بیتا

بیتا دل نوشته های رویایی وخیالی نیست، اندوه و حزن یک مادرست، بیتا عشق مادریست به دختر، دلنوشته ی مادرانه، بیتا وبلاگ مادری دل سوخته وفداکاراست که تمام لحظات زندگی را با خاطرات و یاد دخترش زنده ست و زندگی می کند.

بیتا

بیتا دل نوشته های رویایی وخیالی نیست، اندوه و حزن یک مادرست، بیتا عشق مادریست به دختر، دلنوشته ی مادرانه، بیتا وبلاگ مادری دل سوخته وفداکاراست که تمام لحظات زندگی را با خاطرات و یاد دخترش زنده ست و زندگی می کند.

دلم را بین قلم و کاغذ گذاشته و غم هایم را با آنها تقسیم می کنم.  فلب من امروز لبریز از اندوه است و لبریز از غبار و دود شده است. قلب من آرزوی بازگشت به کوی محلۀ کودکیم را دارد و بوی شیر تازه دوشیده شده  از گاو ها و بوی آب و ریگهای  داخل جوی  آب ... من امروز حاضرم  همه دار وندارم را در ازای کول پپیکه وکوت  بدهم.  بشرط آن که همان آواز قبلی را بشنوم.  بشرط آن که همان بوی (آ غوز) شیر و بوی سرگین اسبها را احساس کنم .امروز از روزهایی بود که به هر دری زدم مثل اینکه  هزار سال است که بسته‌است و یک قفل  آهنی بزرگ رویش زده‌اند. از آن روزهای بی‌خود که به سمت هر کس دست دراز کردم  هزار سال است که رفته‌ و فقط یک مشت حرف و بو و خاطره برایت گذاشته‌ است. یک مشت کوچه و خیابان که دیگر نمی‌توانی از آنها رد شوی. یک مشت روز و تاریخ که شماره‌ زده‌ای. گاهی فکر می کنم  چقدر آدمها خودخواه و بی‌رحم هستند که می‌روند و خاطره‌هایشان را نمی‌برند، کوچه‌ها و خیابان‌ها را همانطور دست نخورده جا می‌گذارند، با تقویم‌ها و روزها مدام تکرار می‌شوند. در ما زندگی می‌کنند. مادر بزرگ .پدر بزرگ .همسایه ها .فرج عزیز الله .مستوره خانم با حیاط کوچیک ونقلی .روی گشاده مستوره خانم ولبخندهای بی دریغش ..اقای ولی نیا و  صورت خانم  و شب های چله ومراسم منجوق درآوردن و هیاهوی بچه ها وشعر خوانی دختران محله ..ناصر اولی و دار مو پربار  توی حیاطشان که هر وقت برای جدا کردن بره ها به زمین خالی روبروی خانه آنها می رفتیم دزدکی یکی دو خوشه غوره می چیدیم وفرار می کردیم ..آسیاب مشتی غلام و صدای تلپ تلپ موتور دیزلی که هر وقت گذرمان به انجا می افتاد با آرد ابروهایمان  ومویمان را سفید می کردیم و چوبی به دست می گرفتیم و ادی پیرزن ها را در می آوردیم ..گاهی خودمان را به انتهای کوچه می رساندیم وخنده های اصغر داش و آرامش بلیقس خانم  و نجاری استا نوروز خان که با خش خش رنده قدیمی که به نام گری و وودز  و همهمه کوچه وهمسایه ها و...........
من آن دیوانگی ها را دوست دارم ؛ آن دویدنهای بی حاصل را.  به دنبال رؤیاهای بیهوده.. آن آتش سرخ شده  منقل   و آن کرسی گرم که با پاهای  خواهر هایم بازی  می کردیم و می خندیدیم.......و بساط جوراب بازی بزرگتر ها وکل کل عموها وعمه ها و............

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.