ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 |
هرسال بهار که میشد سروکله کولی ها پیدا میشد .چادرهایشان را خارج از شهر برپا میکردند .هیچگونه امکانات زندگی نداشتند .بچه های قدونیم قد اطراف چادرها درهم می لولیدند .کار اصلی این افراد ساختن وسایل مورد نیاز شهر بود دراصل صنعت گران خرده پایی بودند .تعداد زیادی الاغ وقاطرداشتند تا بتوانند وسایل خود را از روستایی به روستای دیگر منتقل کنند .وسایلی که داشتند خیلی ابتدایی بود سندان وپتک .وجوالدوز و...... وسایلی که میساختند .چهارشاخ .علف تراش یا کرانتو .یک نوع قیچی برای چیدن پشم گوسفندان .دونوع الک بنام چقل وغربال که دربرداشت گندم استفاده میشد .وگاهی سفیدکردن ظروف مسی .من کلاس پنجم بودم .مادرم مارا از نزدیک شدن به کولی ها منع میکرد .عصر که میشد همه همسایه ها درکوچه جمع میشدند دخترها یک گوشه مشغول بازی قمچان میشدند .وپسرها الک دولک وگرگم به هوا .قایم موشک یا گیزلن پاچ .دوز .گرگ وگله .هفت سنگ و........دخترها باهم حرف میزدند وتعریف میکردند .یکی از دخترهای همسایه گفت تو کولی ها زنی هست که فال میگیرد واینده را با نگاه کردن به خطوط دست پیش بینی میکند .فردای اونروز یه ده شاهی برداشتم وارام از خونه زدم بیرون وخودم را به کنار چادرهای کولی ها رساندم .خیلی میترسیدم .با ترس ولرز به خانمی که کنار چادر نشسته بود نزدیک شدم سلام دادم .صدای قلبم رو خودم می شنیدم .دهنم خشک شده بود .گفت چیه دخترم بیا بشین .اروم کنارش نشستم .دستهای کوچیکم رو گرفت گفت میخوای فالت رو بگیرم .نمیتونستم حرف بزنم .سرمو به نشانه تایید حرفش پایین اوردم .بعد کلی نگاه کردن تو دستم .گفت :پدرت رو از دست میدی .دستمو از تو دستش بیرون کشیدم وده شاهی رو پرت کردم براش وشروع کردم به دویدن .نمیدونم چطور خودمو به خونه رسوندم .عمه ام تو حیاط مشغول تلمبه زدن بود ومادرم داشت ظرف میشست .اروم خزیدم تو اطاق وحسابی گریه کردم .این فکر روزها .هفته ها .سالها .منو ازار داد .هرشب ده بار روی سر پدرم میرفتم وبه صدای نفس کشیدنش گوش میدادم .ندانم کاری وکم عقلی وجهل باعث شد سالها با کابوس زندگی کنم .ترس از دست دادن بامن همیشه همراه بود ...........امان از دست خرافات ............