ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 |
دوستی به من زنگ زد وگفت : که او در درگیری مسلحانه کشته شده ..چشمانم سیاهی رفت و توی آشپزخانه افتادم .وقتی چشمم را باز کردم دخترکم روی سرم اشک می ریخت.روزها وماه ها اشک ریختم وپنهانی عزاداری کردم .هر روز به یک بهانه شیون کردم .دیگر دل و دماغ زندگی نداشتم.این را نمی فهمیدند.نمی فهمیدند که من نمیفهمم من مرده ام یا او؟؟من برزخ او شده بودم..او برای من نمرده بود ..در خیالم زنده بود با من می خورد و می خوابید و حرف میزد و راه می رفت و موهایم را می بافت .برایم لالایی می خواند .دلداریم می داد .توی آشپزخانه با من آشپزی می کرد .حرف می زد و من گوش می کردم وگاهی لبخندی به لبم می آمد و دلخوش می شدم .ما همیشه سه نفر بودیم ..من ،دخترم ،او .من و او دست دخترم را می گرفتیم .بازی می کردیم .می خندیدیم .گریه می کردیم ..هر وقت از زندگی خسته می شدم قوت قلبم می شد .پناهم میشد .شانه هایش مامنی می شد برای همه بی کسی هایم .......سالهای سالهای او نبود ولی بودهمه جا بود.بود که یادم بیاورد از دستش داده ام.بود که هی خودم را سرزنش کنم و به حال مرگ بیفتم.تمام زندگی من او بود که نه از دلم رفت ، نه از یادم .بهشت را ول کرد ، آمد در وجود من لانه کرد و از من یک برزخ کامل ساخت.یک جور حیات میان مرگ و زندگی...