صدایت را بشنوم .قول می دهم هیچ نگویم .قول می دهم سفیدی موهایم را نشانت ندهم تو بیا من گلایه ای نمی کنم .بیا و نگذار زمان این طور بگذرد بیا و تمامش کنیم .انگار این روزها به مرگ نیاز دارم....

مژده

یاسی دختر یکی از بهترین دوستانم زایمان کرد دختری زیبا به دنیا اورد .دختر قشنگم تو اومدی و با خودت یک عالمه زیبایی اوردی.با امدنت گره‌ تک‌تک‌ بغض‌هایمان‌ را باز میکنی.ودل شکسته مان را بند میزنی .سنگینی ها را برمیداری .خوش اومدی  به دنیا گلبرگ نازنینم .

 

 من وپروین دوستان قدیمی بودیم .رابطه خوبی با هم داریم  ورفت وامد زیاد مخصوصا وقتی بیتا بود من تو ارایشگاه پروین دوره گلسازی وعروسک سازی میرفتم .من وبیتا هفته ای چند شب رو می رفتیم خونه پروین وباهم گلهایی رو که من درست کرده بودم  روی تابلو نصب کنیم .ساعت ها میگفتیم ومیخندیدیم واخر شب اونا می اومدند ما رو برسونند .دم در خونه ما من وبیتا برمیگشتیم واونا رو می رسوندیم .اینقدر این کار را انجام می دادیم تا وسط راه قرار میزاشتیم هر کدوم خودمون را برسونیم ......اشکان یاسی رو جای بیتا گذاشته بود زنگ زد گفت مامان یاسی زایمان کرده دارم دایی میشم .گفتم دلبندم اره.ولی حیف از این زندگی بی رحم

بی تا

بی تا عزیزم..........

آمدنت

 کوتاه بود

 خیلی کوتاه..

سلام و نگاهی که

انگار از معجزه لبریز است..

رفتنت

 اما

 آه...

که داستانی ست

 بی پایان...

ارزوهای رفته بر باد .......

زندگی جریان جالبیه. اتفاقات و انسانهای مختلف، شادیها، عصبانیت، امید، تلاش، عشق، انتقام، نفرت،  پیشرفت، شکست، و کلی چیز دیگه .بعضی روزها کارهایی انجام میدیم که یه ساعت بعد خاطره میشه .خاطره ای زیبا ولی تلخ که بعضی هاش رو میشه تعریف کرد .وبعضی ها رو نه .. با فروش مقداری از طلاهای خانه پدری یه موتور سیکلت خریدیم .همسرم  هر روز اون رو میشست ودستمال میکشید . تا یک ماه هر جا می رفتیم اون سوار میشد ومن پیاده  با هم قدم می زدیم .می گفت اب بندی نشده .منم کلی شاکی میشدم .وگاهی خنده ام می گرفت .بعد از یک ماه که اب بندی تموم شد دوتا لقمه نون وپنیر گرفتم وبا هم رفتیم تو دل طبیعت .چقدر زود حال وهوام عوض شد .عطر گلها همه دلواپسی ها رو از من دور کرد .بال پروانه ها صورتی....بنفش .....وشاید هم آبی ...همه رو دیدم دنبالشون دویدم چه حس خوبی کودک شده بودم همسرم با تعجب منو نگاه میکرد .تاشب چرخ زدیم وبرگشتیم خونه .بارا ن میبارید. دوباره دلتنگی به سراغم امد .باران کمی آهسته تر.اینجا خانه گنجشکیست که اشیانه اش را تازه ساخته . اینجا من هستم .ودردی به نام زندگی ......اه که چقدر عاشق این شعرم :باز باران، با ترانه، می خورد بر بام خانه...
خانه ام کو؟
 خانه ات کو؟
 آن دل دیوانه ات کو؟
 روزهای کودکی کو؟
فصل خوب سادگی کو؟
 یادت آید روزباران،گردش یک روز دیرین؟
 پس چه شد دیگر،کجارفت؟
 خاطرات خوب و رنگین،
 در پس آن کوی بن بست،
 در دل تو،آرزو هست؟
 کودک خوشحال دیروز؟
 غرق در غم های امروز،
 یاد باران رفته از یاد،
 آرزوها رفته برباد..........

خاطره

دو سه ماهی زندگی را به سختی گذراندیم .غرور زیاد من وبیکاری خود وهمسرم برای ما که تازه اشیانه ای ساخته بودیم زندگی را به کاممان تلخ کرد .خانه ای را که  در ان ساکن بودیم ومتعلق به یکی از دوستان پدرم بود برای فروش گذاشتند وما ناچار شدیم به خانه ای در حومه شهر نقل مکان کنیم .چند روزی مشغول جابجا کردن اسباب واثاثیه بودیم .یک شب تشنگی مرا از خواب بیدار کرد احساس کردم پایم به چیزی خورد .همسرم را بیدار کردم برق را روشن کرد .چند تا عقرب از سقف خانه که تیر چوبی بود به کف اتاق افتاده بود تا صبح هر دو نشستیم وصبح به منزل پدری اسباب کشی کردیم .چندی میهمان پدر بودیم وبه کمک پدر در زمین موروثی همسرم اتاقی ساختیم .یک اتاق ویک پستو ویک اشپزخانه دو متری.حیاط خانه بزرگ وخاکی بود ووسط جیاط درخت توتی بود که همسرم کنار پنجره می نشست وبه شکار پرنده مشغول میشد.دست وبالمان تنگ بود . .بیشتر اوقات منزل پدرم بودیم .روزی دم ظهر خواهرم به خانه ما امد وبعد از ساعتی نشستن من مدام به ساعت نگاه میکردم .که خواهرم گفت ساعت را نگاه نکن ناهار میهمان شما هستم .عرق سردی بر تنم نشست .سفره را پهن کردم وغذا را کشیدم تاس کباب با گوشت پرنده ای کوچک که همسرم شکار کرده بود را به سر سفره اورددم وگریه کردم خواهرم هم به همراه من گریست .ومسبب اخراج من ناز پروده پدر را لعنت کردم . عصر خواهرم با دست پر برگشت .شکستم .غرورم را از دست دادم .قبول کمک چه سخت بود .بعد از مدتی همسرم  بعنوان راننده کمکی تاکسی یکی از اقوام به تاکسیرانی مراجعه کرد که گفته بودند باید از اداره اطلاعات تاییدیه بگیری که متاسفانه بخاطر اخراجی بودن رد شد و دوباره بیکارشد .خسته ام از تنها ایستادن .آدمی که چیزی برای باختن نداشته باشد ، موجود خطرناکی ست....خسته ام از این زندان که نامش زندگیست.پس اون همه شعار چی شد .برای اولین بار مشت های گره کرده خودم را نفرین کردم .حالت تهوع صبحگاهی مژده مادر شدن را به من نوید داد .........مادر شدن حس خیلی خوبی بود ولی نه در این شرایط .از انقلاب وانقلابیگری عصبانی بودم انها قصد داشتندنه تنها تاریخ ما را بسازند بلکه انرا در قالب کلمات وذائقه خودشان بنویسند انقلاب را به نفع خودشان مصادره کردند .از ما خواستند درمیان سیاست های غلط ودیوانه بار انان درفضای تهدید امیز وتعقیب قضایی تسلیم شویم .از هرطرف سد راهمان می شدند .به هر کاری دست می زدیم مانع می شدند .بخاطر کودکی که قرار بود به زندگی نابسامان من قدم  بگذارد باید قوی شوم.نباید بگذارم یک ابر سیاه همه اسمانم را بپوشاند .باید از خودم می پرسیدم از این موقعییت چه درسی می توانم بگیرم .کتابی برداشتم وشروع به خواندن کردم .کتاب سووشون:در این دنیا، همه چیز دست خود آدم است، حتی عشق، حتی جنون، حتی ترس ... آدمیزاد می تواند اگر بخواهد کوه ها را جا به جا کند ... می تواند آب ها را بخشکاند ... می تواند چرخ و فلک را به هم بریزد ... آدمیزاد حکایتی است. می تواند همه جور حکایتی باشد: حکایت شیرین، حکایت تلخ، حکایت زشت ... و حکایت پهلوانی!

بدن آدمیزاد شکننده است، اما هیچ نیرویی در این دنیا، به قدرت نیروی روحی او نمی رسد، به شرطی که اراده و وقوف داشته باشد!.............

اخر قصه

بازم یه قصه تکراری از همون هایی که از شنیدنش سیر نمیشی ولی اروم هم نمیشی از همون قصه های قدیمی که با مرورش خنده ات میگیره گرچه تلخه .کاش زندگی همین بود .به سادگی کودکی .بیخیال ادمها میشدی  .بی پروا پروانه میشدی دل به اتش میزدی . دل به دریا میزدی بیخیال خشکی ها میشدی .دهانم پراست از کلماتی که همیشه پنهان شده اند وگوشهایم پر از حقایق سیاه وتلخ .حالا موندم  اخر این قصه چی میشه کلاغه به خونه اش میرسه یا فردا تو قاضی میشوی ومن مجرم که چرا گوشهایت ودهانت را .......فقط عادلانه حکم کن

خاطرات

حکم اخراج من وهمسرم را در یک روز به ما ابلاغ کردند رفتم اداره اموزش وپرورش که ببینم چه خبره دیدم عده زیادی از همکاران  انجا جمع شده بودند دست هر کدام برگه ای بود برگه عزل از خدمت با برچسب های متفاوت وابسته به حزب توده .مجاهدین . اقلیت . اکثریت و...در یک شب حکم اخراج 1700 نفر رو امضا کرده بودند جناب رییس اموزش وپرورش را دیدم پوزخندی به من زد احساس خشم ونفرت را درچشمانش خواندم تا ظهر تو اداره ایستادم وبی هدف وناراحت وخشمگین به خانه برگشتم  . چکار کنم با یک زندگی نو پا چگونه زندگی را بگذرانم من که اهل کار نبودم من که نمیدانستم سختی چیست .دو سه روزخودم را نفرین کردم بخاطر مشت هایی که بر علیه شاه گره کرده بودم چه میخواستیم وچه شد تا گفتند یک سری از بچه ها رو به کار برگردوندند رفتم اداره واتاق رییس وگفتم خوشحالم که تعدادی از بچه ها برگشتند سر کار گفت بله وکاغذی را به من داد وگفت اسم چند تن از دوستانت که وابسته به حزب یا گروهی بودند برایم بنویس تا شما را هم برگردانم سر کار بلند شدم وکاغذ را توی دستم مچاله کردم واز اتاقش بیرون امدم وبه خودم گفتم شغل ودرامد در قبال ادم فروشی !حالت تهوع داشتم از انسانها از ارمان ها .شعارها و......به خانه برگشتم وبه اشپز خانه رفتم ومشغول اشپزی شدم .چند روزی را به چکنم چکنم گذراندم .تا اینکه بفکر خارج شدن از ایران افتادم ولی نه من ایران را به گرگها نمی سپارم میمانم ومیجنگم با زندگی ............

غم

دلتنگی هایم را چگونه بگویم وقتی قلم نیز دلتنگی هایم را نمی نویسد..

بگذار دلم را بتکانم  شاید سبک شوم ولی نمیخواهم خاطراتم را بتکانم چون من با خاطرات زنده ام فقط میخواهم کمی سبک شوم ..

 حالا من مانده ام  یک دل ومشتی خاطره ویک بی تا ...................

خیال

کاش غبار غم گرفتهء شانه های تو  جای تسکین دردهایم بود

 مرد من خسته ام  .دلشکسته ام 

ولی گریه نمیکنم 

کسی چه میداند سفیدی موهایم  گویای چه درد بزرگیست

  مرد من فقط مرد باش .......

خاطرات

خواستگارهای زیادی داشتم  اینده ام رابا عشق رقم زدم وبا همسرم ازدواج کردم در خانه پدری عقد کنان ساده ای با هزینه پدر برگزار کردیم من حتی لباس عروس بر تن نکردم با حلقه ای به قیمت 700 تومان ومسافرتی به اصفهان زندگی مشترک رادر خانه استیجاری  شروع کردم  دوماه بعد از ازدواجم حکم اخراج من وهمسرم  به ما ابلاغ شد زمانی که در روستا معلم بودم  روزی به مراسم ختمی در روستای مجاور رفتم  مادری دلسوخته با ضجه هایی که مو را بر تنم سیخ میکرد  کنارش نشستم واز خواهرش علت ناله هایش را پرسیدم  گفت جوان 15 ساله اش را در اثر تصادف از دست داده او اینگونه گفت :  به دنیا آمد . بزرگ شد.جوان شد، عمری گذراند.و حالا هم با چهره‌ای شکسته و چشمانی گود رفته وصورت خراشیده شده در سوگ فرزند ناله میکند . تمام دارایی‌اش پتوی کهنه‌ای بود که بر روی کرسی اتاقش  پهن شده بود. برای من و تو حتی تصور زندگی‌اش هم محال است. معنی زندگی برای او یک دست لباس کهنه و خاکی‌اش بود. کفشی برای پوشیدن نداشت. از کودکی روی سنگ و خاک داغ روستایش راه رفته بود.واتاقی که تنوری در وسط ان وکرسی مزین به همان پتوی  کهنه بود تمامی اموالش را رقم میزد .وحال دلخوشیش را که در زیر چرخهای ماشین از خدا بیخبری از دست داده بود در روستا رسم بود پولی بعنوان پرسانه برای کمک به خانواده متوفی جمع میکردند من هم در این پرسانه شرکت کردم وبا چشمانی اشکبار ان کاشانه ویران شده را در جبر روزگار ترک کردم  در راه یکی از همکاران گفت گویا رییس اموزش وپرورش وقت شهرستان .......این پسر را زیر گرفته .به قصد شهر به سوی تراکتوری که با ان به شهر می امدیم رفتم ووقتی رسیدم واز تراکتور پیاده شدم با کوله باری از اندوه به سمت خانه پدری راه افتادم  در پیاده رو با اقای .......رییس اموزش وقت که ان پسر را زیر گرفته بود برخورد کردم خوشحال وخندان  به سمت ماشینش می رفت خودم را به او رساندم وگفتم قاتل واز کنارش گذشتم ده دقیقه ای طول کشید تا به خانه رسیدم مادرم  اغوشش را باز کرد ومن فقط گریستم .در این موقع زنگ تلفن به صدا در امد پدرم گوشی را برداشت وگفت چی ؟ کی گفته ؟وگوشی را زمین گذاشت وگفت دخترم چکار کردی چرا به اقای .......قاتل گفتی  من هم ماجرا را با گریه برای پدرم تعریف کردم وتا میتوانستم بر شانه های پدر گریستم ومادرم با یک لیوان اب مراارام کرد واین جریان جرقه ای شد برای تسویه حساب رییس اموزش وپرورش در قبال کلمه گفته شده از جانب من.

خاطره

زمزمه های اعتراضی از معلمین به گوش ما هم رسید درلفافه از ظلم وستم شاه برایمان صحبت میکردند دوتن از معلمین تبعیدی بودند دانش اموزان مستعد را به سوی خودشان جذب میکردند وما را به خواندن کتاب تشویق میکردند من هم شروع کردم اولین موضوع مبارزه با امپریالیسم وخواندن کتاب های مارکس وابشوران وفصل نان  رمان همیشه مادر ورمان کلیدر دولت ابادی وماکسیم گورکی و.......با خواندن این کتابها دریچه تازه ای در زندگیم گشوده شد انقلاب شروع شد ومن هم با مشت های گره کرده درصف انقلاب بودم دیپلم را همراه با انقلاب گرفتم همراه با سنگ وچماق با شعار اشنا شدم گروه ها واحزاب تشکیل شد ومن به طرف چپ متمایل گشتم روزنامه کار میخریدم وعضو شدم وفعالییت های سیاسی را اغاز کردم  اولین تجربه ام نافرمانی از حجاب اجباری وسرخم نکردن درمقابل زور بود وهمرنگ جماعت نشدم وانقلاب را که در بیراهه قدم بر میداشت به مدعیان انقلاب سپردم ودوباره به کتاب پناه بردم معیارهای زندگیم عوض شد نحوه لباس پوشیدنم هم عوض شد پیراهن چینی شلوار ساده وکفش کتانی .دیگر اثری از من شیک پوش وعطر وادکلن زده نبود به تاریخ پناه بردم وخواهرم را که دانشجوی تاریخ دانشگاه تبریز بود الگوی خودم قرار دادم درس ودانشگاه را فراموش کردم ودر ازمون استخدامی اموزش وپرورش شرکت کردم واستخدام شدم  در یکی از روستاهای دور افتاده به خدمت معلمی مشغول شدم در این گیر ودار عشق گریبانگیرم شد با همسرم اشنا شدم از دو جبهه مختلف او هوادار شاه ومن ......دوسال در روستا خدمت کردم دوستان خوبی پیدا کردم که متاسفانه هرکدام را به طریقی از دست دادم علی همکلاسی قدیم وهمکارم را دردرگیری کردستان .رضا برادر علی دانشجوی دانشگاه تبریز اعدام شد .حسن اقا برادر بزرگ علی از مرزهای ایران فراری شد وبه خارج از کشور رفت .رضا بازیگر تئاتر وهم دبیرستانی اعدام شد کیقباد همکارم در درگیری جان خود را از دست داد ضربه های ناشی از دست دادن دوستان من را مصمم تر کرد تا پا به میدان مبارزه بگذارم اندوهی وصف ناپذیر تمام وجودم را در برگرفت زیر لب با خودم یار دبستانی من را زمزمه میکردم ...............یار دبستانی من، با من و همراه منی

چوب الف بر سر ما، بغض من و آه منی


حک شده اسم من و تو، رو تن این تخته سیاه

ترکهٔ بیداد و ستم، مونده هنوز رو تن ما


دشت بی‌فرهنگی ما، هرزه تموم علفاش

خوب اگه خوب، بد اگه بد، مرده دلای آدماش

ماهی سیاه کوچولو

سالهای پر از اشتیاق کودکی مثل باد گذشت وجایش را به نوجوانی داد من در مدرسه پسرانه درس میخواندم دختری زیبا .شاداب .دختری که بسکتبال بازی میکرد ودوچرخه سوار ماهری بود بارها زمین خوردم وگوشم به حرف مادر بزرگ بدهکار نبود تو دختری دختر که دوچرخه سواری نمیکنه .دوست داشتم پسر باشم گویا قرار بود زندگی را من بدوش بکشم خانواده ما 13 نفر بود هشت دختر وسه پسر مادرم به امید پسر دار شدن هشت دختر بدنیا اورده بود من پنجمین دختر بودم پدر رییس اداره برق بود زندگی نسبتا مرفهی داشتیم با عمو وعمه وپدر بزرگ ومادر بزرگ با هم زندگی میکردیم اولین کتاب را دبیر ادبیاتم بمن هدیه کرد ماهی سیاه کوچولو خواندن کتابی که سنخیتی با من دردانه پدر نداشت همیشه جیبم پر پول بود ولی روحم را سپردم به ماهی سیاه کوچولو به ماهی که میخواست به دریا برسد .ماهی سیاه کوچولو شدم میخواستم به اخر جویبار برسم میخواستم متفکر وپویا شوم فریب دشمن را نخورم وخودم را انقدر بالا بکشم که به جنگ با دشمن بروم وخودم را فدای همنوع کنم ایا میتونم ؟.............

دلتنگی

وقتی غمی بر شانه ات دست میگذارد, دستش را بگیر و بلند شو.باید باور کنی غمهابرای این به سراغمان می آیند تا مارا بلند کنند و بلندتر.

دخترک شیرینم! گاهی که نفسم به شماره می افتد و حجم دلتنگی هایم زیاد میشود و ته نشین خاطرات تلخم بر چهره ام نمیگذارد که لبخند کمرنگم دیده شود, به این فکر میکنم که من و تو چقدر از این راه را با هم آمده ایم و چه خاطره ها در این راه داشته ایم این روزها یا سخت میگذردیا اصلا نمیگذرد دلم بی تاب توست که نیستی پریشان مانده ام .حرفهای دلم بسیارند

اما کلمات ناتوانتر از آنانند که بتواننداینگونه رفتن تو را این حال بودن من را بیان کنند این روزها نبودنت تمام من را نابود کرده

عاجزم از گفتن اینکه با رفتنت چه کردی با من ........ .شاید کسی نداند که برای با تو بودن چقدر ازخود گذشته ام. اما من خوب میدانم که باتوبودن را چقدر بیشتر از خود دوست دارم.

دخترزیبای من! هربار که برای تو مینویسم با خود فکر میکنم که آیا نامه دیگری هم نوشته خواهد شد؟آیا هرگز تو این نامه هارا خواهی خواند؟فقط این را میدانم که هربار که برای تو مینویسم تمام توانم را در دستانم جمع میکنم تا با هر کلمه و هر جمله ام روزهایی که بی توگذشت .را ترسیم کنم باز مثل همیشه بر می خیزم کوله بارم را سنگینتر از قبل به دوش میکشم

دخترم!بیا با هم بر کاغذ دلتنگی هایمان خط خطی کنیم بیا دلتنگم .........