-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 26 دی 1396 19:02
عبورم با درد همراه است و غروب آفتاب هر روز تکانم می دهد هجوم واژەهای غمناک، هزاران خاطره بیات، نمیدانم تا کدامین ستاره ...؟ اما : مهتاب گونەهای زندگی را که برشمردم تنها چند ثانیه تا انتهای زمان می بینم در انزوای تاریک کوچه باغ دلتنگی ها سوسویی می بینم ! صدای ترانەای بدون کلام، در سکوت دادگاه سرنوشت مرا به سوی خود می...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 26 دی 1396 19:02
درد، اندوه، سوز دست های پینه بسته اعتصاب، باتوم، زندان شهری پر از عصیان سرودهای معترضان به حکم مرگ و اعدام تصویرهای سیاه و مبهم شک بر اجساد شکنجه و گلوله بوی جنازه های سوخته آن سوی مرزها نترسید ؛ بترسید از غم و اندوهی که خیابان ها را فراگرفته است فراخوان برای رفراندوم شاعران با قلم زاهدان با تزویر ما پیروز خواهیم شد...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 23 دی 1396 19:45
من و شعر عجب حکایتی داریم همدم تنهایی های هم هستیم یک قلم و چند ورق کاغذ سفید من و شعر را به هم متصل میکند می گوییم از حدیث تلخ بغض های ابدی از قناعت به یک خاطره و یک یاد... شعر گاهی وقت ها بغض ها را جمع میکند و بین تمام روزها قسمت می کند.... گاهی سر می گذارد بر شانه ی من گاهی سر می گذارد بر شانه ی دلتنگی ام و گاهی...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 23 دی 1396 19:44
سرزمین من تکه زمینی است که رویاهایش را باد برده تمام امیدش را به دندان میگیرد و به خیابان می ریزد انقلاب .آزادی .اوین... وقتی فریاد میزند پایش را از گلیمش درازتر میکند تارهای گلیم کهنه اش باز میشود آتش های نیمه سوخته را به روی شهر می پاشد... . کبوترها و پرستوهایش گرفتار گرگ شده اند به تمامی شقایق ها آزدگی می آموزد تا...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 22 دی 1396 15:00
این بار اگر به دنیا بیایم می خواهم پنجره ای باشم که به روی خوشبختی باز می شود اقیانوسی باشم که همه سیاهی های زمین را میشوید می خواهم قانون را من بنویسم قانونی برای زنان و کودکان کار فقر وتبعیض را جوری بنویسم که همه برابر باشند و هرگز زنی گریه هایش را با خود به بستر نبرد.. این بار اگر به دنیا بیایم می خواهم ترانه ای...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 22 دی 1396 14:59
در کنار جنگل و صحرا خانه ای می سازم از رویا برای بی پناهی آرزوها پنجره هایش از دلتنگی ها که مدام ضجه میزنند بر مزار آرزوها سخت می گریند و می گویند سهم مان از زندگی آیا همین است؟ سهم ما از عشق و از لبخند به اندازه همین رویاست؟ آه رویایی بی ثمر چشم می دوزم به اینده که آکنده است از اندوه و آری... در کنار جنگل خانه ای...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 19 دی 1396 22:20
اندکی دست نگه دار فرزندم را نکش آرزوهایش در دل و زیر پایش آتش است... آنچه بر لبخند او گل میکند سوزش زخم اوست از زنده بگور شدن از خواسته های خلقش آه آرام بگیرید عزادارم من در داغ جوانم ناله ام سخت نشسته است، به پهنای زمین تقاص نامِ دیگر آه من است وقتی که مرگ گلویت را می فِشُرد و دخمه های دژخیم روزی نه چندان دور از شدت...
-
برگی از دفتر دوستی
شنبه 16 دی 1396 21:29
خانه در محاصره ی غبار است گرامافون قدیمی هر چه می خواند هیچ کس گوش نمی کند نمی داند ! در شهر تاریک کلمات ممنوعه به خیابان می ریزند نشانی های رفته را دوباره می پرسند در گذرگاه ها چراغ روشن می کنند . در نور تند چراغ بازی عوض می شود گرامافون شکسته کلمات نیم جویده اش را تکرار می کند سایه های تاریک هراسناک صورتک ها ی شان...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 16 دی 1396 21:27
پنجره ای رو به بهار در سرزمین من باز شد ولی زندگی ساز خودش را میزند سرنوشت با آن ساز نمی رقصد همچنان در حسرت بهار نشسته ام همچنان این لحظه های نفس گیر زندگی را میگذارنم اما هنوز باور ندارم که دیگر هیچ امیدی در قلبم نیست امید من دیروز بود که گذشت امید من فرداست که از فردا نیز نا امیدم همچنان از نگاه گل پژمرده در گلدان...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 16 دی 1396 21:26
بهمنی دیگر در راه است... صدای فریاد جوانان مادران داغدار لاله های غرق درخون باتوم جلادان و چهره های پیچیده در درد گام به گام با مشت های گره کرده مادری گریان از ظلم حیران قصه کار و نان قصه آه و فغان صدای شلیک گلوله صدای ناله جانسوز و فریاد صدای بال کبوترانِ در بند هیولای خفته در شب دستانِ پلید ظلم طناب کینه را محکم می...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 12 دی 1396 18:02
امروز من بدنیا امدم گاهی از مادرم تشکر میکنم و گاه می اندیشم اگر نبودم چه میشد!؟ . درکجای این زندگی ایستاده ام بیاد تمام خوبی و بدی ها تلخی ها و ناکامی ها لبخند ها و شادی ها... . روی درخت خانه مادری ام برای چکاوک ها لانه می سازم خود را در چهارده سالگی رها می کنم بی اختیار رو به پنجره نگاه میکنم انتهای شاخه درخت در قاب...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 9 دی 1396 19:50
رفتن بهانه است برای جا گذاشتن همه رویاها در خیابانی که زمستانش سرد و دلتنگی هایش طولانی اند... . که برای تنهایی من جای خالی ندارد... خیابان ها تمام می شوند و من فقط شانه هایی خسته را به خانه میبرم که روی آن هنوز زندگی سنگینی می کند . می برم میان همان فکر ها که نه قرار است شعر شوند نه از سر من دست بر دارند...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 9 دی 1396 19:48
برخیز شوری بزن تا برود این زمستان بر تاریکی می تازد این صبح سپید... . گلویمان می سوزد نه از زخم آن خنجر از بغض جوانان خفته در خون ققنوسی که میسوزد و متولد میشود از میان خاکستری سرد و عشق میسازد و باز تولدی نو روزی نو لحظه ای نو... . مرا می خواند، تو را و ما را دستهایت را به من بده نترس و سینه بگشای و گوش فرا ده به...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 6 دی 1396 18:32
دلتنگ که می شوم نبودنت بغضی میشود در گلوی احساسم و قلم هم هراسان میشود... می لرزد تمام رویاهایم مثل کلاف سردرگمی که به هم می پیچید... آسمان و تمام ستاره هایش را می سپارم به تو.. همه عشقت را به موهای ستاره ها می آویزم. دست های دنیا را می گیرم و کوچ می کنم... این روز های هم میگذرد مثل همه آن روزها که گذشتند..
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 6 دی 1396 18:30
ناخوداگاه چشمم به روی ساعت می افتد .ساعتی قدیمی .البته نه چندان قدیمی به اندازه عمر دخترم بیتا .سی وچند سال .. چه لحظاتی روی اعداد این ساعت برایم اتفاقات خوب وبد افتاده است. بچه ها قد کشیده اند بزرگ وبزرگتر شده اند .عزیزانی امده اند وعزیزانی رفته اند .چه برنامه ها وقرارها که با عقربه های بلند بالا یش تنظیم نکرده ام...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 6 دی 1396 18:29
باید خودم را کمی رها کنم از خیال ورویا دست بکشم این شهر این خیابان این شهر تمام خط خطی های دفترم پر از تکرارهای من است باید کوله ام را بردارم بروم جایی دیگر جایی که کسی مرا نشناسند هوایش را نفس نکشیده باشم نخوانده باشند هر چه را نوشته ام بروم آنقدر خودم را توی اشک هایم بالا بیاورم تا سبک شوم هر چه را خیال کرده ام....
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 6 دی 1396 18:29
تو را قبلا دیده ام لابه لای کلاسهای درس خوانده بودمت تو را به همراه خیالم به جای جای زندگیم کشانده بودم برایت هزاران سال رویا بافتم بخاطر تو سرودن را یاد گرفتم نوروز ها را با تو شور گرفتم به امید تو زنده ماندم به تمام زبان های عاشقانه ترجمه ات کردم تو را بارها دیده ام نه در زمان ومکان بلکه در رویای کوچک زنانه ام گاه...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 3 دی 1396 20:14
می گذرم از شب از تاریکی وظلمت اینجا دست ها در زنجیر اندیشه در بندِ جهل... شقایق ها همه در خون جدال زاهد و باور در این مخروبه ویران کسی چیزی نمی گوید خزان است و بما گویند بهاران است جرس فریاد می زند بیا ای یار دیرینم بیا با هم بسراییم ترانه ای برای اندیشه ها که دیگر شکفتن جرم نباشد. صدای رویش جوانه ها را میشنوی ؟
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 3 دی 1396 20:13
خنیاگر ی غمگین می نوازد ارام ارام پای میکوبد و هم آهنگ میشود با صدای سازش و طنین آوای موسیقی از درونش بپا میخیزد موج میزند... طوفان میکند می چرخد... رقص میزند شاید این موج فرو شویَد اندوه دلی را.
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 3 دی 1396 20:10
دلم خیال میخواهد ببافم وببافم ...... بى هراس از روزهایى که مى آیند بى هراس از شب هاى سرد و بى روزن یکدانه زیر و یکدانه رو میبافم... کسی چه میداند خیالبافی های من، برای تو چه اندازه عجیب است، و چه اندازه شیرین است و رج های بعدی و بعدی و من همچنان میبافم خوابها و رویاهایم را..... بی شک خیالبافی قشنگی می شود
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 3 دی 1396 20:09
یلدا شبی ست دلتنگ شبی که من هستم و یک فال: یوسف گم گشته باز آید به کنعان غم خور و یاد تو..
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 3 دی 1396 20:09
دلم گاهی میگیرد گاهی می سوزد وگاهی گاهی نه خیلی وقت ها می شکند اما هنوز می تپد
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 22 آذر 1396 22:46
خواب می دیدم که تمام کودکان زمین روی تختی بزرگ می خندیدندو می پریدند مثل تمام کودکی هایمان، که لحظه ای ،در پرش روی تشکهای فنری خلاصه می شد خواب دیدم که تمام زمین شده تابی ،و همه بچه ها ، می خندند خواب می دیدم که آسمان پر ار بادکنک های رنگیست و دست هر کودک یک آب نبات چوبی سرخ... خوابم گرم بود آنقدر که هیچ کودکی دست از...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 22 آذر 1396 22:44
قصه های تازه دارم ..قصه هایی که تلخ است اما باید گفت تا همه بشنوند کودکم قصه هایی که می گفتم یادت هست تا صبح بیدار می نشستم قصه که تمام می شد باز هم می خواستی… قصه ی شاهزاده و گدا… قصه ی شاه پریون.. قصه ی هفت خواهرون… قصه ی ماهی سیاه کوچولو… ماهی سیاه کوچولوقصه ی صمد که در سرش هوای دریا بود ولی الان قصه ها فرق دارد...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 22 آذر 1396 22:43
زنان حرف هایشان را نه می زنند نه می نویسند و نه می گویند... حرف هایشان از جنس دل است فریادهایی که غریب اند و بوی غربت می دهند... دردهای فراموش شده که گاهی نگفتنش بهتر است گاه برای خودشان یادآوری میکنند و دوباره همه را قورت می دهند حرفهایی که در بغض گلو خاک می خوردند..
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 15 آذر 1396 15:51
امشب میخواهم تمام زندگی ام را مرور کنم حرفهای نگفته زیادی دارم حرف هایی که نمیتوان به زبان آورد میخواهم تا خود صبح بیدار بمانم با تک تک عزیزانم حرف بزنم میخواهم بگویم که به چه سختی شما را بزرگ کردم چگونه جوانی ام را به پایتان ریختم تا به ثمر نشستید دست اجل به یکباره همه شما را از من گرفت ای فلک میشنوی..؟ خانه ات ویران...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 15 آذر 1396 15:50
دلم می خواهد فریاد بزنم ای زمین ، نلرز... کودکم خواب است نلرز زمین... شانه های پدرم هر روز می لرزد تو دیگر نلرز.... اینجا خانه های مردمانش از کاه و گل است تن و روح مردم سرزمینم رنجور و زخم خورده ی هزاران درد و رنج و بی مهری و تبعیض است، ای زمین تو دیگر بی مهری نکن ای اسمان بارانت را به جایی دیگر ببر جایی که سقفشان چکه...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 15 آذر 1396 15:49
حق ؟ کدام حق ؟ حق را کشته اند تزویر و ریا ابلیس لباس رنگارنگ می پوشد حکایت تلخی ست باوری که به میراث رسیده... فرمان می دهد در تقاطع انقلاب هر روز زنی از سلاله ی من خنجر ناموس میخورد. در میدان ازادی آینده هولناک این سرزمین، سیاهی نفوذ کرده در میان اندیشه نفرینی سیاه سایه افکنده بر ظلمت شب بوی افیون می آید و من از اینجا...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 15 آذر 1396 15:48
برخیز وشتاب کن رنگ نارنجی را بردار یک سطر عذاب بکش و از زمزمه های درد آور بنویس... یک جمله پر از سکوت یک زن سیلی خورده چشمانی کبوده شده رد انگشتانی بر صورت... از مردی جامانده در جغرافیای جهالت حکومت انسان بر انسان تیروکمانهای خشم وخشونت سیلی برای بردن ووتخریب امارهایی که گم میشود در خیابان های قرون وسطی برخیز باید قدم...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 15 آذر 1396 15:48
کودک میشوم کفش هایم را تا به تا می پوشم در زندگی قدم می زنم پا به حیاط خانه ی دلم میگذارم... آب و جارویی می کنم در آیینه می نگرم آن گاه است که می بینم گم شده ام در زندگی... می نشینم در چهارچوب سکوت دیوارها تو را فریاد می زنند و من سراسیمه خاطراتت را... از پنجره بیرون می ریزم نمی دانم چه کار کنم از دوری تو پا بر زمین...