ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 |
نیمه شب است ومن هنوز بیدارم . پرده را کنار میزنم .چراغ اتاقی در خانه روبرو هم روشن است .. این شب هاکه مدام خودم را بالا می آورم و هجوم بی رحمانه کابوس های خط خطی خواب از چشمهانم می پراند، چقدر خوب است که کسی همپای تو بیدار باشد، حتی آن طرف خیابان و چند متر آن طرف تر.
دست هام یخ زده اند .. شال قدیمی بزرگ را روی دوشم می اندازم .. نمی دانم این شب ها چرا بی قرارام. دلم می خواهد کتاب بخوانم اما این خاموشی ناگزیرم می کند بروم ..باران می بارد .صدای رعد وبرق توی دلم را خالی می کند از تنهایی می ترسم . همه چیز خیس است، باد لای درخت ها می پیچد.خاطره ها هجوم می آورند توی مغز آدم سوت می کشند، بزرگ و بزرگ تر می شوند، صحنه های سیاه و سفید یک فیلم طولانی هی می گذرند از مقابل چشم ها، آدم ها را در بر می گیرد، تنهایی از لای درهای بسته نفوذ می کند، از دیوار ها می گذرد، از شیشه ها عبور می کند . تا وسط هال می آید، زل می زند و می خندد .. تنها شدن در چین و چروک های روی صورت .. تنها شدن لا به لای بزرگ شدن بچه ها .. تنها شدن در لرز ش انگشتان دست ها .. تنها شدن در عدد سن خودت ..تنها شدن در تمامی زندگی ..تنها شدن حتی در خیالهایت .. همیشه از خودم می پرسم در چه روزی میتوان خندید؟
درچه زمانی میتوان گریست ؟و.... در میان کدام راه میتوان نشست ، یا دوید ودر زیر کدام سنگ میتوان برای ابد آرمید؟