بیتا

بیتا دل نوشته های رویایی وخیالی نیست، اندوه و حزن یک مادرست، بیتا عشق مادریست به دختر، دلنوشته ی مادرانه، بیتا وبلاگ مادری دل سوخته وفداکاراست که تمام لحظات زندگی را با خاطرات و یاد دخترش زنده ست و زندگی می کند.

بیتا

بیتا دل نوشته های رویایی وخیالی نیست، اندوه و حزن یک مادرست، بیتا عشق مادریست به دختر، دلنوشته ی مادرانه، بیتا وبلاگ مادری دل سوخته وفداکاراست که تمام لحظات زندگی را با خاطرات و یاد دخترش زنده ست و زندگی می کند.

هوا تاریک بود و سنگ ها زیر نور ماه می درخشیدند در تاریکی، زن همسایه که گاو وگوسفند نداشت برای جمع کردن پهن روانه کوچه میشد تا پهن جمع کند من هم همراه او ودخترش روانه مسیر امدن گله از صحرا میشدم .گونیش را از پهن پرمیکرد .از صدای سگ ها . ازجیر جیرک ها و قورباغه ها ، از صدای هوهوی باد و تکان خوردن شاخه ها و تنها راه رفتن توی کوچه نمی ترسید و کار همسایه مان که تمام می شد ، در راه برگشت به خانه من مدام جلوی پایم را نگاه می کردم تا مبادا قورباغه ها را لگد کنم.قورباغه ها قور قور می کردند و از جلوی پایمان رد می شدند واین ور وانور می جهیدند ..من جیغ می زدم.اما دوستم و مادرش عادی راه می رفتند و اصلا نمی ترسیدند پایشان روی قورباغه ها برود .زن همسایه  پهن گاو را به عنوان سوخت تنور استفاده می کرد.گاو وگوسفند نداشت .سه دختر ودو پسر داشت با یک خانه کوچک .زندگیش را از طریق ریسیدن پشم برای مردم می گذراند .گرچه خانه اش کوچک بود .ولی اتاق کوچکشان پربود از مهربانی .شوهرش مریض بود ونمیتوانست کار کند .خرج زندگی را مادر وسه دخترش که از پسرها بزرگتر بودند با کار کردن در می اوردند .گوشه حیاط یه انباری کوچیک داشتند که گونی های پهن رو اونجا انبار میکرد تا زمستان را محتاج کسی نباشد .وقت درو گندم هر خانوار سهمی ازگندم به زن همسایه میداد .
وقتی بر میگشتیم من به خانه خودمان می رفتم .وقتی همه توی خانه جمع بودند و حرف می زدند من از اتاق بیرون می امدم ، روی پله های حیاط می ایستادم و ستاره ها را نگاه  می کردم.انگار خدا اسمان شب ها را مخصوص تزیین می کرد.پر می شد از ستاره های ریز و درشت! سرم را بالا می گرفتم و خیره می شدم به اسمان و ستاره هایش.  به همسایه وشوهر مریضش فکر میکردم واینکه زندگیشان چقدر سخت میگذرد ...........

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.