درد، آدم را شاعر میکند؛
مادرها
شاعران بزرگی هستند
خوابیده بودم صدای زنگ در خونه بیدارم کرد .بلند شدم ورفتم دم در .زنی ریز اندام .نه بهتر است بگویم پوست واستخوان .با صدایی لرزان گفت کمکم کن .یک لحظه مبهوت مانده بودم .به آرامی دست نحیفش را گرفتم .وبه داخل حیاط اوردمش .مچاله نشست گوشه حیاط .گفتم :چه کمکی از دستم بر میاد .اشک هایش رو گونه هایش سرازیر شد بغلش کردم .
اینطوری شروع کرد
همسرم که مرد من موندم ویک دختر ویک پسر .با کلفتی تو خانه مردم این دوتا رو بزرگ کردم .سختی زیادی کشیدم ولی نگذاشتم بچه ها طعم فقر را بچشند .هر دو مدرسه می رفتند .ومعلمم ها از هر دو راضی بودند .تا اینکه احساس کردم پسرم عوض شده .بیقرارو پرخاشگر شده .یه روز اتفاقی به خانه برگشتم و دیدم داره یه چیزی رو روی زر ورق میکشه .داشتم می افتادم .خودم را جمع وجور کردم ورفتم تو خانه .پسرم هراسان بلند شد وبه طرفش رفتم وگفتم بمن رحم نمیکنی به جوانی خودت رحم کن .هر دو به گریه افتادیم وپسرم منو بغل کرد وگفت :مادر منو ببخش .جبران میکنم ودیگر تکرار نخواهد شد .از فردای ان روز شروع کرد به ورزش کردن ومن هم خوشحال ساعت کارم را اضافه کردم تا پول بیشتری در بیاوروم .غافل از اینکه از مصیبت اصلی بی خبرم ....
دیگر نای حرف زدن نداشت دلداریش دادم گفتم هر مشکلی باشد با هم حلش می کنیم .لبخندی بر روی لبهایش نقش بست .
بعداز چند لحظه آهی کشید واینگونه شروع کرد .کاش بجای همسرم من میمردم .گفتم هرگز این حرف را تکرار نکن .گفت :تو نمیدانی چه مصیبتی به سر من آمده .وبالاخره بعداز حرفهای زیادی از زندگی اعلام کرد دخترم 13 ساله است وباردار
به اینجا که رسید شکستنش را دیدم .نابود شدنش .لیوانی آب آوردم وبه زور چند قلپ آب را به گلویش ریختم .وپرسیدم چطور ممکن است ؟ گفت ؟دخترم حرف نمیزند .لال شده .مات ومبهوت در ودیوار را نگاه میکند .گفتم :باشد مشکلی نیست که نتوانیم حلش کنیم .من با دخترت صحبت میکنم وپدر فرزندش را وادار میکنم با دخترت ازدواج بکند از طریق قانونی اقدام میکنم جوری که کسی نفهمد وبه آبروی شما لطمه ای وارد نشود ..قرار شد دخترش را نزد من بیاورد
فردای آن روز با دخترش برگشت .دختری زیبا وساده .به مادرش گفتم نیم ساعت به من وقت بده تا بفهمم موضوع از چه قرار است .مادربا آژانسی که امده بود برگشت .من ماندم یک دختر آرام وساکت .بعداز اینکه کلی حرف زدم گفت :بمن قول بده هرگز مادرم از این قضیه چیزی نفهمد .گفتم قول میدهم .
یک روز از مدرسه برگشتم ودیدم برادرم میهمان دارد .مانتو را درآوردم وبه اتاق دیگر رفتم که برادرم صدایم کرد .وگفت :دوتا چایی بیاور .به داخل اتاق رفتم ودیدم هر دو مشغول کشیدن چیزی هستند .از دم در سینی را به دست برادرم دادم .چشمهایش قرمز شده بود وحالت عادی نداشت .به یکباره بمن حمله کردند .قلبم خیلی تند می زد. جلوی دهانم را گرفتند و با گذاشتن انگشت اشاره روی بینی به من گفت ساکت باش . بعد لباسهایم را در آورند و ..ومن دیگر چیزی نفهمیدم یک وقت به هوش آمدم ودیدم نه برادرم هست ونه دوستش......... خون همه تشک را گرفته بود، من درد داشتم نمی دانستم باید چه کنم . به دستشویی رفتم بدنم را شستم بعد لباس تمیز پوشیدم. چند ماه که گذشت احساس حالت تهوع پیدا کردم . دلم درد می کرد .به بوی غذا حساس شده بودم . کم کم شکمم ورم کرد بعد از چند ماه متوجه شدم که حامله شدم ..
من هم لال شده بودم . دیگر خودم نبودم .فقط اشک می ریختم ودخترک را بغل گرفته بودم .
مادر بیچاره برگشت وبا دختر راهی خانه شدند من ماندم ویک عالمه حرف .نقشه میکشیدم چکار کنم واز خانه بیرون زدم .نمیدانم به کجا رفتم . یک لحظه حس کردم . از شهر خارج شده و در کنار درختی ایستاده، به آسمان نگاه میکنم. غروب شده بود . و آفتاب مثل توپ سرخی چسبیده به قلهی کوه. میخواهم به خانه برگردم. ولی بر نمیگردم.