-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 7 بهمن 1397 09:22
مشت های من زاده انقلاب بود در عصر امید و آرزو در میان خون و آتش هوا دلپذیر شد گل از خاک بر دمید بوی گل سوسن و یاسمن آمد فلک به رقص در آمد طلوع ماه و دیدار رخسار در آن همه یک فریب بزرگ بود حاکمان ظالم شحنه های دزد به همراه تسبیح زهد و ریا دسته دسته درو کردند شقایق های سرخ را و سیاهی و تیره روزی و ظلمت شب ، راه سحر...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 7 بهمن 1397 09:21
نشانه ها تاریک است ، نشانی ها راه به جایی نمی برد ، مومنان دروغ می گویند ، فرقی نمی کند ، چه مومنانی که در جست و جوی معجزه دست در آسمان فرو می کنند ، و چه مومنانی که پاهای شان تا زانو در خاک فرو رفته است .... بردار زمان هر خیالی را به دروغ تبدیل می کند ، به امر ناممکن ، به رویایی خوش منظر که در دامچاله های تاریک ذهن...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 28 دی 1397 18:38
با صدای معلم به خودم آمدم ..دختر حواست کجاست ؟ نگاهی به چشمان قهوه ای اش کردم . بدون هیچ احساسی دوباره پرسید می گویی یا نه؟ زیر لب گفتم: حوصله ندارم. از جسارت من کلاس در سکوت سنگینی فرو رفت . نمی دانم چرا آن حرف را زدم؟از کلاس خارج شدم فریاد زد: در را هم ببند. اما من این کار را نکرده و به سرعت خودم را به حیاط خلوت...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 28 دی 1397 18:36
گاهی دخترکی می شوم که هوس بادکنک دارد هوس دویدن روی جدولهای خیابان وگاهی کودکانه عاشق می شوم گاهی مادر همه نوزادانی می شوم که گریه می کنند برای خواب کردن کودکان بی قرار بهترین لالایی های دنیا را می خوانم گاهی حتی مادر، مادر مریض خود می شوم و با تمام عشق لبخند می زنم گاهی خواهری می شوم با عجله سراغ خواهرم می روم او را...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 22 دی 1397 18:08
عصر مراسم عقد کنان شروع می شد و من به همراه دوستم به آرایشگاه رفتم .به آرایشگر گفتم موهایم را جمع نکند و ساده درست کند پس از آرایش و اصلاح صورت ،پیراهنی به رنگ آبی پوشیدم ......دم در منتظر من بود ..بمحض دیدنش دلم در سینه فرو ریخت .هیچ گاه او را تا این حد جذاب و دوست داشتنی ندیده بودم تا می توانستم زیر چشمی نگاهش کردم...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 21 دی 1397 21:22
زنی هرشب در خوابهایم گریه می کند عبور می کند ساعت از سایه های شب صدای شب و سکوت جیر جیرکها نه صدای پایی و نه آوازی از سر عشق از آوایش تنهایی می بارد همچنان می خواند گاه در بین آواز می خندد به هر آنچه زیر این سقف کبود می گذرد
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 19 دی 1397 20:26
روزی دلتنگت خواهم شد وسراغت را از آرزو های بر باد رفته ام خواهم گرفت
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 19 دی 1397 20:25
گاهی رویایی می بافم و دستت را میگیرم از لابه لای رویاهای شیرین بیرونت می کشم و می نشینم هی حرف می زنم و حرف می زنم و تو میخندی و رژه ی خاطراتت در چشمانم تماشائی ست ! بی دلهره خود را وقف تمام ثانیه هایت می کنم چقدر دلتنگم دلتنگ آمدنت
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 19 دی 1397 20:24
فکر نبود ات تمام حس بودن مرا به تاراج می برد ... سراغ تو را از پنجره هائی می گیرم که به اتاقک سردم خیره شده اند
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 19 دی 1397 20:23
امشب یادت در من هو هو می کند و رویا به اوج میرسد دست خودم را می گیرم میبرمش جلوی اینه می ایستم بازنده تر از قبل به تماشای خودم لبخندهایم را پرت می کنم به صداقتی که بوی حماقت می دهد ... باید چند روز و هفته و ماه و سال بگذرد که یادم برود تمام شده؟
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 19 دی 1397 20:22
قرار است تو سایهای باشی در شهری دور، خندهای در اسکایپ خاموش یا نگاهی جا مانده از عکس تقدیر من اینگونه رقم خورد از آغاز روزگار بی اعتنا به رویاهای من سرکش و بی پروا میتازد و سهم من خیالی است همیشگی
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 19 دی 1397 20:21
یک ساعتی میشد که خورشید بیدار بود، هنوز بیرون پنجره مه بود و برفهایی که پاشیده بودند به خیابان , به درخت، به زندگی. صبح شروع شده بود و این یعنی چای سبز با دارچین، چند لقمه نان و کره، خط لب قهوه ای و پوتین های مشکی . کیفم را بر می دارم وبی حوصله دست سرنوشت را میگیرم و روی یکی از نیمکتهای پارک مینشینم و زیر لب می...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 19 دی 1397 20:20
عجب حکایتی است بی قراری ام برای تو همه ی دل تنگی هایم بی قراری هایم سر و ته آرزوهایم را گره میزنم به جای خالی ات دوباره یادت وهزارکوچه بی کسی دوباره انتظار و دوباره خیال ... فردا خیالم را دار خواهم زد...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 19 دی 1397 20:19
گاهی دلم می خواهد عاشقانه ای در خیال خلق کنم نه برای کسی ...فقط برای دخترک چهارده ساله ای که در زمان ماند .و رها نشد .زندانی واسیر توهم گشت وسالهای سال عمرش را به پای این توهم هدر داد ..زمستان است و برف و برف تا چشم کار میکند .کوچه ها پر شده از برفهای روبیده شده از پشت بامهای کاهگلی ..پشت پنجره چشم دوخته ام به رفت...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 15 دی 1397 11:11
جای کلمات خوش خط و خال ، خالی است ، دیگر از کلمات خوش نوا خبری نیست ، کلماتی که دلبری می کنند و لبخندی بر گوشه ی لب می نشانند تا شب را شاهانه سر کنی و صبح روئین تن به خیابان بزنی .... به خیابان بزنی ؟... نه جانم ! خیابان تو را می زند ... نه ! نشانه ها دل پذیر نیستند تا خیابان را سرخوشانه طی کنی ، لبخندی شکارت کند یا...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 14 دی 1397 21:06
گاهی ناله ای می کرد . چشمانش بی فروغ بود . انگار پوسته ای بود . پوسته ای که با اولین ضربه بر زمین می ریخت و پخش می شد . این غم او را می خورد و خفه می کرد . رنگ غمش شده بود . سیاه و سنگین و عمیق و گود هر چه پایین تر می رفت تاریک تر می شد . غم ها متفاوتند . .غم دوری سفید است . غم دروغگویی زرد و کثیف است . غم بیماری رنگی...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 14 دی 1397 21:04
روزهای من جدا مانده اند . روزهای من به هم گره نمی خورند . روزهای من هیچ پیوندی با هم ندارند . روزی با شاملو وفروغ زندگی می کنم . با کتاب های انها راه می روم . ذهنم را به دستشان می دهم روزی به دنبال تکه های شکسته خودم جاده های انتظار را قدم میزنم روزی را با خیالم در پی رویاهایم تمام گوشه وکنار خاطراتم را ورق میزنم روزی...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 14 دی 1397 20:47
سکوت کن و خاموش باش ، بنشین و آرام بگیر ، زبان بدنت را خاموش کن ، هر آنچه که باید بگویی و بشنوی گفته شده و شنیده ای. هیچ حرف تازه و هیچ کلام نویی وجود ندارد . همه ی آنچه به گوشت می رسند از ملال و فرسودگی از تکرار مکررات ، هیچ نشانی از زندگی ندارند . زندگی مدتهاست کوچ کرده است . پس سکوت کن ، گوشهایت را بگیر ، حتی از...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 11 دی 1397 20:47
به دستهات نگاه میکنی و می بینی همانطور که روزگار هر روز یادآوری می کند، تهی مانده اند. شاخه های خشک کلافه اند. چوب هایی بیهوده اند که بیهوده آویخته اند به تنت و بیهوده موقع راه رفتن باری بیهوده اند بر دوش طاقتت. بیهودگی یک جور مردن است. یادت می افتد قرن های زیادی است با دستهایت نوازش نکرده ای، زخم زده ای یک بند. دلت...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 9 دی 1397 22:40
دیروز ویا امروز ؟ ده ،بیست ،سی ، ..... فرقی ندارد ! دیروزآمدم ویا امروز دیروز دگرگون شد امروز بی سامان دیروز چشم انتظار امروز سرگردان بودنم چه فرقی می کند تولدم مبارک ؟؟؟
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 9 دی 1397 22:39
امروز بدنیا آمدم حق انتخاب هیچ چیز با من نبود تولد ،جنسیت ،دین و مذهب ، مثل همهٔ سالهایی که در آستانهٔ تولدم، هزار جور قرار و مدار خوب اخلاقی با خودم میگذارم، وعدههای زیادی به خودم میدهم .رها شدن از قید و بند باید و نبایدهای اجباری ، رها شدن از تکریم و تمکین های مصلحتی ، از زندگی کردن بی هدف... چندبار سالهایی را...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 7 دی 1397 21:23
چشم بند برچشمانت می بندند از راهروهای ترس وُ تردید از اتاق های شکنجه با قارقارِ مدام قاریان ... آهسته عبورت می دهند تا تن ات کبود شود ذهنت تاریک بی رویا شوی . در ژرفای جانت در سینه ات گلِ سرخی می درخشد تاریکی را پس می زند راه را روشن می کند آن ها این را نمی دانند عیدی نعمتی
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 7 دی 1397 21:21
کنده شدیم نه که بار وبندیل بسته باشیم و آماده خزان بود و جاده های گَل آلود از سینه ی جنگل بالا می کشید دود ما از دهان آتش می گریختیم چار جهت مفهوم خود را ازدست داده بود ما به شتاب می رفتیم تا ازچشم مرگ پنهان شویم در فراخی هرچه پیش آید این دنیا. سی سال و اندی می رود که از بهشت شما گریخته ایم دل بسته شورش خیابان های وطن...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 5 دی 1397 22:17
داشتم لیست دوستام رو می دیدم دوتا تا بهروز رضایی دارم دو تا جمال موسوی دارم و یک محمود موسوی .یاد یه خاطره افتادم کلاس پنجم دبستان بودم تو کلاسمون دو تا پروین خالدیان داشتیم وقتی معلم درس می پرسید به محض اینکه می گفت :خالدیان یکیشون پا میشد ومیومد پای تخته .یعنی خودشون انتخاب میکردند که کدومشون درس رو جواب بدن .نوبتی...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 5 دی 1397 22:14
مردی از جنسِ خشم وقتی تو را میشکند تو دوباره می ایستی با آرنج شکسته وپاهای تاول زده ات ... و راه می روی بر پهنه ی تاریخی که خود می سازی زنجیرها را آن چنان پاره کن که دیگر کسی را جرات دوباره به بافتن آن ها نباشد برخیز برخیز زمان ترانه ها فرا می رسد فریادت سفیر آزادی است پایان راه چیزی جز آزادی تو نیست پیاوێک لە جنسی...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 5 دی 1397 22:06
همیشه از سفیدی کاغذ ترسیده ام . از شروع نوشتن . انگار قرار است خودم را به محکمه بکشم ..چون باید ونباید زیادی رو تحمل کرده ام گاهی با دیدن چیزی پرت میشم تو گذشته ...یه خونه اجاره کردیم با وسایل خونه ،اولین بار که یخچال و ماشین لباسشوٍییش رو دیدم رفتم تو ماشین زمان وبرگشتم به قدیم قدیما ..سال شصت یه یخچال خریدیم هزار...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 22 آذر 1397 22:01
اشک آویشن دیده را بررذالت این جهان چنان فرو بست: ... که گویی هرگز نبوده است. یاد "کُنار" و "بُنک"های زاگرس در جان اش پنجه درافکند. و فراخیِ پیشانیِ درخون نشسته اش ، به لبخندی کودکانه گشاده گردید. دلِ عاشق اش را در کوهپایه های بارانی بربسترِریواسهای وحشی جا نهاد تا شاید روزی عاشقی از آن دست که...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 22 آذر 1397 15:58
برفی که بر سرم نشست تاوان خیال خام بهاری بود که از راه نیامد ...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 22 آذر 1397 15:58
از من ! رهایم و اسیر تمام واژه های تلخ کمین میکنم در رویایی که نیست.. واژه ها هم خسته می شوند در کمین گاه بغض ها وحشتناک میبارند
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 9 آذر 1397 18:30
می پرسند جایى را براى رفتن دارى..؟ می گویم رفتن که جا نمیخواهد ماندن است که جا میخواهد و دل خالى از اندوه.. براى رفتن یک چمدان کوچک کمى دلهره یک شیشه ى خالى از عطر، و دلى که تاب بیاورد کافیست