ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 |
اولش بگم من زیاد اهل فوتبال و کل کل نیستم اگه بازی جهانی باشه واسه برد ایران هورا میکشم و دعا میکنم ولی بازیهای داخلی رو زیاد حساسیت نشون نمیدم
خانواده عمه وعموی من فوتبالی هستند .آبی وقرمز .عمو وعمه ام زیاد با هم بحث میکنند دیروز مسابقه استقلال با نمیدونم کدوم تیم بود ما هم مهمون خونه مادرم .من بیقراری عمه ام رو می دیدم ولی فکر نمیکردم اینقدر براش مهم باشه که نتونه یه بازی رو نگاه کنه .ازش درمورد استقلال پرسیدم گفت :کم چیزی نیست از جوانی با یه تیم زندگی بکنی و توی غمها و شادیهای تیمت شریک باشی...استقلال برای ما یه عشقه ....یه عشق آبی
استقلال به زندگی ما آبی دلان پیوند خورده و تا ابد خواهد خورد....انقدر برای موفقیت استقلال دعا کردیم و انقدر وقتی برده خوشحال شدیم و وقتی نتیجه نگرفته ناراحت شدیم و همچنان عاشقیم...عاشق رنگ آبی و .....(.اینها حرفهای عمه خانم بود بعد این مصاحبه ههههههه)
یاد یک خاطره افتادم .سالها قبل من با خونه عمه خانم همسایه بودم ..خواهرم زنگ وگفت : یه مقدار خیار برامون آوردند بیا ببر برای خیار شور ..منم زنگ زدم آژانس اومد ورفتم .خیار را برداشتم وبا همون ماشین برگشتم .از ورودی کوچه که پیچیدیم .دیدم عمه خانم دمپایی به پا به سرعت به طرف خانه ما میدود .یه لحظه دلم ریخت .ترسیدم که نکنه در نبود من اتفاقی برای بچه هایم افتاده .چند ثانیه بعد شوهر عمه را هم به همان حال دیدم که به طرف خانه ما می رود ودختر عمه وشوهرش وپسر عمه ......داشتم از حال می رفتم از ترس داشتم سکته می کردم .رسیدم دم در خانه بچه هایم دم در ایستاده بودند ولی من نمی دیدمشان .چشمم سیاهی می رفت با عجله از ماشین پیاده شدم وبه طرف خانه فرار کردم .صدای سوت وکف ودست خانه را پر کرده بود ومن گیج ومبهوت نگاه میکردم تا بالاخره عمه خانم گفت مسابقه فوتبال استقلال وپیروزیه برق ما رفته .زنگ زدیم خانه شما برق داشتید بدوبدو همه اومدیم اینجا ......تو دلم گفتم خدا به کل الاجمعین .... عنایت بفرماید که منو سکته دادید ......