ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 |
یک ساعتی میشد که خورشید بیدار بود، هنوز بیرون پنجره مه بود و برفهایی که پاشیده بودند به خیابان , به درخت، به زندگی. صبح شروع شده بود و این یعنی چای سبز با دارچین، چند لقمه نان و کره، خط لب قهوه ای و پوتین های مشکی . کیفم را بر می دارم وبی حوصله دست سرنوشت را میگیرم و روی یکی از نیمکتهای پارک مینشینم و زیر لب می خوانم و این منم زنی در آستانهی فصلی سرد..کودکی های من به گمانم یک جیب جادویی و مخفی دارد که تمام خاطرات را آنجا پنهان میکند...رویا های کودکی تمام دار و ندار من است ..رویای کودکی ام فقط به بلندای « سرانجیک » بود. صخره ی سنگی زردرنگ و بلندی که مردم می گفتند آشیانه ی عقاب هاست و اگر بتوانی رویش بایستی و بلند بلند ازش بپرسی: « سرانجیک جیک جیک » جوابت را می دهد.
با بچه ها پای پیاده تا سرنجیک را یک نفس می دویدیم .خستگی معنایی نداشت .ان موقع دویدن برایمان خس خس سینه را به همراه نداشت ..بارها و بارها فریادمان را به گوش سرانجیک می رساندیم سرانجیک ..جیک جیک وصدای مهربان سرانجیک که گویا جواب می داد جیک جیک و به دنبال آن .قهقهه کودکانه ما و باز تکرار وتکرار ...از سرانجیک که پایین می آمدیم دامن هایمان را پر از چای کوهی میکردیم و گوشه ای می نشستیم ولقمه های تخم مرغ آب پز را با به به وچهچه می خوردیم وبه طرف خانه حرکت می کردیم .تا به خانه برسیم با هم شوخی میکردیم وچندین بار همدیگر را به زمین میزدیم وخاکی میشدیم وهیچ عین خیالمان نبود که آرنج مان یا زانویمان زخمی شده ..کودکانه هایمان را به خاطر میسپردیم ودر گوشه قلبمان حک میکردیم
و الان به قامت رویاهای میانسالی ام نگاه می کنم. از همه شان هم که صعود میکنم دلم چیزی نمی خواهد جز شنیدن صدای بلند شدن جیک جیک و....خنده های بی غل وغش کودکانه
دیگر نمی ترسم سطرهایم تا همیشه کوچک بمانند. دیگر فکر اینکه تا هستم نتوانم غصه ای از سفره ی مردمم بردارم تا حد مرگ نمی ترساندم. همین حالا اگر خدا اشاره کند، کوله ی سفرم را بسته ام..
و زیر لب می خوانم و این منم زنی در آستانهی فصلی سرد.