ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 |
دو سه ماهی زندگی را به سختی گذراندیم .غرور زیاد من وبیکاری خود وهمسرم برای ما که تازه اشیانه ای ساخته بودیم زندگی را به کاممان تلخ کرد .خانه ای را که در ان ساکن بودیم ومتعلق به یکی از دوستان پدرم بود برای فروش گذاشتند وما ناچار شدیم به خانه ای در حومه شهر نقل مکان کنیم .چند روزی مشغول جابجا کردن اسباب واثاثیه بودیم .یک شب تشنگی مرا از خواب بیدار کرد احساس کردم پایم به چیزی خورد .همسرم را بیدار کردم برق را روشن کرد .چند تا عقرب از سقف خانه که تیر چوبی بود به کف اتاق افتاده بود تا صبح هر دو نشستیم وصبح به منزل پدری اسباب کشی کردیم .چندی میهمان پدر بودیم وبه کمک پدر در زمین موروثی همسرم اتاقی ساختیم .یک اتاق ویک پستو ویک اشپزخانه دو متری.حیاط خانه بزرگ وخاکی بود ووسط جیاط درخت توتی بود که همسرم کنار پنجره می نشست وبه شکار پرنده مشغول میشد.دست وبالمان تنگ بود . .بیشتر اوقات منزل پدرم بودیم .روزی دم ظهر خواهرم به خانه ما امد وبعد از ساعتی نشستن من مدام به ساعت نگاه میکردم .که خواهرم گفت ساعت را نگاه نکن ناهار میهمان شما هستم .عرق سردی بر تنم نشست .سفره را پهن کردم وغذا را کشیدم تاس کباب با گوشت پرنده ای کوچک که همسرم شکار کرده بود را به سر سفره اورددم وگریه کردم خواهرم هم به همراه من گریست .ومسبب اخراج من ناز پروده پدر را لعنت کردم . عصر خواهرم با دست پر برگشت .شکستم .غرورم را از دست دادم .قبول کمک چه سخت بود .بعد از مدتی همسرم بعنوان راننده کمکی تاکسی یکی از اقوام به تاکسیرانی مراجعه کرد که گفته بودند باید از اداره اطلاعات تاییدیه بگیری که متاسفانه بخاطر اخراجی بودن رد شد و دوباره بیکارشد .خسته ام از تنها ایستادن .آدمی که چیزی برای باختن نداشته باشد ، موجود خطرناکی ست....خسته ام از این زندان که نامش زندگیست.پس اون همه شعار چی شد .برای اولین بار مشت های گره کرده خودم را نفرین کردم .حالت تهوع صبحگاهی مژده مادر شدن را به من نوید داد .........مادر شدن حس خیلی خوبی بود ولی نه در این شرایط .از انقلاب وانقلابیگری عصبانی بودم انها قصد داشتندنه تنها تاریخ ما را بسازند بلکه انرا در قالب کلمات وذائقه خودشان بنویسند انقلاب را به نفع خودشان مصادره کردند .از ما خواستند درمیان سیاست های غلط ودیوانه بار انان درفضای تهدید امیز وتعقیب قضایی تسلیم شویم .از هرطرف سد راهمان می شدند .به هر کاری دست می زدیم مانع می شدند .بخاطر کودکی که قرار بود به زندگی نابسامان من قدم بگذارد باید قوی شوم.نباید بگذارم یک ابر سیاه همه اسمانم را بپوشاند .باید از خودم می پرسیدم از این موقعییت چه درسی می توانم بگیرم .کتابی برداشتم وشروع به خواندن کردم .کتاب سووشون:در این دنیا، همه چیز دست خود آدم است، حتی عشق، حتی جنون، حتی ترس ... آدمیزاد می تواند اگر بخواهد کوه ها را جا به جا کند ... می تواند آب ها را بخشکاند ... می تواند چرخ و فلک را به هم بریزد ... آدمیزاد حکایتی است. می تواند همه جور حکایتی باشد: حکایت شیرین، حکایت تلخ، حکایت زشت ... و حکایت پهلوانی!
بدن آدمیزاد شکننده است، اما هیچ نیرویی در این دنیا، به قدرت نیروی روحی او نمی رسد، به شرطی که اراده و وقوف داشته باشد!.............