بیتا

بیتا دل نوشته های رویایی وخیالی نیست، اندوه و حزن یک مادرست، بیتا عشق مادریست به دختر، دلنوشته ی مادرانه، بیتا وبلاگ مادری دل سوخته وفداکاراست که تمام لحظات زندگی را با خاطرات و یاد دخترش زنده ست و زندگی می کند.

بیتا

بیتا دل نوشته های رویایی وخیالی نیست، اندوه و حزن یک مادرست، بیتا عشق مادریست به دختر، دلنوشته ی مادرانه، بیتا وبلاگ مادری دل سوخته وفداکاراست که تمام لحظات زندگی را با خاطرات و یاد دخترش زنده ست و زندگی می کند.

به یاد تو

بی تو
چنان بی قرار از این دلتنگی 
چنان غریب در این خلوت
چنان لبریز از این تقدیر 
چنان بـاران 
چنان بـاران ...

بی تو
دلتنگی 
تیـر می کشد عمیق.....

خیال

مرا

در گلدانی دفن کنید

میدانم

شعری از دلم جوانه میزند

و جهان به اندازه ی شاخه گلی

زیبا میشود

برگی از صفحه دوستی

بنویس: "آب"، جار بزن: "نان" تمام شد! آن واژه های تلخ دبستان تمام شد!

بابا، درخت، داس، کبوتر، قفس، سکوت آقا اجازه! دیکته هامان تمام شد

بنویس: "گرگ آمد و خط خورد خنده ها" دیگر دروغگویی "چوپان" تمام شد!

آقا اجازه! خون شهیدان چه می شود؟ آموزگار :هیس! پسر جان! تمام شد...! دیروزمان به دغدغه آب و نان گذشت امروز هم رسید به پایان، تمام شد

اما دلم خوش است که تقدیر تلخمان با فالهای قهوه و فنجان تمام شد

مانند مشق های شبم بی خیال شعر این شعر هم کنار خیابان تمام شد

؟؟

ازادی ای والا مقام

کودکم ؛ به نام آزادی با یک سبد مهربانی به سراغت آمده ام به یاد آر بوییدن گلها را بازی با شاپرک ها را آغوشت را پر ستاره کن زندگی را فریاد کن لبخندت را بر غم دنیا تازیانه کن کودکم صبحی دیگر خواهد آمد پرچم صلح بردار رنج دردمندان را چاره کن کودکم صبحی دیگر به انتظار بنشین

تنهایی

گاهی همینکه تنها می شوم ، به همه چیز فکر می کنم ، به همه چیز... به تمام پیاده رو هایی که تنها قدمشان زدم.به تمام موزیک هایی که ثانیه به ثانیه نواخته شد .به شعرهایی که خواندم .به تمام لبخندهایی که زدم که فقط کاری کرده باشم .به تک تک ثانیه هایی که برایم لذت بخش بود، به همه خنده هایی که اشکم را در آورد .به همه گریه ها ، خنده ها ، غم ها ، شادی های و تمام احساساتم،به تمام آدم هایی که دوستشان دارم ، به آنهایی که دوست من اند ، به آنهایی که دوستم ندارند به جهان ، به جنگ ، به مرگ ، به کراوات مشکی ، به پول ، به کلبه جنگلی وووووو...بعد به سراغ دفترم می روم و.............

بیرحمانه

چه ساده می نویسی

 باران...

و نگران کودکان کار نیستی


چه ساده می نویسی 

زمستان...

و نگران یخ زدن دستان دختران گلفروش نیستی


چه ساده می نویسی

 فقر 

و نگران وطنم نیستی........


بیتا.زینا

من یک زنم

در میان عمیق ترین تاریکی ها؛

به دوچشم غمگینی می اندیشم؛

وبه پنجه هایی کهخاک,خاک مهربان آن را دفن میکند

من یک زنم؛ریحانه میخوانید مرا؛  فرخنده مینامیدم ... 

من سهیلا ونسرینم 

من قربانی ظلم وخشونتم 

پدرم باران مادرم صخره من دختری از کوبانی هستم 

پریچهره ایی از شنگال تفنگ بردوشم سنگینی میکند

 من را به بردگی گرفتند

 دربازارها تنم را به حراج گذاشتند

 من هنوز کودکم .

اری دختری از بوکوحرام که بوسیله دین به اسارت گرفته شدم

 من تهمینه هستم .

من قربانی اسیدپاشی پدرم شدم

 من دختر زیبا روزی زاینده رودم .

من سهیلا جورکشم. 

اسمم با صورتم هماهنگی دارد 

ومن مادر تمامی این دخترانم دخترانی که قربانی خشونت ودین ونابرابری شدند

وچه تلخ میگویم من یک زنم زن .............................

 

زینا

دلنوشته

این دلنوشته ها...

نه.. نه... ببخشید!!

این دردنوشت ها..

نه دل نشین اند نه زیبا،

اینها فقط یک مشت

حرف زخم خورده ی بغض دارند

ک نشانی دردناک، از یک عشق ناکام دارند...

و تنها مخاطبش، غایب است!!...........باران

زنان

زنان شهر من پاییز را دوست دارند

پاییز زمستانى است که تب کرده

تابستانى است که لرزه کرده

بغضى است که رسوب کرده در شب

من لرزه پاییز را مى پرستم

پاییز بغض فروخورده زنان سرزمین من است

پاییز یادگار عاشقانه های ممنوعه زیادیست

یادم باشد با پاییز با نم نم بارانش مهربان باشم

یادم باشد با اولین باران پاییز من هم ببارم

یادم باشد پاییز هجوم خاطره هاست 

یادم باشد پاییز که رسید برگها را نکنم 

چون پاییز 

هزاران بار نفس ارزانى من وزنان دیارم کرد ....

گاهی باید یک جوری با دلتنگی ها کنار امد ..........

دلنوشته

فریادهایی
که غریب اند
و
بوی غربت می دهند.
ناله هایی
که آرام آرام ، از ذهن های درد کشیده
فراموش خواهند شد با گویش های تلخ که از پشت پرده های اشکِ دیدگانی حسرت بار، تنها دارایی سفره ی فقیرانه خانوار های مایوس اند.
گاهی، دردهای فراموش شده، یاد آور رنج هایی هستند که هرگز هرگز، جانی را خلاص نکردند و چون عشاق با وفای تاریخ دل به آرامش نسپردند.
ابدی شدند و ابدی خواهند ماند.

پرستو.ب

روستا

امروز به یکی از روستاهای اطراف رفتم باورود به روستا احساس غریبی داشتم کوه و دشت و چشمه و بانگ ونوای روستا.پرسه میزنم درلابلای روستا .پرچینهای کوتاهی که همسایگان آشنا و همدل میپرورد و از غریبگی دیوارهای سیمانی همسایگان شهری در آن خبری نیست، ضربآهنگ شانه زن جاجیمباف و صدای رنده مرد لاکتراش. تلاش زن روستایی برای گرفتن کره از ماست .یک روستای ساکت با بوی کاهگل و عطر نان خانگی .کپه کپه پهن در کوچه های روستا .سگ ها در انتهای کوچه ها ارام خوابیده بودند .کشاورزی محصول کدویش را در تنها خیابان روستا به بزرگی افتاب سپرده بود تا با مهربانی خورشید خشک شود.من دلم می‌خواست گوشه‌ای از آسمان صاف روستا را بردارم، در بقچه ای بگذارم، تا هر وقت دلم تنگ شد به آن نگاه کنم.من دلم می‌خواست صدای خروسها را به ذهنم بسپارم تا هر روز صبح با آن بیدار شوم.من دلم می‌خواست کمی بوی کاهگل و کمی بوی خاک باران خورده را در یک شیشه کوچک بگذارم. کاش می توانستم کنار چشمه بنشینم و پاهایم را در آب چشمه بگذارم تا ماهیهای کوچک کف پاهایم را غلغلک بدهند و فرار بکنند.ما برگشتیم ولی روستا سر جای خودش ایستاده بود...........

ببار باران

دلم باران میخواهد .قصه من وباران قصه عجیبیست .با هم قدم میزنیم .من برایش لالایی میخوانم .او پوششی میشود برای اشک هایم .گاه در کوچه می رقصیم و پای کوبی می کنیم .گاه شیشه ی پنجره اتاقم را نوازش میکند .ساز عشق من با نفس‌های باران  کوک میشود.. عقربه های ساعتم با صدای موسیقی او می‌رقصندو با اهنگ  شرشرش  ثانیه‌ها را جشن می گیرم .. قلبم از این پایکوبی و رقص به وجد می‌آید و بهتر می تپید.به صدای باران گوش کن .هیچ کس نمی تواند مثل باران بخواند ، هیچ کس نمی تواند صدای باران را تقلید کند ، کسی نمی تواند شعرهای باران را که روی خاک می نویسد را کپی کند . کسی از صدای باران خسته نمی شود، سر درد نمی گیرد هیچ بارانی مثل باران دیگر تکرار نمی شود همیشه و هر بار تازه است. دانه های باران روی آبها دایره های کوچک بیشماری رسم میکند. رشته های باریک آب روی زمین اینسو و آنسو می خزند. دیوار های مرطوب سیاه رنگ به نظر می اید . آب گل آلود از ناودان  سرازیر میشود ..ببار باران .همه ناپاکی ها را بشور .  ببارباران … ببار بر سر همه آنان که ایستاده اند زیر آسمان تنهایی ها.آخر قصه ی ما تلخ است ، کلام آخر ما خداحافظیست .هر دوی ما با کوله باری از خاطره می رویم .ولی راهمان یکیست .باریدن .ببار ببار ..........

قاصدک

آهنگ متن بعضی زندگی ها غمگین است، چهره ی تمام آدم های این زندگی ها غمگینند، منم مثل همیشه دلتنگم دفتر وقلمم را دوباره روی میز کارم میگذارم .یه لحظه پشت پنجره یک قاصدک میبینم که باد پاییزی اورا وادار به رقصی زیبا کرده .به نظرم قاصدک هم چهره ی غمگینی دارد .دفتر و قلمم را جا می گذارم .مثل بچگی هام دنبال قاصدک می دوم. با هر بار بالا و پایین شدن قاصدک دستای من هم جا به جا می شود گاهی پایین و گاهی بالا می رود .به ارامی میگیرمش . دست مشت شده ام را باز می کنم تا قاصدک را ببینم باهاش حرف بزنم دردو دل هام را بهش بگم ، اما قاصدک با کوچک ترین روزنه از دستم می پرد و میرود دوباره با باد همراه میشود مثل غلیظ ترین دوست داشتنی ها .که می روند ومحو میشوند .طوری که نه فرصت دست تکان دادن میماند ونه فرصت فکر کردن ...........

خاطرات

خدایا صورتت رو پایین بیار...میخوام ببوسمت                                            13سال پیش شب تاسوعا همه خانه مامان جمع شده بودیم .خواهر.برادرا .گوشه گوشه اتاقها  نشسته بودیم دخترا یه اتاق پسرا یه اتاق ما بزرگترها تو هال نشسته بودیم صدای خنده از اتاق دخترها بلند شد. رفتم گفتم چه خبره دیدم خواهرزاده ام داره بیتا رو مسخره میکنه گفتم چرا دختر منو اذیت میکنی .گفت :خاله بیتا گفته یه چیزی دلم میخواد .بهش گفتم چی ؟ بیتا خندیده وگفته :دلم میخواد به خدا بگم صورتت رو پایین بیار...میخوام ببوسمت ............  امشب روزگار باز هم به من سیلی محکمی زد آنقدر به هم ریختم  که تنها راه آرام ترشدنم نوشتن بود .دخترم . آنچه که در زندگی برای من اتفاق افتاد,تنها بخش کوچکی از آن کافی بود تا یک زن را از پا بیندازد. اما من از پا نیفتادم.یک صدم از اتفاقات تلخ زندگیم کافی بودند تا حالا من یک زن افسرده باشم, اما من افسرده نیستم.شاید گاهی غمگین و تلخ میشوم.شاید گاهی دلم گریه کردن میخواهد.شاید گاهی حتی ناامید می شوم. اما تمام آن غمها و گریه ها و ناامیدیها را پشت سر گذاشتم گرچه بسیار تلخ بود .روزهای زیادی از رفتنت میگذرد اما هنوز هم هوا سرد است هنوز هم باران می آید هنوز هم وقتی دلتنگت میشوم .ستاره ها را تماشا میکنم .هنوز خیالت بامن است .وخاطراتت سهم روزهای زندگیم شده .شبها در تنهایی نامت را برای  خودم وسکوت اتاقم زمزمه میکنم .تا یادم نرود نام زیبایت را ب...ی..ت..ا..اوایی که تا ابد در حسرت بازگو کردنش خواهم ماند ..................

کودکی

مثل مادری که پول ندارد

و به زور دست بچه اش را گرفته 
و از جلوی اسباب بازی فروشی ...
کشان کشان درور می کند....
روزگار هم دستم را گرفت 
و مرا از بچگیم دور کرد 
و هرچه فریاد زدم .پای بر زمین کوبیدم ..خواستم داد بزنم بلکه از ابرویش بترسد ....
دستم را ول کن...
من بچگیم را می خواهم... گوشش بدهکار نبود .... بچگیم را از من ربود ... . ای کاش زورم به روزگار می رسید .ای کاش کودک بودم 
تا از ته دل می خندیدم، نه اینکه مجبور باشم همواره تبسمی تلخ بر لب داشته باشم. 
ای کاش کودک بودم 
تا در اوج ناراحتی و درد با یک بوسه مادر. همه چیز را فراموش می کردم.من همه روزهایی را که از من گرفتی را از تو خواهم گرفت همه انها را پس خواهم گرفت ........

دلتنگی

گفتند دلتنگی ها روزی تمام میشود .ولی دلتنگی های من از جنس خاطرات هستند .روزی با دیدن شاخه گلی .با دیدن عکسی .با دیدن دختری با موهای قهوه ایی .دیدن برگهای پاییز .بارش باران. خاطرات برایم جان تازه ایی میگیرد .تمام لحظه های دلتنگی ام بهانه تورا می گیرد .بگذار برایت از تک تک کبوترانی بنویسم که با دیدنشان فکر میکنم کبوتر نامه رسان هستند وبرایم از تو خبر اورده اند .از قاصدک ها بنویسم که به یاد تو درباد رهایشان میکنم .از ستاره هایی که پابه پای من برایت گریه کردند .از واژه هایی که برای بیان خاطراتم به لکنت افتادند .دوست داشتنت را از فصلی به فصل دیگری جابجا می کنم 
انگار دانش اموز مشقش را دردفتری تازه پاکنویس میکند .خاطراتت را اویزان میکنم درکمد فصل جدید. مرتبشان میکنم .هرروز گردگیری میکنم .روزها پر وخالی میشود .من هم به همه چیز عادت میکنم .به رفتن ..به ماندن ...به داشتن تو وبعد به نداشتنت .اری دنیای من حجم بزرگیست از دلتنگی ها که حول محور نبودن تو می چرخد .....................
تمام لحظات دلتنگی ام

کفش ها

کفش ها حرف می زنند..
خیلی بهتر از دهان ها..
و رادیو..و تلویزیون ...و کتاب ها..و روزنامه ها...
کفش ها گاهی می خندند..
اگر شاد هم نباشند...
کفشها راه می روند خیلی زیاد..
گاهی هم دریک جا کفشی کنار هم می نشینند
گوش بده...از لای بخیه ها ودرزهای پاره
واژه ها را میشنوی؟
میشنوی؟
فریاد خاموش درد را...
میشنوی؟
نیکو

بغض

آمده ام بنویسم...

شاید بغض هایم را در نوشته هایم خالی کنم..
نوشتن بعضی چیزها از گفتنشان ساده تر است...                                                                                                                                                                به قیمت سپید شدن موهایم تمام شد …
ولی آموختم که ناله ام سکوت باشد                                                                                                                                                                                                           این روزها دلم می خواهد مدام از روزهایی که نمی گذرد .از تجربه های عجیب .از لحظه های خاص .از ترس ها .از امیدها .از تلخی ها و ناکامی ها بنویسم .این  روز ها همه غریبه اند ناگفتنی ها بسیار است وگفته هایم کم.شانه هایم تیر می کشند بس که بار تنهایی کشیده ام  مثل شاخه های خشکیده درختی زرد انتظار کبوتری را می کشم. دستی  کو تا بار سنگین خستگی ها تنهایی ها و لحظه های سخت بی پناهی ام رابر دارد تا کمر شکسته ام را صاف کنم.وبدتر از همه  کسی نفهمید گوشه ی دلم چه رنجی پنهان است.چون ناله ام سکوت بود فقط سکوت ..............

خاطره

دلم برای حماقتهای پونزده سالگیم تنگ شده!!
دلم برای وقتی که فکر میکردم هزار سال دیگر فرصت دارم تا صاحب رویایی ترین عشق دنیا باشم
دلم برای وقتهایی که بی دغدغه ساعتها میخوابیدم و جز خواب خوش هیچ خوابی نمیدیدم تنگ شده...
دلم برای روزهایی که تا پنجاه سالگی قرنها راه بود و به نظرم پنجاه ساله ها خیلی گنده بودند تنگ شده. دلم برای دوچرخه سواری وخوردن زمین وغرغر مادرم که میگفت دخترم مگه سوار دوچرخه میشه تنگ شده . دلم واسه دزدیدن سوئیچ ماشین پدرم ویواشکی جیم شدن با ماشین تنگ شده ... 
دلم برای دغدغه ها و دلخوشی‌های کوچک و آرزوهای بزرگ تنگ شده...
چقدر زود گذشت ........ ما هشت تا خواهر بودیم ومن پنجمین دختر وشیطونترین دختر خانواده بودم اهل کار هم نبودم .صبح اول وقت زودتر ازخواهر بزرگ ها بهترین لباسی رو که تازه خریده بودند وهنوز خودشون استین توش نکرده بودند می پوشیدم ومیرفتم به مدرسه با موهای سشوار کشیده وعطر وادکلن زده .ظهر که بر میگشتم لباسها رو در میاوردم ومی رفتم تو خونه .مادرم عصبانی که چرا لباس دخترا رو بی اجازه پوشیدی وخواهرا شاکی ولی مگه من از رو می رفتم پشتم به خواهر بزرگم گرم بود منو خیلی دوست داشت وهمیشه طرفدار من ..خواهرای از خودم کوچیکتر هم بنده من بودند چون جرات نمیکردند رو حرفم حرف بزنند خلاصه حکومتی داشتم واسه خودم........

بغض هایم

پشت پنجره نشسته ام و به بیرون نگاه می کنم.پشت پنجره کبوتری را دیدم که برای کبوتر زندانی همسایمان می خواند.من از قصه زندگی ام نمی ترسم.بعضی از بغض هایم  را فریاد.بعضی را چند بار زمزمه .بعضی را برای همیشه پنهان کرده ام .لحظه‌هاست که انسان را فرسوده و خسته از زندگانی می‌کند.دخترم چه دیر به دیر به خواب زندگی ام می ایی .نمیدانی که من دلواپسی هایم را با رویای تو رنگ میزنم .دلم برای غمهای دلم می گیرد.می خواهم دلداریش دهم ارام نمیگیرد .می خواهم ندیده اش بگیرم تاب نمی اورد .تنهایم اما دلتنگ اغوشی نیستم .خسته ام ولی به تکیه گاه نمی اندیشم .ای روزگار مرا ببین چگونه روزها از پی هم می آیند و میروند.اهسته رو به پایانم .اماچنان غرق زندگی که گویا این راه را پایانی نیست ....................