بیتا

بیتا دل نوشته های رویایی وخیالی نیست، اندوه و حزن یک مادرست، بیتا عشق مادریست به دختر، دلنوشته ی مادرانه، بیتا وبلاگ مادری دل سوخته وفداکاراست که تمام لحظات زندگی را با خاطرات و یاد دخترش زنده ست و زندگی می کند.

بیتا

بیتا دل نوشته های رویایی وخیالی نیست، اندوه و حزن یک مادرست، بیتا عشق مادریست به دختر، دلنوشته ی مادرانه، بیتا وبلاگ مادری دل سوخته وفداکاراست که تمام لحظات زندگی را با خاطرات و یاد دخترش زنده ست و زندگی می کند.

غم

زن ها زمستانند
چترند
           بارانند . . .
وقتی که غمگینند
                       آواز می خوانند..........

وصال

خواستم همسفر قلبم باشی نه یک رهگذر بی وفا!

پیش خود می گفتم تویی نیمه گمشده من،
خواستم خزان زندگی ام را بهاری کنی
 دقایقی بود در زندگانیم که هوس می کردم سر سنگینم را که پر از دغدغه ی دیروز بود و هراس فردا، بر شانه های صبورت بگذارم، آرام برایت بگویم و بگریم، تـو آن غـــزل
 همیــشه زیبــــایی
 مَــن
 آن شــعر بی قــافیه ی دور افتــاده نگاهم که میکنی
به خلسه میرود این دل مشتاقم
صدایم که میکنی
به یغما میبرد انبوه سکوت سنگینم
با تو بودن
زیباترین ترانه ی ناب زندگیم
تا میتوانی
نگاهم کن ، صدایم کن
تا نفس هست، برایت

غزل غزل عاشقانه مینویسم تورا از خاطره ها پس خواهم گرفت
تورا از کنج خاک گرفته ی قاب ِ شکسته
از لحظه های شادی و آرامش
به این روزهای بی چراغ و ستاره
دعوت خواهم کرد

من تورا به آسمان تارم
خواهم آورد و چشمانت را
فانوس خلوت تاریکم خواهم کرد
من تورا از سهم روزهای بی تو بودنم
برخواهم داشت
و قسمت تمام عمرم خواهم کرد

صبر

تا به کی به صبر نشست؟
زیر آوار حرف و رؤیا و خیال، مچاله ام!
دور از خش خش سینه و تیک تاک دل و گرمای تن، عشق را چه معنایی هست؟!
این تنِ سردِ تبعیدی را چه میانه ای با آن شراره ی دور؟!
در کدامین فصل، آن گرمی مطبوع آید بدست؟
نه، پشت این ابر ضخیم، خورشید یخ زده است و این کرختی را امید گرمایی نیست.
سال می گذرد و سالمرگ نزدیک. در این رهگذر، صبر را چه معنایی هست؟
انگار نه خورشیدی به آسمان است و نه فصل گرمایی در راه!
انگار این تن خسته و پریش، باید در کرختی خود بخشکد!
انگار از رهایی خبری نیست، ''به'' که در لاک خود خزید و ساخت.
آری، این لاک سرد و سنگین، مأنوس تر است!

به یاد گذشته ها

هرسال بهار که میشد سروکله کولی ها پیدا میشد .چادرهایشان را خارج از شهر برپا میکردند .هیچگونه امکانات زندگی نداشتند .بچه های قدونیم قد اطراف چادرها درهم می لولیدند .کار اصلی این افراد ساختن وسایل مورد نیاز شهر بود دراصل صنعت گران خرده پایی بودند .تعداد زیادی الاغ وقاطرداشتند تا بتوانند وسایل خود را از روستایی به روستای دیگر منتقل کنند .وسایلی که داشتند خیلی ابتدایی بود سندان وپتک .وجوالدوز و...... وسایلی که میساختند .چهارشاخ .علف تراش یا کرانتو .یک نوع قیچی برای چیدن پشم گوسفندان .دونوع الک بنام چقل وغربال که دربرداشت گندم استفاده میشد .وگاهی سفیدکردن ظروف مسی .من کلاس پنجم بودم .مادرم مارا از نزدیک شدن به کولی ها منع میکرد .عصر که میشد همه همسایه ها درکوچه جمع میشدند دخترها یک گوشه مشغول بازی قمچان میشدند .وپسرها الک دولک وگرگم به هوا .قایم موشک یا گیزلن پاچ .دوز .گرگ وگله .هفت سنگ و........دخترها باهم حرف میزدند وتعریف میکردند .یکی از دخترهای همسایه گفت تو کولی ها زنی هست که فال میگیرد واینده را با نگاه کردن به خطوط دست پیش بینی میکند .فردای اونروز یه ده شاهی برداشتم وارام از خونه زدم بیرون وخودم را به کنار چادرهای کولی ها رساندم .خیلی میترسیدم .با ترس ولرز به خانمی که کنار چادر نشسته بود نزدیک شدم سلام دادم .صدای قلبم رو خودم می شنیدم .دهنم خشک شده بود .گفت چیه دخترم بیا بشین .اروم کنارش نشستم .دستهای کوچیکم رو گرفت گفت میخوای فالت رو بگیرم .نمیتونستم حرف بزنم .سرمو به نشانه تایید حرفش پایین اوردم .بعد کلی نگاه کردن تو دستم .گفت :پدرت رو از دست میدی .دستمو از تو دستش بیرون کشیدم وده شاهی رو پرت کردم براش وشروع کردم به دویدن .نمیدونم چطور خودمو به خونه رسوندم .عمه ام تو حیاط مشغول تلمبه زدن بود ومادرم داشت ظرف میشست .اروم خزیدم تو اطاق وحسابی گریه کردم .این فکر روزها .هفته ها .سالها .منو ازار داد .هرشب ده بار روی سر پدرم میرفتم وبه صدای نفس کشیدنش گوش میدادم .ندانم کاری وکم عقلی وجهل باعث شد سالها با کابوس زندگی کنم .ترس از دست دادن بامن همیشه همراه بود ...........امان از دست خرافات ............

خاطرات من

در سال‌های نه‌چندان دور مراسم چیدن انگور و دوشاب‌پزی با تشریفات خاصی برگزار می‌شد .در شهر من باغات به دوقسمت تقسیم میشد یوخاره باغلر وایشاغه باغلر . معمولاً هر باغدار قبل از اقدام به چیدن انگور اقوام و نزدیکان خود را خبر می‌کرد .وبا هم شروع چیدن انگورها میکردند هرکسی کیسه ایی به دور کمر خود می بست تا انگورهای چیده شده را داخل ان بریزد.انگورهای چیده شده با دقت زیاد درون سبدهای مخصوص بافته شده از ترکه‌های بید .به گونه‌ای قرار داده می‌شد که از زمین ریختن حتی یک حبه انگور جلوگیری میشد .پس از حمل انگور به منزل خانواده اقدام به له کردن انگورها درون چاله‌ای مخصوص کرده که به ان چرز گفته می‌شدو شیره به دست آمده را پس از عبور دادن از صافی‌های مخصوص درون خمره‌های بزرگ سفالی می‌ریختند به نام تاغار. بسته به مقدار انگور چیده شده عملیات له کردن در یک روز یا بیشتر انجام می‌شد چرا که شیره تهیه شده حتماً باید تا فردای آن روز پخته شود .

تفاله‌های حاصله را نیزدرون گونی  می‌ریختند تا آب آن کاملاً گرفته شود .سپس شیره درون تاغار پس از خنک شدن آماده افزودن خاک سفید است این خاک خاصیت تصفیه‌کنندگی داشت .. شیره درون تاغار به محض افزودن مقدار مشخصی از خاک به غلیان آمده و اصطلاحاً شروع به بالا آمدن می‌کرد طوری که اگر شیره بیشتر از حد درون تاغار ریخته شده باشد هنگام غلیان سرریز می‌شد .بعد از اینکه اب انگور زلال میشد .کاسه کاسه اب زلال را داخل تاغار دیگری می ریختند .صبح زود شیره را درون ظرف بزرگی که در اصطلاح محلی‌ « تیان » گفته می‌شدمی‌ریختند و روی اجاق مخصوص قرار می‌دادند .مراحل پخت ان طولانی بود به مرحله ایی از ان ساره کونک میگفتند .صدای قل قل پختن دوشاب ورقص شعله های هیزم وبازی بچه ها کنار شعله های اتش حال وهوای زیبایی به این مراسم میداد .یادش به خیر. در دوران بچگی ما که هنوز شکلات های رنگارنگ صبحانه وارد قفسه های سوپر مارکت ها نشده بودند، هر روز صبح مادرم، کمی دوشاب را با “زیرک” مخلوط می کرد و صبحانه ای لذت بخش برای خانواده آماده می کرد. یملیک و دوشاب هم که پای ثابت عصرانه های ما بود. آن زمان ها که نمی فهمیدم، ولی الان می دانم ما چه ضیافتی داشتیم آن دوران...................

من و رنج

من یک زن ام 

 زنی که پوست اش

آیینه ی آفتاب کویر است

 و گیسوانش بوی دود می دهد

 تمام قامت من 

 نقش رنج و 

 پیکرم تجسم کینه است

 زنی که دستانش را کار

 برای سلاح پرورده است

بیتا

افسوس 


لالایی هایش را من خواندم

ولی دراغوش خاک خوابید .

حسرت

عمری در کار عمری در کار عمری در کار 

 گاهی خسته گاهی زخمی گاهی بیمار 

 رنجت انبوه 

 انبوه چون کوه 

کوه کینه ...............

دلتنگی

این روزها انگار

 تمام دختران سرزمین من

 شبیه هم هستند !!


همه زیبایند...

همه غمگینند...

زن و عشق

زن بیکار نمی نشیند 

زن می دوزد 

زن می بافد 

زن مبارزه می کند 

با مشکلات دویل می کند 

زن اواز می خواند 

زن می سراید 

گه گاهی عاشق میشود

از نادیده ترین وناشنیده ترین

احساساتش

در اشعارش

پرده بر می دارد ........

گذشته ها

حیاط خونه عموم باغ بزرگی داشت .البته باغ مال پدربزرگ بود وپراز درختهای زردالو بچه که بودیم .با دوستام میرفتیم تو باغ وبازی میکردیم وواخرسر هم میرفتیم رودرخت ویه عالمه زردالو میچیدیم وشسته نشده تا می رسیدیم خونه نوش جون میکردیم .خاطرات زیادی از این باغ درگوشه ذهنم جاخوش کرده . یه درخت زردالو وسط حیاط باقی مونده بود وساختمانی ویلایی هم درگوشه ایی از این باغ ساخته شده بود .سالها قبل صدای ساز ودهل دراین باغ جاری بود.صندلی های پلاستیکی ردیف ردیف چیده شده بود .مهمون ها دسته دسته داشتن میرسیدن عروسی پسرعموم بود.ریسه های رنگی به حیاط جلوه خوبی داده بود .همه مشغول رقص وپایکوبی بودیم .عروس ودادماد با هلهله مدعوین وارد حیاط شدند وتبریک وروبوسی با فامیل ومهمون ها .خانواده ما کلا ورزش دوست هستیم وتعصب زیادی رو علایقمون داریم عمو یدالله طرفدار قرمز وعمه فهیمه طرفدار ابی .وفامیل تقسیم شده بود تو این دوتا گروه ما هم وسط میرقصیدیم وچوپی می کشیدیم که کل کل این دو بزرگوار شروع شد عمو اسکناس پونصد تومنی رو که قرمز بود شاباش میکرد .عمه هم اسکناس هزاری که ابی بود .شور وهیجان خاصی به عروسی داده بود وگروه موسیقی هم مست از این شاباش ها ریتم موزیک را هرچه بلندتر به صدا درمی اوردند .همسایه هایی که دعوت نبودند رو پشت بوم خونه اشون که مشرف بود به خونه عمو فرش انداخته بودند ونظاره گر این شادی بودند .کل کل عمو وعمه .ادامه داشت .همه پول هاشون رو شاباش کرده بودند وبچه ها رو برای اوردن پول روانه منزل کردند .خدا بیامرز پدرم جلو اومد وبا تشر گفت تموم کنید مگه این میشه واسه شما نون واب میشه  که جیباتون رو خالی کردین .بالاخره عروسی بسلامتی تموم شد ولی کل کل ابی وقرمز  هنوز هم درخانواده ما جریان داره ...حالا شما بگین قرمز یا ابی ..........

تو

در خانه ام را می زنند ...
میهمان ها...
رفتگرها...
نشانی گم کرده ها...
کودکان
همه...
هر کسی 
 جز تو ................

گذشته ها

اگر گاهی از گذشته یاد و در آن زندگی میکنیم بخاطر یادآوری خاطرات زیبای گذشته و از یاد بردن غمها و مشکلات امروزیمان است! دوران نوجوانی وخاطراتی که روی دوشم سنگینی میکنه .مادربزرگم شاه خواه بود ماهم مست از بوی گل سوسن ویاسمن .همیشه با مادربزرگ جروبحث داشتیم .هرروز که می رفتیم راه پیمایی وبرمی گشتیم کلی نفرین میکرد ومی گفت اخه از جون این مرد چی میخواهید .ماهم می خندیدیم ومیگفتیم هیچی فقط حقمون رو میخوایم .تا بالاخره تموم شد ما روحرف خودمون پافشاری کردیم واون بنده خدا هم هواخواه موند .سالها گذشت عطر گل وبلبل انچنان از سرم پرید که چچههه مستانه یادم رفت .گاهی دستهایم تیر میکشد .شاید سزای مشتهای گره کرده ام  همین بوده ......

بیتا

افسوس 


لالایی هایش را من خواندم

ولی دراغوش خاک خوابید ......

کودکی

دوران کودکی ما خیلی خوب گذشت .نه از لباس انچنانی خبری بود نه از اسباب بازی ونه هیچ امکاناتی .دشت بود وصحرا وطبیعت .بازیهای محلی ان زمان .هفت سنگ وگرگم به هوا وقمچان ...ودختر وپسرهم نداشت .با اینکه پدر من رییس اداره برق بود ولی تقریبا همه دریک سطح بودیم .واختلاف طبقاتی انچنانی نبود .ولی سادگی وصفا وصمییت زیادی دررابطه ها .دوستی ها وجود داشت .صبح که از خونه بیرون میزدیم به همه خونه های همسایه وفامیل وباغ وباغچه سرمیزدیم .عصری خسته کنار سفره پارچه ایی خوابمون میبرد .تو دوران راهنمایی یادمه یه روز رفتیم خونه یکی از دوستام خونه شون دو طبقه بود .پدرش خیاط بود ودرطبقه پایین مغازه داشت .بعد احوالپرسی وروبوسی یه چایی ومقداری مویز وگردو وسنجداورد وخوردیم وحرف زدیم وخندیدیم .تا اینکه هوس کردیم برقصیم .یه نوار کردی گذاشتیم وشروع کردیم به رقصیدن .همانطور که مشغول رقص بودیم یه دفعه دراتاق باز شد وپدردوستم وارد شد .با عصایی که دستش بود شروع کرد به زدن تک تک بچه ها وبه کردی شروع به فحش دادن کرد .که مگه اینجا کاباره است وسقف خونه رو اوردین پایین وبالاخره تونستیم از گوشه در فرار کنیم وبا خنده به طرف کوچه دویدیم کفش هامون رو تو کوچه پوشیدیم وروانه خونه شدیم .صبح فردا من از خواب بیدار شدم .ورفتم درخونه دوستم پدرش با عصاش دم درمغازه ایستاده بود .باترس جلورفتم وسلام دادم گفت :فره روداری .خوت مال ومیزانت نیه کنیشک صالح .منم خندیدم وارام رفتم تو خونه اشون .اگه بچه های این نسل بودند الان باید میبردنشون مشاوره پیش روانشناس .ولی ما ماه ها به این موضوع خندیدیم .وشد یه خاطره که سالهاست در ذهن من جاخوش کرده ..........

دوران طلایی

من تو دبیرستان پسرانه درس میخوندم 9 نفر بودیم 3 نفررشته علوم تجربی و6 نفر هم علوم انسانی چون تعداد دخترها کم بود به ناچار با پسرا مختلط بودیم .من خیلی شیطون بودم وکمتر پسری بود که از دست من کتک نخورده باشه .من کشف کردم یکی از دبیرا با یکی از دخترا سروسری داره .این شد برام یه سوژه واسه شیطونی کردن .ساعت ها وهفته ها اینا رو می پاییدم تا بتونم مچشون رو بگیرم .من ودوتا از دوستام همیشه کشیک اینا رو می کشیدیم ،اونا هم گویی فهمیده بودن از هم دوری میکردن ،ولی من زرنگتراز اونا بودم ،تا اینکه یه روز زنگ تفریح بود من ودوستام رفتیم ابدار خونه ونشستیم که صبحونه بخوریم ،هروقت ما می رفتیم درو می بستیم که راحت باشیم ،جاتون خالی یه تخم اب پز با یه دونه لواش میشد یه تومن ،من اومدم برم کلاس کتابمو بیارم ،دیدم بله ،تو سالن دارن حرف میزنن ،اروم از گوشه در با دوستام زدیم بیرون ،اونا پشتشون به ما بود ،رفتیم یه جا نزدیک در وقایم شدیم ،اقا معلم گویا کادو خریده بود وداشت با نگاه عشقولانه تحویلش میداد ،ماهم داشتیم میخندیدیم ،یه دفعه من یه سوت بلند زدم وبزمشون رو به هم ریختم ،معلم هراسان برگشت ،وخیز برداشت به طرف ما ،ماهم پا گذاشتیم فرار ،اونم دنبال ما سه تفنگدار ،همیشه درحیاط مدرسه رو می بستند ،یه گوشه از دیوار مدرسه ریخته بود ،من از دیوار پریدم ،دوستام نتونستن وکتک جانانه خوردن .ولی منو نتونست بگیره ،واسه خودم سلانه سلانه داشتم توخیابون راه می رفتم که یه دفعه صدای بلندگوی مدرسه منو میخکوب کرد ،زیناااااااااااا برگرد مدرسه کاریت ندارم ،خخخخخ منم توجه نکردم ،دیدم دوباره مدیرمون تو بلندگو داد میزد زینا برنگردی اخراجت میکنم ،حالا این حرفا رو مردم توخیابون هم می شنیدند،بالاخره برگشتم مدرسه یه خط کش خوردم ولی فاتحانه به معلمم نگاه میکردم ولبخند میزدم ،اون سال من تو درس اون معلم تجدید شدم ،رفتم دفتر وگفتم اقا اجازه من همه رو درست نوشتم ،گفت این جواب اون لبخندته وبالاخره با اینکه تجدید شدم ولی هنوز هم از اون مچگیری لذت میبرم ،،،،،،،

اندوه

ما این‌جا پیراهن‌های سیاه‌مان را نباید دربیاوریم... این‌جا سرزمین مرگ‌های بی‌انتهاست.

ما هر روز می‌میریم.برای مشروب خوردن شلاق میخوریم .اگرسه بار تکرار شود حکم اعدام دارد

گسترۀ وسیع فروش کلیه و بدن، کودکان کار .فقر .اعتیاد .فحشا .

بیش از ۸۰ % بزهکاران را بیکاران تشکیل می دهند.

بیش از ۹۰% بیکاران به بزهکاری روی می اورند 

افزایش آمار زنان تن فروش ، اعتیاد ، کودکان کار ، کارتن خوابی ، طلاق ، کلیه فروشی و افزایش بیکاری ، گرانی ،دزدی ، چپاول ،اختلاس‌ها،وحقوقهای نجومی..

روی دادن حوادث ناگوار .پلاسکو .قطار .کولبران....

جدال هرروزه مردم برای لقمه ایی نان ......

پس بیایید همیشه عزادار ایران باشیم

زن

یک زن فقط یک زن نیست 

دستانش راوی قصه های ناگفتنی است  

نوازش میکند .کمک میکند .دعا میکند 

کار میکند .جان می بخشد .

زنی را دیدم؛ گمشده در رؤیاهایش

یک زن را می توان تا بی نهایت سرود

زمزمه های عاشقانه اش را و رنج های بی پایانش را.

 اری زنی را دیدم که ایکاش نمیدیدم چو رنج روزگار در سیمایش عیان بود و من در مقابلش ناتوان...شاید ان زن من باشم .شایدان زن تو باشی

خاطره

مناسبتهای مختلف رو ما هم داشتیم .نهم ابان .چهارم ابان .یادم نیست چه مناسبتی بود .از طرف مدیر مدرسه به ما گفتند کلاس خودتون رو تزیین کنید .من وچند تن از دوستان رفتیم دفتر وکاغذ کشی وپرچمهای رنگارنگ وریسه های رنگی رو تحویل گرفتیم واومدیم تو کلاس .یکی از پسرهای همکلاسی رفت یه نردبون اورد ومشغول کار شدیم .حرف میزدیم وکار میکردیم .یکی کاغذ کشی ها رو شکل میداد .یکی از دخترا لامپ ریسه ها رو امتحان میکرد .منم نردبون رو گرفته بودم تا همکلاسی پسرمون اون بالا کاغذ کشی ها رو وصل کنه دو سه ساعتی مشغول کار بودیم وتقریبا داشت تموم میشد .که یکی از دوستام منو صدا کرد وگفت :زینا .همونطور که نردبون رو گرفته بودم گفتم بله .گفت :یه اخوند اومد تو مدرسه .اونوقت ها اخوند خیلی کم بود شاید ماهی یکبار هم باهاشون برخورد نمیکردیم .مگر ایام  عاشورا ویا مناسبتهای سوگواری .من از ذوقم که اخوند رو ببینم نردبون رو ول کردم وبه طرف پنجره دویدم .غافل از اینکه دوستم هنوز اون بالاست .با رسیدن به پای پنجره صدای افتادن نردبون منو به خودم اورد .هراسان برگشتم وبه طرف دوستم دویدم .با کله اومده بود زمین .خیلی ترسیدم .از دماغش خون می اومد .بالاخره ما رسوندیمش بیمارستان .بعد کلی اومدن ورفتن .دکتر گفت بینی اش شکسته .من ودوستام هم گریه میکردیم هم میخندیدیم .هراز چندی یکی از دوستام میگفت :زینا اخوند اومد ..منم از خنده غش میکردم .بالاخره زنگ زدیم خانواده اش اومدن وما از خجالت خودمون برگشتیم مدرسه .بینی این دوستمون خوب شد وبرگشت مدرسه .من بسکتبالیست خوبی بودم وعاشق ورزش .تو حیاط مدرسه یه زمین بسکتبال داشتیم .زنگ ورزش بود با اینکه برف باریده ولی همه پسرا رو بکار کشیدم وبرف زمین رو پاک کردیم .وشروع کردیم به بازی .سه تا دختر بودیم وبقیه پسرای همکلاسی .همون دوستمون اومد توپ رو از من بگیره برگشتم که نتونه توپ رواز دستم بگیره .پای چپم گیر کرد به پاش وبا کله اومد رو یخ .برای باردوم من فاجعه افریدم خخخخ .دماغش شکست .بعدها بمن نزدیک هم نمیشد چون همیشه به شوخی بهش میگفتم تا سه نشه بازی نشه .............

پلاسکو

تاریخ نمیمیرد انگار ...

تاریخ تکرار میشود فقط‌..

 یک بارحادثه قطار 

یک باراردوی راهیان نوروسقوط بهترین نخبگان 


بک بار "شهدای هفتِ تیر"

 و یک بار هم  پنجشنبه ای سیاه و "شهدای پلاسکو" ...

این بار ما در تاریخ بودیم اما به جای سلاح 

دوربین به دست رفتیم به دلِ حادثه...

برویم برای بچه هایمان با افتخار تعریف کنیم که

هم نیروی دشمن و هم نیروی خودی خودمان بودیم...

اما این را هم بگوییم که نتیجه ی کارمان فقط یک جمله بود

"آتش نشان مُرد از بس که جان ندارد"

اتش نشان مرد از بس شهردارمان بی لیاقت است 

اتش نشان مرد از بس ما کنار سوریه بودیم 

اتش نشان مرد چون بودجه نبود 

اتش نشان مرد چون ما ملت فراموش کاری هستیم 

اتش نشان مرد چون ما ملت همیشه در صحنه هستیم 

اتش نشان مرد ،ولی ما صندوق های رای را پر می کنیم 

اتش نشان ها مردند چون ما جرات نمیکنیم یک پست را لایک کنیم 

اتش نشان مرد چون اینجا ایران است ایران .....