ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 |
من چهار بار دیپلم گرفتم .بار اول خودم وسه بار با بچه هام .تا یادم میاد از کلاس اول من با اینا درس رو خوندم وبراشون توضیح دادم وامتحان گرفتم .گاهی خسته می شدم وکتابهاشون رو پرت می کردم ومی گفتم برو از اول بخوان ..........
یه روز پسرم امتحان داشت .گفتم : برو کتابت رو بیار ..بعد شروع کردم به سوال کردن ..خوب بود ولی اونی که من می خواستم نبود ..
عصبانی شدم و وسایلش رو پرت کردم و کتاب رو بستم. جامدادی رو که چند دقیقه پیش از شدتِ عصبانیت پرت کرده بودم برداشتم. مدادهاش رو یکی یکی گذاشتم سر جاش. برای دو بچه اولم خیلی سخت گرفتم .همیشه اضطراب امتحان ودرس ومدرسه را بهشون منتقل میکردم هر دوشون شاگردهای خوبی بودند .فکر میکردم باید بهترین باشند گاهی خودم را سرزنش می کنم که نگذاشتم از کودکیشون لذت ببرند زود بزرگ شدند یه همسایه داشتیم بیسواد بود بمن گفت : تو درس خوندن به پسرم کمک کن .منم قبول کردم .سه هفته تمام من با این پسر کتابها را ورق زدم وتا نوبت به سوال کردن رسید سوال اول .موزه لوبر (لور .لوور )در کدام کشور قرار دارد ؟ انگشتش را گذاشت گوشه لبش و اااااااا خوب عیب نداره عجله نکن سوال دوم .پل ورسک در زمان چه کسی ساخته شد .؟دوباره دستش را گذاشت این بار گوشه پیشانی و ااااااااااا وسوال سوم ..و کشور سومر در کجا و چگونه پدید آمد؟ این بار انگشت مبارکش را بر گوشه بینی نهاد وفرمود ااااااا بالاخره تا یک ساعت من پرسیدم و اون گفت ااااااااااا آرام کتابها رو جمع کردم ودادم به دستش وگفتم : آفرین همه را بلدی ..یه ذره منو نگاه کرد وگفت : راست میگی زینا خانم ؟..گفتم : .کثافت ......گمشو فقط جلو چشمام نمون ...بعد از این موضوع فهمیدم هر بچه ای قابلییت هایی دارد .نوبت پسر کوچیکم که شد به اشتباهم پی بردم یه روز ازش درس می پرسیدم بلد نبود .کنارش نشستم، بغلش کردم. سرش رو بوسیدم، گفتم نمیخوام هیچی بشی. نمیخوام دکتر و مهندس بشی . میخوام یاد بگیری مهربون باشی .نمیخوام خوشنویسی یا چند تا زبون یاد بگیری. میخوام تا وقت داری کودکی کنی. شاد باش و سر زنده . قوی باش حتی اگر ضعیفترین شاگرد کلاس باشی. پشت همون میز آخر هم میشه از زندگی لذت برد. بهش گفتم تو بده بستون درس و امتحان و نمره هر چی تونستی یاد بگیر .(الحق والانصاف اونم به حرفم گوش داد ) من تمام مدت به خودم و به یک زندگی فکر میکردم که آنقدر جدی گرفته بودم. زندگی برای من مثل یک مسابقه بود و من در رویای مدالهایش تمام روز هایش رو دویده بودم هیچکس نگفته بود زرنگترین شاگردان، خوشبختترین ها نیستند...