ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 |
سالهای پر از اشتیاق کودکی مثل باد گذشت وجایش را به نوجوانی داد من در مدرسه پسرانه درس میخواندم دختری زیبا .شاداب .دختری که بسکتبال بازی میکرد ودوچرخه سوار ماهری بود بارها زمین خوردم وگوشم به حرف مادر بزرگ بدهکار نبود تو دختری دختر که دوچرخه سواری نمیکنه .دوست داشتم پسر باشم گویا قرار بود زندگی را من بدوش بکشم خانواده ما 13 نفر بود هشت دختر وسه پسر مادرم به امید پسر دار شدن هشت دختر بدنیا اورده بود من پنجمین دختر بودم پدر رییس اداره برق بود زندگی نسبتا مرفهی داشتیم با عمو وعمه وپدر بزرگ ومادر بزرگ با هم زندگی میکردیم اولین کتاب را دبیر ادبیاتم بمن هدیه کرد ماهی سیاه کوچولو خواندن کتابی که سنخیتی با من دردانه پدر نداشت همیشه جیبم پر پول بود ولی روحم را سپردم به ماهی سیاه کوچولو به ماهی که میخواست به دریا برسد .ماهی سیاه کوچولو شدم میخواستم به اخر جویبار برسم میخواستم متفکر وپویا شوم فریب دشمن را نخورم وخودم را انقدر بالا بکشم که به جنگ با دشمن بروم وخودم را فدای همنوع کنم ایا میتونم ؟.............