ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 |
امروز بدنیا آمدم حق انتخاب هیچ چیز با من نبود تولد ،جنسیت ،دین و مذهب ، مثل همهٔ سالهایی که در آستانهٔ تولدم، هزار جور قرار و مدار خوب اخلاقی با خودم میگذارم، وعدههای زیادی به خودم میدهم .رها شدن از قید و بند باید و نبایدهای اجباری ، رها شدن از تکریم و تمکین های مصلحتی ، از زندگی کردن بی هدف...
چندبار سالهایی را که زندگی کردهام را میشمارم و به نتیجه نمیرسم.
بیست سالگی و یه دنیا شور زندگی و جوانی را صرف دغدغه های بیکاری و اخراج و فرزند تازه بدنیا آمده
بیست وپنج سالگی خیاطی و خیاطی و آخ استین این پیراهن را سوزاندم ......
سی سالگی سر و سامان دادن به زندگی با دست خالی و تنهایی بار زندگی را به دوش کشیدن
چهل سالگی داغ فرزند و باز هم بیکاری و باز خواست های هر روزه و دم نزدن ..
و............................
و امروز صبح انگار وظایف زندگی دوباره و دوباره بیاید روی مبل گلدار بنشیند و تبریک بگوید و کارهای انجام شده و مانده را جویا شود. و من از او رودربایستی داشته باشم و دلم بخواهد حتی اگر مهرههای پشت گردنم تیر میکشید و ناخنهایم شکسته بود و یک لبخند بزرگ بزنم و در فنجان های برق افتاده چای تعارف کنم و بگویم کاری نمانده همه چی حاضره
و شب تولدم با کیکی که فرزندانم برایم تدارک دیده اند و از من می پرسند چند تا شمع روشن کنیم .. من با لبخند همیشگی می گویم فرقی نمیکند چون بفکر شمع های آب شده سالهای عمرم می افتم و می گویم چاره ای نیست ..
این هم بگذرد زینا بجنب تا خاموش نشده اند آرزو کن
اگر یکبار دیگر بدنیا بیایم فقط می خواهم کمی زندگی کنم . بخشی از من دارد میآشوبد. حتی نمیخواهد زن باشد. میخواهد برود در این سرما که مغز استخوان را میسوزاند قدم بزند می خواهد به پرواز فکر کند .می خواهد دیگر زینا نباشد ورها باشد رهای رها .........