بیتا

بیتا دل نوشته های رویایی وخیالی نیست، اندوه و حزن یک مادرست، بیتا عشق مادریست به دختر، دلنوشته ی مادرانه، بیتا وبلاگ مادری دل سوخته وفداکاراست که تمام لحظات زندگی را با خاطرات و یاد دخترش زنده ست و زندگی می کند.

بیتا

بیتا دل نوشته های رویایی وخیالی نیست، اندوه و حزن یک مادرست، بیتا عشق مادریست به دختر، دلنوشته ی مادرانه، بیتا وبلاگ مادری دل سوخته وفداکاراست که تمام لحظات زندگی را با خاطرات و یاد دخترش زنده ست و زندگی می کند.

خاطرات

خواستگارهای زیادی داشتم  اینده ام رابا عشق رقم زدم وبا همسرم ازدواج کردم در خانه پدری عقد کنان ساده ای با هزینه پدر برگزار کردیم من حتی لباس عروس بر تن نکردم با حلقه ای به قیمت 700 تومان ومسافرتی به اصفهان زندگی مشترک رادر خانه استیجاری  شروع کردم  دوماه بعد از ازدواجم حکم اخراج من وهمسرم  به ما ابلاغ شد زمانی که در روستا معلم بودم  روزی به مراسم ختمی در روستای مجاور رفتم  مادری دلسوخته با ضجه هایی که مو را بر تنم سیخ میکرد  کنارش نشستم واز خواهرش علت ناله هایش را پرسیدم  گفت جوان 15 ساله اش را در اثر تصادف از دست داده او اینگونه گفت :  به دنیا آمد . بزرگ شد.جوان شد، عمری گذراند.و حالا هم با چهره‌ای شکسته و چشمانی گود رفته وصورت خراشیده شده در سوگ فرزند ناله میکند . تمام دارایی‌اش پتوی کهنه‌ای بود که بر روی کرسی اتاقش  پهن شده بود. برای من و تو حتی تصور زندگی‌اش هم محال است. معنی زندگی برای او یک دست لباس کهنه و خاکی‌اش بود. کفشی برای پوشیدن نداشت. از کودکی روی سنگ و خاک داغ روستایش راه رفته بود.واتاقی که تنوری در وسط ان وکرسی مزین به همان پتوی  کهنه بود تمامی اموالش را رقم میزد .وحال دلخوشیش را که در زیر چرخهای ماشین از خدا بیخبری از دست داده بود در روستا رسم بود پولی بعنوان پرسانه برای کمک به خانواده متوفی جمع میکردند من هم در این پرسانه شرکت کردم وبا چشمانی اشکبار ان کاشانه ویران شده را در جبر روزگار ترک کردم  در راه یکی از همکاران گفت گویا رییس اموزش وپرورش وقت شهرستان .......این پسر را زیر گرفته .به قصد شهر به سوی تراکتوری که با ان به شهر می امدیم رفتم ووقتی رسیدم واز تراکتور پیاده شدم با کوله باری از اندوه به سمت خانه پدری راه افتادم  در پیاده رو با اقای .......رییس اموزش وقت که ان پسر را زیر گرفته بود برخورد کردم خوشحال وخندان  به سمت ماشینش می رفت خودم را به او رساندم وگفتم قاتل واز کنارش گذشتم ده دقیقه ای طول کشید تا به خانه رسیدم مادرم  اغوشش را باز کرد ومن فقط گریستم .در این موقع زنگ تلفن به صدا در امد پدرم گوشی را برداشت وگفت چی ؟ کی گفته ؟وگوشی را زمین گذاشت وگفت دخترم چکار کردی چرا به اقای .......قاتل گفتی  من هم ماجرا را با گریه برای پدرم تعریف کردم وتا میتوانستم بر شانه های پدر گریستم ومادرم با یک لیوان اب مراارام کرد واین جریان جرقه ای شد برای تسویه حساب رییس اموزش وپرورش در قبال کلمه گفته شده از جانب من.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.