ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 |
جای کلمات خوش خط و خال ، خالی است ، دیگر از کلمات خوش نوا خبری نیست ، کلماتی که دلبری می کنند و لبخندی بر گوشه ی لب می نشانند تا شب را شاهانه سر کنی و صبح روئین تن به خیابان بزنی .... به خیابان بزنی ؟... نه جانم ! خیابان تو را می زند ... نه ! نشانه ها دل پذیر نیستند تا خیابان را سرخوشانه طی کنی ، لبخندی شکارت کند یا لبخندی را شکار کنی ....
می توانی فراموش کنی ، چشم و گوش و دهانت را ببندی و نشانه ای بشوی مثل نشانه های دیگر ... یک تابلو ، یک بیلبورد تبلیغاتی ، یک مانکن خوش تراش ایستاده بر جلوخان فروشگاهی بزرگ با کت چرمی و شلوار جین .... چقدر این شباهت های ناگزیر می تواند آرامت کند ... به من چه این جا و آن جا چه خبر است! ...
کلمات از خاطرمان می گریزند ، گویا از هیچ زهدانی متولد نشده ایم ، خودرو مثل گیاهی در برهوتی ...نه از ساقه ی ریواسی بر پهنه ی دشتی ، نه از دو شاخه ی توامان مهرگیاه ... از علفی جهنده شاید!
شباهت ها ناگزیر ، همسانی سایه و من ، من و سایه های ناگزیر....
می خواهی به نام ها برگردی ، به زبان ... جهان را دوباره نام گذاری کنی ، اشیاء را که در تو حلول می کنند...شی می شوی میان اشیاء دیگر... مجسمه های ناگزیر...
اشباحی که لمست می کنند ، می توانی لمس شان کنی ، می توانی ساعت ها دست شان را در دستت بگیری و به دوردست ها نگاه کنی ... همه چیز در مه گم شده است ... در غبار
از کلمات خوش نوا خبری نیست ، اخبار دری است به گورستان ...تنها پرندگان سرخوشانه پرواز می کنند ... تنها کودکان لبخند می زنند
احمد رضا غفاری