
قصد کردم پری افسونگر قصه هایت شوم
می خواستم تو را به آتش بکشم
شعله ور کنم .. خاکستر کنم
تو جرعه جرعه عشق طلبیدی
من سبو سبو به کامت سر ریز شدم
هراسان دل باختم
تا نفس داشتم
دویدم و دویدم و دویدم
تا نگاهم را به نگاهت برسانم
اما نشد به یکباره بریدی
عشق از ما روی برگرداند
قرار شد کنار قلبهای چروک خورده مان
جوانی کنیم
که نشد
هم پیمان شدیم
تا لمس بی واسطه ی آفتابی ترین تن
که نشد و باز هم نشد
به گمانت به همین سادگی دل دادم؟
باید باور کنم نبودنت را
باید باور کنم نتوانستنت را
باید.. باید.. باید
تمام نبایدها را باور کنم
در ناباوری چشمانم
اما نمیتوانم
می بینی ... ؟
قلبی غریب که غریبانه
ناگزیر و به اکراه تقدیر می تپد..