بیتا

بیتا دل نوشته های رویایی وخیالی نیست، اندوه و حزن یک مادرست، بیتا عشق مادریست به دختر، دلنوشته ی مادرانه، بیتا وبلاگ مادری دل سوخته وفداکاراست که تمام لحظات زندگی را با خاطرات و یاد دخترش زنده ست و زندگی می کند.

بیتا

بیتا دل نوشته های رویایی وخیالی نیست، اندوه و حزن یک مادرست، بیتا عشق مادریست به دختر، دلنوشته ی مادرانه، بیتا وبلاگ مادری دل سوخته وفداکاراست که تمام لحظات زندگی را با خاطرات و یاد دخترش زنده ست و زندگی می کند.

دلنوشته از خواهرم باهره

میزبانِ عروسیِ دوستت بود و دلتنگ.....
خنده اش چه تلخ است و چشمانش  از نگاه تهی،نگاهی که اعماق تاریک درونش را بی وقفه می کاود.
در جانش تنهاست و به تنهایی خود اشک می ریزد.زندگی را آب می کند تا پیمانه اش پُر شود.
و من باز به رویا میروم،چه شیرین است رویا.......
روبان سیاه را پاره میکنی و به زیر سقف خانه باز میگردی.خانه پُراز خنده می شود،لباسی از حریر بر تن داری و ساق دوش عروسی،چه زیبا و خواستنی هستی.در صورتت آرامشی مطلق بود.نه آرامشِ خواب یا استراحت و بی خیالی و جز اینها.آرامشی که به هیچ چیز شباهت نداشت جز به خودش.سایه، روشنِ لبخندِ خفیف و پنهانی روی صورتت بود،حالتی آن سوی خوب و بد،غم و شادی....نمی توانم بگویم چون به گفتن نمی آید...

«می بینمت که از رگ و ریشه ی یک درختِ سیب بالا می روی و در یک روزِ پاییزی با گاز زدنِ یک پسر بچه بیدار می شوی.»

خاطره

حکایت من حکایت کسی است

که عاشق دریا بود اما قایقی نداشت

دلباخته سفر بوداما همسفرنداشت                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                باردارم وجنگ ایران وعراق ادامه داره هرروز جوانان ایران دسته  دسته در جبهه های جنگ پرپر میشند . عراق اعلام کرده روز 22 بهمن شهرها  رو بمباران میکند .صبح مادرم زنگ زد .گفت داریم میریم روستا شما هم بیاین با ما بریم .همسرم قبول نکرد .مشغول اشپز خونه وکارهای خونه شدم .بعداز ظهر همسرم  جمع شد وگفت میرم کارخونه هرچی گفتم نرو گوش نکرد ورفت نیم ساعتی نگذشته بود صدای هواپیماها تمام شهر را فرا گرفت .دخترم را بغل گرفتم وگوشه اتاق نشستم .صدای  وحشتناکی برخاست وتمامی شیشه های خانه پایین ریخت .دخترم را برداشتم وبه طرف حیاط دویدم هر کجامیرفتم باانبوهی از شیشه ودود و اوار مواجه میشدم .به طرف خانه پدری دویدم تا خودم را به زیرزمین انها برسانم .در طول راه جنازه های ریخته شده دست وپای بریده خون و خون.همسایه قدیمی پدرم از بالکن به وسط خیابان افتاده بود پسرش وعروسش ودوتا نوه اش وسط بلوار به خاک وخون کشیده شده بودند .سبزی فروش وسط بلوار در کنار کرکره مغازه روبرو پناه گرفته بود که موج انفجار با خاک یکسانش کرده بود .صحنه های وحشتناکی بود خودم را به منزل پدرم رساندم .همه دیوارها پنجره  ها ریخته بود .ترسم رو قورت میدادم که دخترم نترسد گوشه حیاط خانه پدری رو دخترم  خوابیدم که اگر مشکلی پیش امد به دخترم اسیبی نرسد .بعد از نیم ساعت همسرم امد وبه خارج شهر رفتیم .بعد ازتمام شدن بمباران به روستایی نزدیک شهر رفتیم ودر خانه ای ساکن شدیم .وچه سخاوتمندانه همه زندگیشان را با ما وبقیه مردمی که به انجا امده بودندتقسیم کردند .دوماه در روستا من ماندم ودخترم البته خانواده ام هم انجا ساکن بودند همسرم هم  دربزم های شبانه اش با دوستانش در کارخانه به سر میبرد .بعد دوماه به شهر برگشتیم .من ماندم ودخترم وخاطرات بد ان روز ..............

در خیال

چه قدر این روزها عجول شده ام وچه بی تاب وبی قرار هستم امروز بیش از همیشه دلم هوای پرواز دارد،پرواز در آسمانی که حتی تکه ای ابر نداشته باشد دلم سرزمینی بی غصه را می خواهد کاش نجار بیاید و خانه ی دلم را از نو بسازد،خانه ای بی غم، پنجره ی باز و غروب پاییز نم نم باران مادرم را خبر کنم .وسایل خاله بازیم را از صندوقچه در بیاورد . عروسک پارچه ایم را دوباره بدوزد پای چرخ خیاطی بنشیند وبرایم پیراهنی بدوزد. دلم برای خواهر هایم ،برادر هایم ،برای خانه پرجمعیتمان تنگ شده، دلم برای بادبادکها تنگ است.

دلم برای رنگ و ترانه و لبخند،خانه قدیمی،برای خنده های کودکانه مان،دلم برای چکمه های پلاستیکی تنگ شده،همان هایی که شیرینی پوشیدنشان راهیچ جای دنیا نخواهم یافت.

 دلم برای دعا کردن برای نیامدن معلم،برای اردو رفتن، دلم برای روزنامه دیواری درست کردنبرای خنده های معلم و عصبانیتش،برای کارنامه... نمره انضباط،دلم برای کشیدن موی دختر همسایه .قهر های کودکانه تنگ شده است.                                                                                            دلم میخواهد دفتر ﻣﺸﻘﻢ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﻨﻢ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺗﻤﺮﻳﻦ کنم . چقدر دلم باز هم گرمای آغوش پدرم را می خواهد. چقدر دلم می خواهد رختخوابم کنار مادرم باشد وچقدر وچقدر............ ازهیچ کار کودکی ام پشیمان نیستم به جز آرزوی بزرگ شدن. ﮔﺎﻫﯽ ﺁﺭﺯﻭ ﻣﯿﮑﻨﻢ ...

ﺍﯼ ﮐﺎﺵ ﺩﻟﯽ ﻧﺒﻮﺩ...

تا تنگ شود...

ﺗﺎ ﺧﺴﺘﻪ ﺷﻮﺩ ...

ﺗﺎ ﺑﺸﮑﻨﺪ........کاش

جای خالی بیتا

امشب در تالار قصر بی تا جشنی برپاست جشنی سوای همه جشنها .جشنی که قادر به توصیفش نیستم کلمات قاصر از توضیح این جشن است ..امشب عروسی یکی از بهترین دوستان بی تا ست فقط نگاهش میکنم ودر دلم ارزوی خوشبختی میکنم برایش ..چیزهایی هست در زندگی که درد دارد...

حرفهایی هست که نمیزنی اما تا ابد درذهنت می ماند .تا ابد در قلبت خانه می کند .تا ابد مرورشان میکنی .حرف هایی هست که فقط خودت تاب شنیدنش را داری .

نه هیچ کس دیگر .ادم هایی هستند که لحظه هایت را با انان ساخته ایی .

بعد یک روز این ادم ها باید بروند .کوچ کنند جبر است جبر .......

یا شاید اتفاق .

چیزهایی هست در زندگی درد دارد .

جای زخم هایش تا ابد می ماند .

روزهایی می ایند وتو باید تظاهر کنی .

باور کنی نبودنش را .نمیتوانی بپرسی چرا؟

جای چه کسی را درروی این کره خاکی تنگ کرده بود

تا ابد گله کنی اززمین وزمان .که رویا هایت بر باد رفته .

وفقط کلافی مانده است ......

قلم

قلمم درد میکند

بس که درد نوشته

دردکشیده

قلمم زخم خورده

قلم زخم خورده ام را بر میدارم

دلم پیرمرد حلاج را می خواهد

تا پنبه های گره خورده دلتنگی ام را

انقدر بزندتاباز شود

دلتنگی من از عشق نیست

از هجربار نیست

گاهی وقتها بی انگیزه می شوم

گویی مدتهاس تلاش کرده ام اما به انچه میخواستم نرسیده ام

خسته ام و کسل و در ذهنم یک عالمه کار انجام نشده را مرور میکنم

انگار تمام قوایم ته کشیده

جنگ های خانمانسوز

تفوق طلبی قومی، بیداد فاشیزم

تسلط بنیاد گرایی اسلامی

پناه بردن به تبار و قوم و زبان و ناسیونالیزم افراطی و دهها امراض دیگر

کاش دردهای ادم ها هم با سکوت حل و فصل میشد. کاش وضعیت به گونه ای بود که نیازی به درد دل قلم نداشتم

کاش دردهایم هنوز دردسر و پا بود.کاش....کاش....کاش.

خاطرات

سالهاست کفه ترازویم تعادل ندارد دستهایم خالی .شانه هایم  پراز مسئولیت .زندگی را با خیاطی میگذرانم دخترم پا به پای مشکلات قد میکشد .ﺩﻧﯿﺎﯼ ﻣﻦ ﻫﻤﻪ ﺟﺎﯾﺶ ﺑﺎﺭﺍﻧﯽ ﺳﺖ.هر چه  کمتر بدانی کمتر خیس میشوی.در منزل حمام نداشتیم من باید می رفتم حمام بیرون وحمام را میشستم وضدعفونی میکردم وروزنامه می انداختم وسایل را می چیدم تا همسرم دخترم را می اورد ومنتظر میشد تا من اورا بشورم ولباس تنش بکنم ودوباره به همسرم بدهم تا انها بروند وبعد خودم  را بشورم .یک  روز من به قصد حمام ازمنزل خارج شدم نیم ساعتی منتظر نشستم که دخترم را بیاورد خبری نشد از خانمی که کیسه کش حمام بود پرسیدم دخترم را نیاورد گفت نه نگران شدم ولباس پوشیدم وهراسان به منزل برگشتم .دیدم شوهرم نیست بالاخره بعد از نیم ساعت همسرم برگشت دخترم بغلش بود وپرسیدم پس کجایی گفت اشتباهی به حمام دیگری رفته ودخترم را تحویل کیسه کش داده وبعد از نیم ساعت برگشته که دخترم را تحویل بگیرد ومتوجه شده بود من انجا نیستم ومتوجه نشده بود که من چه حمامی را اسم برده ام .طفلک دخترکم اینقدر گریه کرده بود که بغل همسرم خوابش برده بود دوباره من ونفرین هایم که اگر ما را اخراج نمیکردند لااقل از امکانات اولیه یک زندگی برخوردار بودیم . .به کمک شوهر خواهرم در صدد ایجاد یک کارخانه هستیم کارخانه نختابی .تاروپود فرش منطقه در صنعت فرش بافی فعال است .بعد ازماه ها رفت وامد  بالاخره استارت میخورد وشروع به کار میکنیم .من گشایش چندانی در زندگیم نمی بینم بجز ازادی بیشتر همسرم در زندگی خصوصی دیر امدن ها به طرف زندگی مجردی رفتن گشت وگذارهای شبانه و........ومن در پیله تنهایی خود بیشتر فرو میروم دلخوشی زندگیم را بیشتر احساس میکنم بانفس هایش نفس میکشم با لبخندش ریشه میزنم  با نگاهش جان تازه ایی میگیرم .چندین سال میگذرد وکار همسرم  رونق پیدا میکند ومن دوباره باردارم .در تدارک مدرسه رفتن بیتا هستم .روز اول مهر ماه با بیتا به مدرسه میروم به هیچ وجه از من جدا نمیشود کنارش مینشینم روی نیمکت وظهر با هم بر میگردیم  یک هفته هر روز من با بیتا به مدرسه میروم  شکمم بزرگ شده وسخت است پشت نیمکت بنشینم معاون مدرسه با صدای بلند فریاد میزند خانم دیگه از فرداباید خودش تنها بیاد مدرسه من وبیتا هردو شوکه شده ایم .اشک در چشمان بیتا حلقه میزند خودش را بمن میچسباند ومن ارام دستش را میبوسم واز مدرسه به خانه برمیگردیم  وفردا دوباره تا دم مدرسه میروم ودخترم را تحویل میدهم واز ورود من به مدرسه جلوگیری میکنند .برمیگردم وهمه اش به فکر مدرسه ودخترم هستم که صدای در مرا به خود می اورد در را باز میکنم ودخترم را با چشمان اشک الود پشت در می بینم فرار کرده ارام بغلش میگیرم ودوباره به مدرسه بر میگردم معاون دم در  شروع می کند این چه بچه ایست که تربیت کردی این همه بچه کدومشون با مادرشون اومدند من سکوت میکنم .به خانه بر میگردم ودر راه می اندیشم من تمام زندگیم را در  دخترم خلاصه کرده ام . دستانش تکیه گاه هیاهوی درونم بودند.چراغ راه زندگی ام بود وهست وخواهد بود

سکوت

کمی دچار سکوتم.

دچار بی حرفی.

آدم وقتی کم ببیند و کم بشنود و کم بخواند شاید کم حرف هم بشود.

می خواهم بنویسم...


از پینه دوزی که سوزنش ،جیبی رامیدوزد که چشمان کودک فالگیر به ان دوخته شده                       


از نقاشی که هنر را سر چهار راه به سکه ایی می فروشد .


 از دستان بی رمق کودکی که گلهایش را به حراج گذاشته .


از مادری که کودکش سینه خالی اورا به دندان می کشد برای قطره ایی شیر .                                                                                                                              

از پدری که نمیداند دخترش به دبی میرود تا عطر وجودش را تقدیم مردان عرب کند .                                                                                                                             

ازادم هایی که برای زندگی تقلا می کنند..بار می برند کهنه می پوشند .جار می زنند فلاکت را .


اه باز هم غم نان که چه بر سر این مردم اورده است .                                                                                                                                                                                 خدایا لج نکن ...

قبول کن حق با شیطان بود ....

آدمیانت قابل پرستش نیستند .....

مادربزرگ با قصه های خودش می خوابد

دل ها از محبت زیاد ترک می خورند

و سکوت اتاق ها .

صدا را در حنجره خفه می کند

اینجا آفتاب ، مرده است..................

اندوه

زندگی میگذرد ومن با خیاطی زندگیم را سامان میدهم .نگران  جامعه هستم .رعب و وحشت  حاکم شده.جوانان دسته دسته چون برگهای پاییزی به زمین میریزند .ضجه مادران گوش فلک را کر میکند .دفن کردن بی نام ونشان جوانان .در زندگی برای هر ادمی از یک روز .از یک جا .از یک تغییربه بعد دیگر هیچ چیز مثل قبل نیست .نه روزها .نه رنگ ها .نه دلخوشی ها ونه هیچ چیز دیگر .همه چیز میشود دلتنگی .چون رویاهایت .باورهایت را جلوی چشمانت دار میزنند .گویاپاییز از راه می رسد و ما دوباره به بودن

و رسیدن به انتهای جاده ی سرنوشت می اندیشیم.یک دقیقه سکوت  به احترام زندگی ... به احترام عشق... به خاطر امیدهائی که به ناامیدی مبدل شدند...تمام سالهائی که دروغ شنیدیم شبهائی که با اندوه و اشک سپری شدند.چشمانی که خیره به در ماند تا عزیزی برگردد.

چشمانی که همیشه بارانی ماندندبه جای یک دقیقه سکوت بهتر بود میگفتم یک قرن سکوت می خواهم .به احترام تمام حرفهایی که ننوشته کشته شدند .به احترام تمام دلخوشی های نوپایی که به دار اویخته شدند .سکوت صدساله میخواهم درسوگ آنان که پرپر شدند .هرشب ستاره ای به زمین میکشندو باز....این اسمان غمزده غرق ستاره هاست

برگی از دفتر دوست

ظهرهاى جمعه توى خانه ى مادر بزرگم چیزى از جنس معجزه رخ میداد . معجزه اى از جنس سفره ى پلاستیکى و گلدار مادر بزرگ که روى زمین پهن مى شد و از این سر تا ان سر مهمانخانه مى رفت براى تماشاى این معجزه آدمهاى فامیل دونه به دونه سر و کلشون پیدا میشد . با خبر یا سرزده فرقى نداشت .
با این همه ، همه سر یک سفره مى نشستند و گل مى شنیدند و گل مى گفتند ، به سبزى و ماست ناخنک مى زدند و توى سر و کله هم مى زدند ، مى خندیدند و نمکدون را دست به دست مى کردند . هیچ وقت غذا براى کسى کم نیامد و همیشه کسى بود که در را باز کند و یک بشقاب اضافه سر سفره بگذارد و بقیه اى که کمى جا به جا شوند و جا براى تازه وارد باز کنند و با لبخندى گرم به او خوش آمد بگویند .

وقتى مادر بزرگ رفت ، خانه را کوبیدند و ساختند و توى میهمان خانه یک میز ناهار خورى بدهیبت دوازده نفرى گذاشتند ولى دیگر هیچ کس روزهاى جمعه پشت در سر و کله اش پیدا نشد . آخر سر صندلى نمى شود جا به جا شد و براى تازه واردها جا باز کرد .
وقتى میزى دوازده نفره است نفر سیزدهم اضافه است و جایى برایش نیست . شاید براى همین این فرهنگ هم به اندازه همان سفره ى پلاستیکى مادر بزرگم فراموش شده است .
با رفتن مادر بزرگ میهمان خانه از میهمان خالى ماند و تنها تصویرى از آن روزها به جا ماند . با این همه این تصویر رویاى تمام کودکى من باقى ماند .
آرزویم شد داشتن خانواده اى بزرگ ، سفره اى بزرگ و از آن مهم تر دلى بزرگ که در را بگشاید و با لبخند بوسه اى بر گونه ى از راه رسیده اى بنشاند .
خانواده اى به وسعت بوسه و لبخند ...

یاد رفتگانی که بهانه جمع شدن های فامیل دور هم بودن همیشه زنده باد........

تلخ تلخ

خدایا! تو هم این پیرزن را دیدی  ؟

دلت به حالش نسوخت؟

فکر نکردی قربانی سیاست انسان هایی شده که تو خدایی آنها را می کنی؟

من که بغض ام ترکید و لحظه‌ای با خود گریستم.از در مطب که بیرون اومدم .همسرم راهی داروخانه شد .منم به طرف ماشین اومدم .عرض خیابون رو رد شدم .احساس کردم یکی پشت سطل اشغال نشسته .فکر کردم  خسته ایست از رنج روزگار که خستگی در میکند .یاپیر زنیست که پاهایش یاری نمیکند .به کنارش رسیدم که به او بگویم مادرم جای بدی را انتخاب کرده ایی برای دمی اسودن .ولی با صحنه دلخراشی روبرو شدم .کیسه ای پر از اشغال مرغ را باز کرده بود وداشت ریزه های گوشت را از پوست جدا میکرد .ارام از کنارش گذشتم .

مرگ آرام و نابودی ساعت به ساعت یک ملت چگونه و با کدام عدالت و قانون و حقوق بشر منطبق است؟اینجا ایران است 

ساعت به وقت انسانیت مرده است..کجایی عدالت؟

کجایی انسانیت؟

کجایی مردانگی؟

کجایی آزادگی؟

دختران سرزمینم


زندگی را ورق بزن...
هر فصلش را خوب بخوان...
با بهار برقص...
با تابستان بچرخ...
در پاییزش عاشقانه قدم بزن...
با زمستانش بنشین و چایت را به سلامتی نفس کشیدنت بنوش...
زندگی را باید زندگی کرد، آنطور که دلت می گوید.
مبادا زندگی را دست نخورده برای مرگ بگذاری!
.
: زندگی راباید زندگی کرد حتی اگر خسته ازدنیا و آدمهایش باشی................
زندگی را ورق میزنم هرروز هزاران بار ولی نمیتوانم برقصم من با قلمم می رقصم .رقصی غم انگیز هر لحظه رنگ قلم را عوض میکنم سرخ .سیاه .ابی .به رنگ دردهای جامعه گاهی با کودکان کار .گاهی با دست های پینه بسته پدران سرزمینم .گاهی با دختران تن فروش شهرم .گاهی با جوانان خمیده کنار جوی ها .گاهی با طناب داری که جوانان این مرز وبوم را به دار میکشد .گاهی با شلاقی که بر پیکر کارگران سرچشمه فرود می اید .گاهی با میله های زندان که در سوگ کهریزک ناله میکند .گاه با تاری که درهجران دخترکی اوازه خوان سیمهایش پاره میشود .ضجه میزنم برای کودکان اواره سوری برای شنگال برای قامیشلو که کسی نمی داند کجاست وچه مصیبتی به سرشان امده برای دختران به حراج گذاشته داعش  برای فیش های نجومی وجیب خالی مردمان سرزمینم ..برای خس خس سینه جانبازی که کنار خیابان سبزی میفروشد .برای دختران مشهدم که چه بی گناه در اغوش اعراب جای میگیرند وبرای تاراج وطنم وبرای مظلومییت ایرانم ......اری من همیشه میرقصم ولی ققنوس وار رج به رج می بافم این حرف ها را.............زینا

برای کودکان جنگ

به هم بازیت خواهم گفت
پستانک افتاده از گردنت را
زیر آوار که پیدا کرد برای خود بردارد
تو در آسمان گریه نکن

خاطره

منتظر دست کسی نباشید ، فقط  دستهای شما هستند که به شما کمک میکنند

منتظر قدم زدن با کسی نباشید ، فقط پاهای شما هستند که با شما قدم میزنند


منتظر نگاه خیره ی چشم دیگری نباشید ، هرکس به کار خود است ، فقط چشمان شما هستند که برای حال بدتان واقعا ! می گریند


منتظر نفس های گرم کسی نباشید ، بدوید و از نفس های خودتان گرم شوید.من هم شروع کردم با دخترم بیتا .بیتا را به خانه مادرم بردم وشروع کردم به اموزش خیاطی تا بتوانم زندگیم را سرو سامان بدهم .زنی از جنس خودم قبول کرد خیاطی را درقبال کار در تولیدی بمن یاد دهد من هم شروع کردم وسه ماه بعد شروع کردم به خیاطی وکمی ارامش به خانه ام برگشت.همسرم در یک نجاری کار میکرد ومشکلات زندگی باعث شد همسرم از من ودخترم فاصله بگیرد وبه طرف دوست و دوست بازی برود من هر روز قویتر میشدم وبرای فرزندم وزندگیم بیشتر تلاش کنم اجرت لباس را کم میگرفتم بلکه مشتری ها را جذب کنم وهمینطور هم شد .کارم گرفت روزی دو تا سه تا لباس میدوختم .در این فاصله من وهمسرم در چند امتحان استخدامی شرکت کردیم وقبول شدیم ولی در گزینش رد شدیم .دیگر اهمیتی به کار دولتی نمیدادم .با تلاش شبانه روزی خودم کلاس اموز ش خیاطی را هم در همان خانه چهل متری راه اندازی کردم وبا دو دانش اموز شروع بکار کردم .بی تا هم پا به پای مشکلات بزرگ میشد با  دستخالی بهترین ها را برایش فراهم میکردم .موضوعی برایم پیش امد که مجبور شدم همه کتابهایم را در تنور خانه مادری بسوزانم .من هم با کتابها سوختم زار زدم ناله کردم  شیون کردم .قسمتی از زندگیم را اینگونه با دستهای خودم سوزاندم .گاهی دلت از سن و سالت می گیرد.میخواهی کودک باشی .کودک به هر بهانه ای به اغوش غمخواری پناه میبرد .واسوده اشک می ریزد .بزرگ که باشی .باید بغض های زیادی را بی صدا دفن کنی .من هم دفن کردم هم خاکستر کتابهایم را هم بغض های زندگیم را .یاد گرفتم فقط خودم هستم تنها .باید بازیگر شوم .باید نقش هایم را خوب بازی کنم .باید خنده را به زور بر لبهایم بنشانم .باید قوی باشم .بخاطر تنها امید زندگیم دخترم بیتا ..............

قبل عمل از زبان باهره

زمان ایستاده بود...

ثانیه ها، دقیقه ها چنان کند شده بودند،که من

احساس می کردم این چند ساعت ،چندین روز و شاید ماه است.

تا اینکه در باز شد.بی حال  و رنگ پریده،در عالم هوشیاری و بیهوشی بود.دستش را گرفتم بوسه ای بر پیشانیش زدم و گفتم خوبی.

گفت داشتم موهاشو می بافتم،خیلی قشنگ شده بود.وقطره اشکی گوشه ی چشمش اومد و...

در عالم رویا..

«روبان از قاب عکس جدا شده بود،باد لای موهای خرماییش می رقصید،

و من سرشار از لذت نفس کشیدن لای موهاشو دوباره تجربه می کردم.

موهاشو می بافتم، بوش می کردم ،می بوسیدمش،نوازشش می کردم...»

راستی چقدر عجیبه که دیگه نیست.آدمیزاد چه جوری نیست می شه؟

نه آدمی همیشه هست،از بین نمیره.

یاد صداش می افتم،راستی چه رنگی داشت؟

رنگ محبت،زندگی، ...

ای کاش بودی.

ای کاش...

.

.

.من همیشه می بینمش تو جوانه ی گلها لبخند می زنه،

عطرش تو هر سیبی که گاز می زنم با منه

و ....

باران اشک میریزد

غمی در دلم نهفته ...و. اینجا باغهای دلم خشک میشوند .. ستاره های شبهای شادیم دیگر نور نمی افشانند .. کبوتر های اینجا دیگر بدور یار نمی چرخند گلهای یاس خانه ام دیگر بویی نخواهند داشت.سوار بر مرکب خاطراتم شتابان میروم ... از دشتهای سبز و کویر های خشک نالان و خیزان میگذرم ... در کوچه های شفاف کودکیم گام می نهم...من از مرام و معرفت مردمان نجیب آن زمان میگویم . من از کاهگل های پشت بامها میگویم و از دیاری که دوستانم نیستند ... همکلاسیهام و همسایگانم نیستند . من از خانه های گلی آنزمان میگویم ...رنگین کمان خاطراتم را به دشتها سپردم گلها اشک ریختند .. بهار را بشهادت گرفتم آلاله ها کمر خم کردند باد نعره میزند .. باران آرام اشک میریزد .. حتی لک لک ها نیز نا آرامند .اه این شب لعنتی تمامی ندارد .خاطرات و باز هم خاطرات ..................

جدال بین مرگ وزندگی

چه لحظه ایست که یک مادر فرزند از دست رفته اش را ببیند آن هم نه خیالی بلکه واقعی
لحظه ای که تا نیمه راه مرگ رفته ای و دخترت نیز تا نیمه راه زندگی برای ارام گرفتن درآغوش مادر به دیدنت می آید
جایی بین مردن و زنده بودن یا همان اغما به دیدار بیتایم رفتم
من و دخترم برای مدتی کوتاه همدیگر را در این حال در آغوش کشیدیم                                                                                                                                                                                     روی    رو ی تخت سفید خوابیده ام  دکتر بیهوشی دارد با من حرف میزند چند تا بچه داری ؟گفتم دو تا .دوپسر ویه دختر .گفت پس چرا میگی دو تا .جواب نمیدهم فشارم را میگیرد 16 به دکتر میگوید فشارش بالاست .دکتر میگوید فعلا دست نگه دار .دوباره سوال میکند کدوم یک از بچه هاتو بیشتر دوست داری .قطره اشکی از گوشه چشمم می چکد .میگوید ارام باش وگرنه مجبوریم عمل را کنسل کنیم .میگویم ارامم  .شوق رفتن ارامش را در من بوجود میاورد .چه حس خوبیست که بدانی داری به مقصد نزدیک میشوی . لبخندی میزنم  وقت تمام است، ورق ها بالا.هرچه درکاغذ عمر نوشتم بس است .فقط پشیمانم کاش دو فرزندم را به خواهرم میسپردم .دست من از لبه تخت، به پایین افتاد.قلبم ارام گرفت.نفسم رفت .دکتری امد وچراغی را به چشمم انداخت وگوشی سرد که بر سینه ام فشرد وسکوتی که شنید .ساعتها در همین حالت بودم تا سایه ای به من نزدیک شد .دخترم اومدی دردانه ام .بوسه بر لبانش زدم .خدایا چقدر زیبا شده .صندلی را پیش کشید ودر کنارم نشست برخاستم وتمام صورت زیبایش را غرق بوسه کردم .اه که چقدر دلتنگت بودم شروع کردم .بیتا وبلاگ دارم .وبرس را برداشتم وموهای بلندش را شانه کردم وبعد شروع به بافتن موهایش کردم .برایش تعریف کردم اشکان برای خودش مردی شده .لبخند بر لبان زیبایش نقش بست .من وبیتا داشتیم دلتنگی هایمان را با هم قسمت میکردیم .گفتم چه خوب شد نوبت من هم رسید .خنده تلخی کرد وگفت اشکان به تو نیاز دارد .صدای دکتر که مدام مزاحم حرف زدن ما بود دوباره در گوشم پیچید .مقاومت نکن برگرد .من با عصبانیت گفتم ولم کن من نمی ایم دخترم اینجاست .میخواهم با دخترم بروم  .دکتر با سیلی به صورتم میزد ومیگفت برگرد  .جنب وجوش دکتر ها وپرستارها را می دیدم یکی فشارخونم را میگرفت .یکی امپول میزد یکی صدایم میکرد ومن درحال جدال بین مرگ وزندگی بودم .که صدای بیتا که گفت مادرم برگرد وخودش از روی صندلی بلند شد واز کنارم دور شد وبار دیگر رفت .ببین که چگونه تقدیر زندگی انسانها را می رباید و دستها را خالی می گذارد.  هنوز هم چشم به راه جاده ای هستم.که از ان به اسمان ها پیوستی .واینچنین شد که من دوباره برگشتم وزندگی به اصرار بیتا پیروز شد ...............                                                                                                                       

شوراشتیاق

یاورروزهای سخت


تو که نبودنت فاجعه  وبودنت امنیت


 تو خدایی، نه من


رفیق روزهای سرد


من در تو انسان را جستجوکردم


در توخدا را جستجوکردم 


اری من خدا را یافتم در قالب انسان


 اری تو خدایی، نه من


ای جان جانانم


 آرام جانم


اری روز تولد ماروزآشنایی ست


 روزی که عشق را فریادزدیم


فریاد زدیم:


که هرگز برای دوست داشتن دیر نیست


تولدی دوباره


زیستنی دوباره


و بهار را با عشق شروع کردن.


در این جهان کاغذین 


در این روزگار پرازریا


این تو بودی


 آری تو بودی


صداقت را با خود آوردی


 آری تو خدایی نه من. 


باهمه زخمهایی که از زندگی خوردی


 مرهم شدی


آری تو خدایی، نه من


مونس بی همتای من


از شاملو برایت قرض کردم واین را نوشتم:

 لبانت به ظرافت شعر 


گونه هایت با دوشیار مورب


چشمانت راز اتش 


عشقت پیروزی 


آغوشت  اندک جایی برای زیستن


 برای گریستن 


 واندک جایی برای مردن


ای پری وار در قالب آدمی


حضورت بهشتی ست ودریائی که مرا در خود غرق میکند...




هیچ نگو

چقدر مُحتاجم

به کسی که حرفهایم را نزده،

از چشمم بخواند...دهانم رابگیردوبگوید

هیچ نگو ...لرزش لبانت گفتنی ها را گفت


دهانم را بگیرد و بگوید :

هیچ نگو...

لرزش لبانت گفتنی ها را گفت،.

در روز اول بندگی برپیشانی من ننوشته بود سکوت کن

رودرروی باد ایستاده ام

سینه به سینه ی کوه

تمام سنگ ها از شانه های من بالا رفته اند

پشت این بغض سنگین بیدی نشسته

 که خیال میکرد با این بادها نمیلرزد        

کاش خودم را جایی بگذارم

وبرگردم ببینم نیستم .........

دستان خالی

این روزها تلخ می گذرد ، دستم می لرزد از توصیفش  .همه خوابیده اند جز شب ، که پشت پنجره ی اتاقم بیدار نشسته است . آنقدر خالیم که از هیچ هم پر نمیشوم .از روزی میترسم که باقی ارزو هایم هم بر بادفنا رود .گله مندم از همه ی آدم هایی که از کنار کودک معصومی که با چهره ای مظلوم و اما چرکین  فال میفروشد .به راحتی رد میشوند .دستانم خالیست .بقول شاملو دست خالی را باید بر سر کوبید .کاش میدانستم حکمت این روزگار چیست .............

تداعی

فقط می دانم که دل تنگم

دلم گرفته استو دلیلی برای این دل تنگی نیست

گاهی دلت می خواهد

 فقط برویبه کجا نمیدانم

 گاهی دلم میخواهد بنویسم 

 گاهی دلم رویا می خواهد

دخترم کاش تو هم سر باز بودی 

 سربازی که پاس می دارد حرمت وجب به وجب سرزمین مادری را

این حس مادرانه هیچ منطق و زبانی سرش نمی‌شود

مادر ی که در سوگ دلبندش  ذره ذره اب میشود.

 هیچ دارویی تسکین‌دهنده آن نمی‌باشد

امشب دوباره با مادران 19 سرباز ..بغضم رافریاد میزنم 

بیاد همه مادران داغدار  لحظات را مرور میکنم 

 امشب نازنینم را دربرندارم..نمیخواهم بفهمم ..... 

فقط او را می‌خواهم... 

با چشمان زیبا و محبت وصف‌ناپذیرش... 

در همین لحظه می‌خواهم؛ مادر نبیند اینچنین زیر خروارها خاک خوابیده ایی

 انروز را نبینم که خط قرمز بر روی شناسنامه ات چه رقصی میکند

 مادران دغدار من را هم شریک غم هایتان بدانید

 بیایید من راه را به شما نشان دهم 

 بیایید با هم بر سر مزارشان برویم 

 بگذارید من بگویم                                                                                                                                                           

گمشده‌ی عزیزم

 دلخوشی روزهای سختم

 شادی بخش قلب خسته‌ام

منزل نو مبارک ........زینا