بیتا

بیتا دل نوشته های رویایی وخیالی نیست، اندوه و حزن یک مادرست، بیتا عشق مادریست به دختر، دلنوشته ی مادرانه، بیتا وبلاگ مادری دل سوخته وفداکاراست که تمام لحظات زندگی را با خاطرات و یاد دخترش زنده ست و زندگی می کند.

بیتا

بیتا دل نوشته های رویایی وخیالی نیست، اندوه و حزن یک مادرست، بیتا عشق مادریست به دختر، دلنوشته ی مادرانه، بیتا وبلاگ مادری دل سوخته وفداکاراست که تمام لحظات زندگی را با خاطرات و یاد دخترش زنده ست و زندگی می کند.

دیشب خواب دیدم...
ولوله ای از باغ بلند شد صدای چنگ و دندان کشیدن حیوانات، ترس برم داشت آرام بلند شدم و به طرف باغ رفتم با دیدن خیل بزرگی از کفتارها و بوزینه ها و روباه ها تعجب کردم . لاشه ای خون آلود وسط باغ به چشم می خورد که نفهمیدم لاشه چیست. که اینچنین لت و پار شده ولی صدای ناله های کوتاهی به گوش میرسید گویا اخرین نفس هایش را می کشید
شاید هزاران شغال وکفتار انجا جمع بودند ...اول نفهمیدم دلیل ان گردهمایی بامدادی چه بود ؟؟؟!!! ...آرام نزدیکشان شدم و گفتم چه خبر شده اینجا ؟...
یکی از شغال ها گفت :جلسه داریم ...
خنده ام گرفت ..
گفتم : مگه شغال ها هم جلسه میگذارند ...
گفت : چرا که نه ...
داریم در مورد این لاشه تصمیم می گیریم ..
از تعجب داشتم شاخ در می آوردم .. پرسیدم این لاشه چیست ؟ یکی از شغال ها گفت : لاشه کشور ایران است ...
داشتم می افتادم ..خم شدم سرم را به طرف لاشه خونین بردم ابری سیاه چمباتمه زده بود بر روی لاشه از چهارستون بیمارش صدای نوحه و تلاوت قران به گوش می‌رسید برزمین زیرپایش خون دلمه بسته بود ، نه از شقایق خبری بود و نه از گلهای سرخی که نوید‌بخش زندگی هستند.
شقایق‌ها‌ را بردار آویزان و گلهای سرخ‌ را زیر پا له کرده بودند . نمیدانستم بر کدامین جنازه باید گریست. در این لحظه بود که اشک‌هایم جرأت جاری شدن پیدا کردند و من فقط توانستم این اشک‌های بی‌دریغ را روانه راه تابوت‌های پراکنده زار بزنم .
در همین لحظه با خودم گفتم : کاش آسمان پرده سیاه خود را بردارد و این فضا از این حال و هوای ابری و دلگرفته رها کند ناگهان باد خشمگین که از این همه بیقراری به تنگ آمده بود وزیدن می گیرد
تازه فهمیدم ماجرا چیست ..
گفتم: شما لت وپارش کردید دیگه چی می خواهید .
در جوابم گفت : ما جایی برای رفتن نداریم می خواهیم ببینیم کجای کارمان اشتباه بود وچکار کنیم تا دوباره بتوانیم سالهای سال زندگی خوب وراحتی داشته باشیم ..اولین موضوع جلسه کشتارهای دهه شصت بود وگورهای دسته جمعی ..
یکی درمورد کولبران می گفت و اینکه چکار کنیم که اعتصاب شهرها را بشکنیم ..
یکی گفت : از خیر نصف کردن کازرون بگذریم و اون یکی گفت :
بانک ها واختلاس رو چکار کنیم .. زاینده رود .کارون .و یکی یکی مشکلات جامعه را شمردند بی هیچ نتیجه ای ..
وقتی دیدم اینهمه بلوا وجدل بی فایده است گفتم : به نظر من بیایید ماشین زمان را بسازیم وهمگی سوارش بشیم وبریم به اولین روز انقلاب. چیدمان سیاسی، فرهنگی، مذهبی و اقتصادی را به شکل دیگری تغییر بدیم و دین را از سیاست جدا کنیم .
به انگلستان اجازه ندهیم که آخوندها را بیاورد . نگذاریم حکومت موروثی شود تولید آقا زاده ها را ممنوع کنیم .اعتیاد را ترویج ندهیم جوانان را از شادی محروم نکنیم حرام وحلا ل را وبهشت وجهنم را وسیله ای برای ارعاب مردم قرار ندهیم
نگذاریم اینهمه کارتن خواب وگور خواب بوجود بیاید و.............
در همین حال که مشغول مرور این تغییرات بودم صدای نعره یکی از شغال ها که از دور به سمت ما می آمد بلند شد که برخیزید چه نشسته اید که این لاشه در حال ترمیم شدن است خون جوانان آنچنان قوتی به او داده که می خواهد همه ما را نابود کند .همه شهرهایش اعتصاب کرده اند وخروش مردم را نمی شنوید ؟
درحالی که توبره سنگینی را بدوش می کشید گفت : منکه رفتم شما هم برای خودتان فکری بکنید وگرنه نابود خواهید شد ..
نگاهی به دور دست انداختم سیل خروشانی درحال جاری شدن بود از شدت خوشحالی از خواب پریدم

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.