ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 |
واگویه یِ بهاری
بهار که می آمد
بابونه ها قد میکشیدند
بر بام کاه گلیِ خانه یِ ما
ودیگرسقف خانه ی ما چکه نمیکرد.
وسربالایی پشت خانه پرمیشد
از پرکلاغی ها یِ سرخِ سرخ.
وقتی که بهار میامد
ما میتوانستیم بدونِ دمپایی
درکوچه های خاکی بازی کنیم
وحسرت لباس زمستانه
ودرد طعنه یِ دیگران را
به باد فراموشی بسپاریم.
بهار که می آمد
همیشه نوروز میشد!
وما که نمیخواستیم
دردسری به جان پدر باشیم،
بدون لباس وکفش نوهم
عید را دوست داشتیم.
دیگر شبها سردمان نمیشد
وبا بوی بد بخاریِ نفتی نمی خوابیدیم.
خوشحال میشدیم
که درختِ "کُنار" به میوه نشسته است،
وهمسایه ی ما،
زنی که نان آور هشت سر عایله بود
دیگربه شیرگاوهایش
آب اضافه نمیکرد،
ومامیتوانستیم طعم شیرِ بهاره را حس کنیم.
دکانِ "محمدحسن" پرمیشد ازمیوه های ارزان
وبه حساب قرض ماهیانه
که تکه ای از گوشت تن پدربود،
ما هم میوه میخوردیم.
پیرمرد خرکی هم با بهارمی آمد
با بارهندوانه یِ کارگر خور.
هندوانه های "مهندسی" گران بودند
و مادرم میگفت که
لقمه ی ِ دهان ما نیستند!
خیلی چیزها
لقمه یِ دهان ما بچه کارگرها نبودند.
وتا پرسیدیم چرا؟
خیلی زود فهمیدیم که
اتاق شکنجه رادر ابعاد فضولی کارگران ساخته اند.
و فهمیدیم که
اگرچه بازجوها درب اتاقِ شکنجه را
به روی بهارمی بستند.
بابونه ها و پرکلاغی ها
حتی برتخت شکنجه هم می رویند،
رفیقم میگفت که
بازجوها از رویش میترسند!
وبلوغ جوانه ها
شلاقِ "تمدن بزرگ" اشان را برملا میکند.
بهار که می آمد
آفتاب حتی ازپشت میله های زندان هم سرک میکشید،
بوی بابونه وگندم
از حصار دیوارها عبورمیکرد،
وبیچاره نگهبان ها
هرچه به جوانه ها دستور ایست میدادند
بهار میشکفت
و زندان پراز جوانه میشد.
بهار هنوزهم که میآید
دربرهمان پاشنه برای ما میچرخد،
هنوزهم جوانه ها در زندان میرویند،
هنوزهم کارگرها شب عیدکه میشود:
مثل پدرم
شرمنده خانواده اشان هستند.
هنوز هم به علت فضولی در نظم سرمایه
کارگران را زندانی میکنند،
هنوز هم اگرتظاهرات کنیم
برای نان و آزادی
مارا میکشند،
انگارکه ساعتِ دگرگونیِ زندگی ما
هیچوقت جلو نمیرود.
تخت شکنجه با تن ما دوستی قدیمی دارد،
وشلاق برتن ما
انگار که به خانه میرود.
هم در"تمدن بزرگ"و هم در"مدینه النبی"؛
مثل همیشه چوبه یِ "دار"
ابزار قدرت است.
وتا این "در"
برپاشنه یِ استثماربچرخد،
اوضاع همین خواهدبود.
اما بهارمیداند
که ما کارگران مالک همه چیزیم؛
وما فاش گفته ایم
بقول بانوی شعرهایم:
میخواهیم همه چیز را تقسیم کنیم
همه چیزرا.
ما دربهاری که میآید
همه چیز را تقسیم خواهیم کرد.
داریوش سلحشور- اسفند ١٣٩٧